زندگی نامه و خاطرات علی طاهری
علی طاهری، کارمند زمان طاغوت
بسم الله الرحمن الرحیم
من بهرام علی طاهری هستم و سالها در ارتش به عنوان کارمند خدمت میکردم. از سال 1351 همزمان با تحصیل در هنرستان وارد ارتش شدم و در قسمت فنی یکی از کارخانجات نصر، مشغول به کار شدم.هنرستانی که در آن تحصیل میکردم از نظر فنی سطح بسیار بالایی داشت و در تهران نمونه بود. یک روز از طرف ارتش، برای جذب نیرو به هنرستان ما آمدند. شرایطشان خیلی خوب بود و یکی از امتیازات خوب آن هم نرفتن به خدمت سربازی بود. شرایط به این صورت بود که اگر ده سال در ارتش، کار فنی انجام دهیم نیازی به خدمت سربازی نخواهیم داشت. خدمت سربازی در آن زمان، برای امثال ما که میخواستیم ادامهی تحصیل دهیم معضل بزرگی بود و این امتیاز ارتش ما را به استخدام مشتاق کرد. البته قبل از استخدام، به اتفاق چند تن از دوستان که قصدی مشابه به قصد من داشتند به مشهد مقدس نزد حضرت آیت الله میلانی رفتیم و از ایشان،رخصت خواستیم تا بتوانیم به عنوان کارگر فنی وارد ارتش رژیم شاهنشاهی شویم. ایشان با این استدلال منطقی که به هر حال باید در جامعه کار کرد به ما قوت قلب دادند و ما با این شرط که از حقوق خود حق مظلوم رد کنیم وارد ارتش شدیم. من قبل از اینکه وارد ارتش شوم در همان هنرستان محل تحصیلم (نصر) به همراه چند تن از دوستان مذهبی دست به کار فعالیتهای مذهبی زده بودم. به این صورت که مثلاً نمازخانهی هنرستان توسط گروه ما اداره میشد . برنامههای مذهبی هنرستان مثل برپایی مراسم سینهزنی عاشورا و تاسوعا بر عهدهی ما بود. علاوه بر همهی اینها در جلسات مذهبی که خارج از مدرسه به خصوص در محلههای خودمان مثل نازیآباد و آن حوالی تشکیل میشد شرکت میکردیم و یا در منطقهی شهرری به جلسات حضرت آقای فلسفی و آقای کافی میرفتیم .
تقریباً از سال 50 فعالیتهای من بهصورت منظم در همان منطقهی شهرری و کلاسهای آموزشی شروع شد. در آن زمان، حضرت آیتالله امامی کاشانی صبحها در شهرری جلسات خیلی منظمی را با عنوان «الهادی» برگزار میکردند و من و دوستانم صبحهای جمعه در آن جلسات شرکت میکردیم و سپس خودمان هم در منطقهی دولت آباد برای دانشآموزان درمنازلشان، جلسات مذهبی و کلاسهای آموزشی میگذاشتیم. من نمایندگی مجلهی «مکتب و اسلام» چاپ قم را در شهرری داشتم و قبضهای اشتراک مجله را به ارتش میآوردم و نظامیان و کارمندانی را که در ارتش بودند عضو مجله میکردم. و این کار را علنااً در مقابل چشمان مسئولین و رؤسای کارخانه و فرماندهی نظامی آنجا نیز انجام میدادم. به این ترتیب دوستانی را که در ارتش بودند و زمینههای مذهبی داشتند به جلساتی که در بیرون از ارتش تشکیل میشدند دعوت میکردم. در سال 57 پس از اینکه از زندان مرخص و مشغول به کار شدم،به همراه دوستان، بسیاری از کارکنان کارخانجات ارتش را به تظاهرات دعوت میکردیم.آنها را میبردیم تا از نزدیک، شاهد همهچیز باشند. یک روز قبل از آن روزی که بچههای نیروی هوایی نزد حضرت امام رفتند ما نیز با تعدادی از همین دوستان که کارمند ارتش بودند خدمت ایشان رسیدیم. در آن زمان، ضد اطلاعات اسامی همهی ما را داشت و ما پس از انقلاب با دیدن پروندههایمان متوجه این قضیه شدیم. آنها مِیخواستند ظرف همان روزها بازداشتمان کنند ولی خدا را شکر هیچوقت، موفق به اینکار نشدند. فردای آن روز انقلاب مردم، پیروز شده بود.
ریشهی فعالیتهای سیاسی من در سابقهی مذهبی من نهفته بود. یعنی اصلاً نمیشد که خارج از این باشد. من دردانشگاه هم که بودم همین حالت را داشتم. در آنجا هم مذهبیون بهراحتی یکدیگر را مییافتند . خدا رحمت کند شهید بهرامی را که هم اکنون هم در دانشگاه علم و صنعت، یک سالن آمفی تئاتر به نام اوست. ایشان نیز همدورهی ما و از مذهبیون فعال بود و من به همراه بسیاری از دوستانم از جمله ایشان جزو انجمن اسلامی دانشجویان بودیم. در مقابل ما تشکل چپیها قرار داشتند که از نظر شکل فعالیت آنچنان آشکار عمل نمیکردند ولی فعالیتهای ما کاملاً علنی بود. پس از پیروزی انقلاب هم حضرت آیتا... خامنهای به دانشگاه، تشریف میآوردند و مسائل ایدئولوژی اسلامی را تدریس میکردند. شهید باهنر هم مدتی برای تدریس به آنجا میآمدند.
در آن زمان، کمتر اتفاق میافتاد که کسی خارج از چارچوب مذهب وارد فعالیتهای سیاسی شود یعنی دوستان من و آنها که به همراهشان در زندان بهسر میبردم همگی افرادی متدین و مذهبی و اکثرشان هم جزو بدنهی ارتش بودند. در اواسط دههی پنجاه که من وارد ارتش شدم، تاثیر گروه های مذهبی بر جوانان خیلی زیاد بود.درآن زمان، مخالفت گروه های مذهبی با شاه شدیدتر شده بود و از آنجا که ما در جلسات بیرون از ارتش هم فعالیت داشتیم روند رو به رشد این قضیه را میدیدیم.
ارتش آن زمان، نمودار بارز طاغوتیان بود. به عنوان مثال کارهایی در ارتش انجام میشد که کاملاً نمایانگر لامذهبی و بیدینی رژیم بود. با شروع ماه رمضان، مسئولین ارتش به جای این که تعداد روزه خواران را بپرسند میپرسیدند «چهکسانی روزه میگیرند؟» و بقیه خیلی آشکار و در ملاء عام صبحانه و ناهار میخوردند یا مثلا تراشیدن ریش با تیغ در ارتش اجباری بود و ما در مقابل چنین اجبارهایی ایستادگی میکردیم. ما میدانستیم که این عمل، اشکال شرعی دارد. بنابراین ریش خود را با به جای تیغ، با ماشین میزدیم و بهخاطر همین مسائل مدام با رؤسا و فرماندهان، مشکل داشتیم. این مسائل برای ما خیلی دردآورد بود و نمیتوانستیم به آن بیتوجه باشیم .
از طرفی مسئول ضد اطلاعات آن زمان برای روشنگری(!) پرسنل، بیشتر مسائل ضد دینی را مطرح میکردند. مثلاً میگفتند شما کاری با تفسیر قرآن نداشته باشید و یا اجازهی خواندن نهجالبلاغه را نمیدادند و آن را باعث انحراف از دین میدانستند!! در ارتش جایی به نام نمازخانه وجود نداشت تا بتوانیم در آنجا نماز بخوانیم و ما که در کارخانجات مشغول بودیم کنار دستگاهها یا در اتاقهایی که داشتیم یک جانماز برای خودمان درست کرده بودیم و نماز میخواندیم. آنها تمام تلاش خود را میکردند تا بحث لامذهبی را در ارتش ترویج کنند حال آنکه بدنهی ارتش را اقشار عادی مردم تشکیل داده بودند و اکثر مردم نیز دارای زمینهی مذهبی بودند چنانچه وقتی من مجلهی «مکتب واسلام» را به ارتش میبردم و تبلیغ میکردم علاقهمندان زیادی را جذب میکرد و یا همینطور از دعوت به جلسات خارج از ارتش نیز استقبال زیادی میشد.ولی متاسفانه کسانی که در راس امور بودند اجازهی اجرای کارهای مذهبی را نمیدادند مثلاً گوشتهای یخزده را که ذبح شرعی نشده بودند و طبعاً حرام نیز بودند بهخورد کاکنان ارتش میدادند. چند نفری مثل من بودند که ناهارشان را در آنجا نمیخوردند و همین خودش یک اعتراض محسوب میشد. در پی همین قضیه، من و چند تن از دوستانم را چند روزی در همان کارخانه به جرم تحریک کارکنان بازداشت کردند. ما هم ناچار، تقاضای استعفا دادیم که به هیچ وجه موافقت نشد.شرایط تا حدی بود که حتی برای قبول کردن استعفایمان نذر و نیاز کرده بودیم، شبهای جمعه یا چهارشنبه به جمکران میرفتیم و نزد حضرت، به دعا، اسباب خلاصیامان از ارتش را خواهان میشدیم. البته در آن روزها از وقوع قریب انقلاب مطلع نبودیم و شاید این قسمت ما بود که در ارتش بمانیم و شاهد پیروزی انقلاب باشیم و قسمت اعظم خدمتمان را در ارتش جمهوری اسلامی بگذرانیم.
به علت وجود ریشههای مذهبی، ما جوانان آن دوره، جشنها و مراسم دینی را در محل خودمان، منطقهی به اصطلاح نه آبان شهرری به بهترین شکل انجام میدادیم.فعالیتهای نیمه شعبانی که ما انجام میدادیم در قبل از پیروزی انقلاب بینظیر بود. کارت چاپ میکردیم و از طریق آن به تمام منازل اطلاع میدادیم. تمام روحانیون منطقه، ما را میشناختند و آشنایی و اعتماد در حدی بود که حتی خود آقایان روحانی هم ازما دعوت میکردند تا برای جوانها و نوجوانهای آن منطقه جلسات آموزش قران برگزار کنیم. خیلی از آن دوستانی که در آن کلاسهای آموزش روخوانی قرآن ما حضور داشتند، اکنون از مسئولین رده بالای کشور هستند. بعضی روحانی شدند، بعضی در سازمان عقیدتی مشغول به خدمت هستند و به هر حال هر یک مسئولیتی دارند. در هر حال، به علت اعتمادی که روحانیون، به ما داشتند، ارتباط با آنها بسیار راحت و مفید بود و ما سعی میکردیم که همیشه با روحانیت در ارتباط باشیم. به همین منظور، ماهی یکبار به قم و به دفتر مجلهی«مکتب اسلام» سر میزدیم. به مراکز تبلیغی قم، اصفهان، تهران نیز مراجعه میکردیم تا بعضی نشریات اسلامی را بگیریم و در ارتش توزیع کنیم.
آن زمان در قم موسسهای به نام «در راه حق» وجود داشت که حالا هم هست (موسسه آیت الله مصباح). از فعالیتهای آن زمان این موسسه، آموزش مکاتبهای بود. به این صورت که جزوههایی را به درب منازل ما میفرستادند و ما نیز بسیاری را عضو این موسسه کردیم مثلاً دوستانی بودند که در ارتش فعالیت میکردند ولی با این موسسه هم در ارتباط بودند (بسیاری از آنها مذهبی و سیاسی بودند البته دستگیر و زندانی نشدند) و خود این، واقعاً کار بسیار بزرگی بود. ارتباط با روحانیت در این زمینهها خیلی زیاد بود و یکی از علتهایی هم که بعد از پیروزی انقلاب وارد سازمان عقیدتی سیاسی شدم همین فعالیتهای فرهنگی قبل از انقلابم بود. در واقع ابتدا انجمنهای اسلامی را در کارخانجات راهاندازی کردیم و سپس در معیت حاج آقا صفایی که اولین رئیس سازمان عقیدتی سیاسی بودند با ائتلاف انجمنها سازمان عقیدتی سیاسی را تشکیل دادیم. گروه ما از هستههای اولیهی تشکیلدهندهی سازمان بود که آن زمان با نام سیاسی ایدئولوژی شناخته میشد. از آنجا که فعالیتهای سیاسی ما در ارتش، کاملاً آشکار و عیان شده بود حداقل هفتهای یکبار از طرف ضد اطلاعات احضار میشدیم. آقایانی در جمع ما بودند که اطلاعاتمان را برای ضد اطلاعات میبردند و ما این منابع را پس از پیروزی انقلاب شناختیم.
از آنجایی که من دانشجو بودم، معمولاً فرصت بیشتری برای ارتباط با افراد مذهبی داشتم. در همان دوران دانشجویی، دو تن از دوستان ارتشی خود، آقایان صفایی و آرمان را به جلسه ای دعوت کرده بودم. این دوستان، در هنرستان، کلاس شبانه داشتند و اتفاقااً چند کتاب از دکتر شریعتی را نیز همراه خود برده بودند. این دو با خبرچینی همکلاسیهایشان لو رفتند و پس از دستگیری، ساواک، آدرس جلسهی ما را در جیبشان پیدا میکند.روی کاغذ نوشته بود «معرف: طاهری»آنها پرسیده بودن: «طاهری کیست؟» و آنها گفته بودند که «از همکاران و دانشجوست و ما را به یک جلسهی مذهبی دعوت کرده است»
من صبح روز بعد، یعنی 19 آذر سال 1355 که یک روز برفی بود مقابل درب ورودی کارخانه دستگیر شدم و پس از اینکه وسایلم را گرفتند و صورت جلسه کردند من را در یک ماشین شخصی نشاندند و پالتویی هم روی سرم انداختند و به سرعت از کارخانه دور کردند. نمیدانم به کجا بردند ولی آنجا یک سلول انفرادی داشت که یک یا دو شب آنجا بودم. دوستان دانشجو که دستگیری من را دیده بودند بعد از ظهر همان روز به خانوادهام اطلاع داده بودند. من در آن زمان تازه ازدواج کرده بودم. مادرم که زن باهوشی بود با فهمیدن این قضیه، تمام کتابهای من را به خانهی همسایهها انتقال داده بود. کتابهایی نظیر«حکومت اسلامی» حضرت امام(ره) و کتابهای آقای حجتی کرمانی.
فردای آن روز، پدر و مادر من به کارخانه مراجعه کرده بودند. رؤسا و مسئولین کارخانه به آنها گفته بودند «فکر کنید دیگر بچهای ندارید زیرا معلوم نیست که او را کجا بردهاند.» مخلص کلام این که برخورد بدی با آنها شده بود. در مدت بازداشت من، هیچ ماموری به خانهی ما مراجعه نکرده بود و تمام نگرانی من نیز همین بود که پدر و مادر و یا همسرم را بازداشت و شکنجه کنند که گاهی این سوء استفاده ها را می کردند.
زمانیکه مرا به ضد اطلاعات بردند چشمهایم را باز کردند و تمام وسایلم را گرفتند مثلاً در کیف من جزوات تبلیغی، قرآن و دفترچهی تلفنم بود. نکتهی جالب اینجا بود که بعضی از آنها میگفتند ما مامور هستیم و معذور. ما را ببخشید. آنجا با من کاری نداشتند تا اینکه به یک زندان انفرادی منتقل شدم. آنجا یک زیرانداز برزنتی داشت و چند وجب جا به اندازهی خوابیدن. دیگر هیچچیز نبود. حتی یک لیوان آب برای خوردن و یا جایی برای قضای حاجت هم نبود.
برای بازجویی، من را به اتاق «به اصطلاح،دکترها» میبردند. آنها شکنجهگرانی بودند که برای به حرف درآوردن کسانی که قصد جواب دادن نداشتند از وسایل شکنجه مثل کابل برق و یا ناخنکش استفاده میکردند. هر هفته و شاید بعضی هفتهها دوبار، میآمدند و چشمهایمان را میبستند، سوار یک ماشین از خیابانها میگذراندند و به مکانهای دیگر میبردند و پس از بازجوییهای مکرر، مجدداً به همان زندانی که بودیم باز میگرداندند.
خوشبختانه من در آن زمان توانستم با پیدا کردن یک جلد «مفاتیح الجنان» خود را سرگرم به دعا و از محضر اهل بیت(ع) استفاده و درخواست کمک کنم. به طوری که یادم میآید در آن مدت، سهبار قرآن را ختم کردم و دعاهای مختلف مفاتیح، مخصوصاً حضرت ولیعصر(عج) گرهگشای بسیاری از مشکلات من در آنجا بود. فردای آن شبی که به امام زمان، توسل کرده بودم، اجازهی رفتن به حمام را داشتم. در مسیر، به دو دوست ارتشِیام که باعث گرفتار شدن من شده بودند برخوردم. در آنجا به صورت خیلی آهسته و کوتاه، حرفهایمان را یکی کردیم تا در بازجوییها به این نتیجه برسند که ما تشکل خاصی نداریم و به جایی وابسته نیستیم. همین اتفاقها افتاد و ما را به تناوب آزاد کردند و من هم جزو آخرین نفرات بودم.
از دیگر خاطرات زندان که در ذهن من خیلی ماندگار شد مربوط به همین دعاها بود:
ماه محرم بود و ما کماکان در زندان ساواک به سر میبردیم. در سلولهای مختلف، زمزمههایی از زندانیهای مختلف شنیده میشد که زیارت نامهی امام حسین(ع) را میخواندند. از آنجا که درب باز بود، این صداها در هم میطنید و طنین زیبایی را در آن فضای پرخفقان ایجاد میکرد و ممانعت زندانبانها و نگهبانان نیز هیچگاه نمیتوانست از شور و صفای آن بکاهد.
متاسفانه از آنجا که زندان ما، انفرادی بود به هیچ وجه با سلولهای کناری ارتباطی نداشتیم مگر در محوطه حمام عمومی. البته آنجا هم دوشها انفرادی بود ولی گاهی چشمها به شخص آشنایی میخورد مثلااً چند نفراز دوستان دانشگاه یا کارخانه. برخوردها در همین حد بود. گاهی هم با زندانیهایی که در سلولهای کناریام بودند ارتباط های محدودی داشتیم. صدایم را به زحمت به آنها میرساندم و بعد گوشم را برای شنیدن به دیوار میچسباندم. مثلاً مدت مدیدی از سلول کناریام صدای ناله و گاهی هم صدای ضرب و شتم شنیده میشنیدم. فردی را که در آن سلول بود خیلی اذیت و شکنجه میکردند. از طریق صحبتهایم با سلولهای دیگر، باخبر شدم که آن شخص به یکی از فرماندهان مافوقش توهین کرده است و فرمانده نیز از وی شکایت کرده و به دروغ گفته است که او به شاه و وطن اهانت کرده است. پس از مدتی که دیگر صدای آن زندانی نمیآمد، خبر رسید که اعدامش کردهاند. این که خبر، تا چه حد موثق بود نمی دانستیم ولی وحشت و نفرت فراوانی در دل ما ایجاد کرد.
اولین برخورد من با عقاید حضرت امام به سال 49 و 50 و مطالعهی کتاب «حکومت اسلاميِ» ایشان برمیگردد که تاثیر عمیقی بر من گذاشت. یکی از دوستان که این کتاب را، از منزل آیتالله سعیدی به امانت گرفته بود، آن را به دست من رساند و من چندین بار، آن را خواندم و با افکار حضرت امام(ره) بیشتر آشنا شدم. دید وسیع حضرت امام(ره)، نسبت به حکومت و مخصوصاً حکومت اسلامی و مزایای برقراری آن، در پرورش مبارزین آگاه تاثیر فراوانی داشت.پس از مطالعهی آن کتاب سعی میکردم که هرگاه پیام جدیدی از امام به تهران میرسید از متن آن به صورت مستقیم و یا شفاهی خبردارشوم. روز به روز علاقهام نسبت به حضرت امام بیشتر میشد تا اینکه جریانات اولیهی انقلاب شروع شد. اهانت در روزنامهی اطلاعات(آن زمان)، شهادت آیت الله سید مصطفی خمینی و جلسات پس از آن در مسجد ابوذر در خیابان قلعهمرغی جرقههایی بودند که اتفاقات بعدی را در پی داشتند و خوشبختانه تا همان پایان، به دور از محضر روحانیون اتفاقی نیفتاد. در آن زمان، موجهای انقلابی چپی، در دانشگاهها و دیگر جاها روی برخی از جوانها تاثیرات مخرب میگذاشت و ما به لطف روحانیون از این خطرات مصون ماندیم.
ارتشی بودن، باعث میشد که ساواک، برخوردهای متفاوت و سختتری را با ما داشته باشد. آنها برای ارتشیها زندانهای خاصی داشتند. از آنجا که تیمسار مقدم، رئیس ضد اطلاعات وقت، جانشین نصیری در ساواک شده بود، ابدااً از ارتشیها انتظار نداشت که وارد مسایل سیاسی شوند. یکی از حرفهای اصلیشان این بود: «نان و نمک شاه را میخورید و نمکدان میشکنید؟» با همین توجیه، اذیت و آزارهای سختتری برایمان رقم میزدند. دادگاه های ما تقریبااً به شکل دادگاه های نظامی تشکیل میشد و بسیار شدیدتر و توهینآمیزتر از دادگاه های عادی بود.
خوشبختانه از آنجا که پدر و مادر من خودشان مذهبی و متدین بودند هیچگاه مانع فعالیتهای سیاسی من نشدند. و این باعث خوشحالی من بود که خداوند، من را در چنین خانوادهای قرار داده است. مثلااً آنها میدانستند که من تا نیمه شب در جلسههای مذهبی هستم و از این امر خوشحال هم بودند. البته از این که فعالیت سیاسی میکردم خبر نداشتند ولی پس از دستگیریام نیز با صبر و حوصله، نذر و نیاز کردند و همچنین نزد مراجع قم رفته درخواست دعا برای تمام زندانیان کرده بودند. پس از آزادی از زندان، روحانیون و مراجع زیادی به پیشباز و دیدن من آمدند و مجلس با شکوهی نیز برایم ترتیب دادند که هر انسانی را به ادامهی راه تشویق میکرد و پدر و مادر من نیز از این قضیه خیلی خوشحال بودند و با ادامهی فعالیتهای من مخالفتی نکردند.و من هم از آنها میخواستم که نگران من نباشند و وضعیت کشور را درک کنند تا بتوانیم کاری هرچند کوچک در حق کشور و دینمان انجام دهیم. و خوشبختانه از آن به بعد با همکاری صمیمانهی خانواده هم مواجه شدم. مثلاً در واقعهی 17 شهریور، پدر و مادر و برادرهایم در تشییع پیکر شهدا و مراسم دیگر، کمک فراوانی کردند و یا از کارهای دیگر آنها جمعآوری وسایل پزشکی برای مجروحین تظاهرات بود. شبنامه پخش کردن و این قبیل کارها هم که دیگر عمومی شده بود و همهی خانواده در آن کمک میکردند.
یکی از خاطرات فراموش نشدنی من متعلق به روز آزادشدنم بود. من را با چشم بسته در یکی از خیابانهای تهران در حوالی میدان انقلاب فعلی،پیاده کردند.آنجا برای یک اتومبیل ژیان دست تکان دادم و سوار شدم. رانندهی ژیان با من شروع به صحبت کرد میپرسید چرا گرفته و خسته هستم؟ کجا بودهام؟ و این گونه سؤالها. ابتدا تصور کردم که از مامورین ساواک است ولی مدتی که گذشت فهمیدم که فرد محترم و خوبی است و به آموزگاری مشغول است. او وقتی فهمید که در زندان بودهام به اجبار آدرس خانهام را گرفت تا من را برساند. وقتی من را به خانه رساند خواست که من پیاده نشوم تا خود او نزد مادرم رفته مژدهی آمدن من را بدهد. مادرم خیلی خوشحال شد و گریهکنان در آغوشم گرفت وآن دوست فرهنگیام نیز خداحافظی کرد و رفت. در آن زمان بدنهی ارتش، خوشبختانه بدنهی خوب و مردمی بود. مطمئناً اگر ارتش ما مخصوصاً آن قشر عموم ارتش، با انقلاب نبودند و از قدرت ارتش بر علیه آن استفاده میکردند شاید تا پیروزی انقلاب زمان بیشتری طول میکشید. در مجموع، این طور بگویم که اقشار متوسط ارتش مثلاً از سرهنگ به پایین که در آن زمان زیاد بودند، در تظاهرات و برنامهها با مردم بودند مخفیانه در تظاهرات بودند، گاهی به قم می رفتند تا از باب تکلیف در مراسم و راهپیمائی های قم شرکت کنند. مخصوصاً کاری که بچههای نیروی هوایی انجام دادند و خدمت حضرت امام رسیدند، مشت آخر انقلاب به رژیم بود. از این دست اتفاقات، در ارتش کم نبود. در نیروی زمینی فراوان داشتیم کارمندها و نظامیانی که با لباس شخصی در تظاهرات میلیونی شرکت میکردند یا در هنگام کار، اعتصاب میکردند و نظام را مختل کرده بودند و یا روز 13 آبان پس ازکشتار دانشجویان و عجز و نابهی معروف شاه در رادیو و تلویزیون، در همان کارخانجات ما، خیلی از کارکنان، عکس شاه را از روی دیوارها پایین کشیدند. و کارمندان فنی هم در تعمیر تانکها و ادوات نظامی کوتاهی میکردند تا آماده به کار نشوند و در خیابانها برای مردم ایجاد آزار و اذیت نکنند. همین پیش زمینهها بود که ارتش را به یکی از اولین بیعتکنندگان با امام تبدیل کرد. نظامیان بسیاری هم بودند که در کردستان و گنبد و جاهای دیگر به شهادت رسیدند و اینها نشانهی هم دلی ، هم اعتقادی ارتش با بقیه خانواده ملت و صفا و روحیهی پاک و خالصی بود که در بین ارتشیها وجود داشت. البته در بین آنها سرسپردگان شاه نیز بودند که اکثراً جزو امیران آن زمان محسوب میشدند و به سزای اعمال خود نیز رسیدند.
پس از پیروزی انقلاب که حضرت امام فرمودند ارتشیها به سر کار خود برگردند، به همان کارخانجات نصر رفتم و هیچ وقت یادم نمیرود که آن روز بچههای کارخانه، من و دوستان زندانی دیگر را روی دوش گرفتند و مورد لطف خود قرار دادند و از ما خواستند که مسئولیت کارخانه را به عهده بگیریم. در آن زمان، من هنوز دانشجو بودم و درسم تمام نشده بود و از آنها خواستم که آقای مهندس خرمشاهی را که از زحمتکشان کارخانه بود به ریاست کارخانه انتصاب کنند. و من هم در کنار ایشان کار را پیش میگیرم. همین اتفاق نیز افتاد. در خدمت ایشان کارخانه را اداره کردیم و وقتی جنگ تحمیلی شروع شد بسیاری از کارهای مربوط به تعمیر ادوات نظامی در ارتش را کارخانجات نصر انجام داد. بعد از تشکیل سازمان سیاسی ایدئولوژی، من با عنوان مسئول عقیدتی سیاسی آنجا به خدمت مشغول شدم. در آنجا علاوه بر کارهای فنی، فعالیتهای فرهنگی را نیز بر عهده داشتیم. از فعالیتهای دیگرم که در قالب آنها به این نظام خدمت کردم میتوانم اینگونه نام ببرم:
مسئولیت عقیدتی مدیریت مهمات، مسئولیت تبلیغات سیاسی ایدئولوژی، مسئولیت عقیدتی سیاسی دافوس ارتش، معاون مدیریت آموزش عقیدتی سیاسی نیروی زمینی در خدمت حاج آقا صفایی، موحدی و قمی، مسئولیت دفتر فنی پروژههای نفربر بُراق در صنایع دفاع، مدیریت بازرگانی پروژهی شهید امانی در مجتمع شهید کلاهدوز، مدیریت ساخت و تولید شرکت رادیاتور ایران و اکنون هم در سازمان حج و زیارت در خدمت زائرین خانهی خدا هستم ولی دورادور، هنوز هم دست در کارهای فنی دارم و روی نوشتههایم کار میکنم تا بتوانم تجربیات فنیام را در خدمت عزیزان علاقمند قرار دهم.
سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
تعداد بازدید: 5814