آن دیدار آخر

محمدمهدی محمدی


آشنایی من با شهید محسن خسروی از قبل از عملیات بود چون ایشان از بچه های سپاه بودند و بنده هم که سن آنچنانی نداشتم و چون اخویم داخل سپاه بود، به سپاه رفت و آمد داشتم و آن زمان که بچه های سپاه به تفریح می رفتند ما را هم با خودشان می بردند  و به همین دلیل با ایشان آشنا بودم و ایشان نیز بنده را می شناختند. قبل از ماجرای عملیات والفجر هشت سال 64 برادرم محمدرضا ــ‌ که در کربلای چهار شهید شد ــ آمد پیش آقا محسن و مقداری سفارش من را به آقا محسن کرد و سپس رو به من تاکید کردند که حتماً باید گوش به فرمان باشی و اطاعت از فرمانده اطاعت از امام است و هیچ کم و کسری نباید بگذاری و هر چه که گفت باید انجام دهی. فرمانده گردان کمیل، آقای علی اصغر سرافراز از بچه های نی ریز بود. هدف عملیات والفجر هشت فتح شهر بندری فاو بود چرا که از لحاظ نفتی اهمیت داشت و به مناسبت 22 بهمن در 21 بهمن شصت و چهار عملیات شروع شد که گردان ها و تیپ های زیادی در این عمیات شرکت کردند؛ صبح اول وقت شهر فاو فتح شد و عملیات هم با موفقیت انجام شد همان شب آقای خسروی با ترکش خمپاره 60 مجروح شد و صورتش آسیب دید و همچنین آقای علی اصغر سرافراز فرمانده گردان نیز به شهادت رسید. شهادت ایشان بدین نحو بود که در آن شرایط که هم خمپاره می زدند و هم کالیبر می زدند ایشان بلند شد که فداکاری کند و نارنجک را پرتاب کرد هم زمان کالیبر خورد و به شهادت رسید. شب اول که تمام شد فاو گرفته شده بود و ما حدود شش یا هفت روز در سنگرهای عراقی بودیم تا مرحله دوم عملیات شروع شد. آقای خسروی که مجروح شده بود بعد از سه یا چهار روز بیمارستان ایشان را ترخیص نکرده بود و ایشان از بیمارستان با جسم مجروح فرار کرده بود آمده بود که گردان را برای مرحله دوم که شب 27 بهمن بود کمک کند. مرحله دوم عملیات داخل جاده فاو - بصره نزدیک به دریاچه نمک اتفاق افتاد. شب بیست و هفتم  بچه ها قبل از غروب به طرف پل ارتباطی فاو - بصره حرکت کردند. در این مرحله، خط شکن بچه های گردان فجر بودند و پدافند هم بچه های  گردان کمیل بودند. خط شکسته شد و بچه ها حدود 15 یا 20 کلیومتر با تجهیزات پیاده روی کردند. در این حین تعدادی از بچه های کازرون با خمپاره هایی که دشمن می زد ــ چون متوجه شده بود که ما می خواهیم پاتک بزنیم ــ به شهادت رسیدند. دشمن در این زمان خمپاره 12 را زیاد می زد و موقعی که ما از جاده اصلی عبور می کردیم می دیدم که تمام جاده گود شده و ماشین هایی که می خواهند بیایند و کمک کنند و مهمات و غذا را به بچه ها برسانند با مشکل  روبرو می شوند. کنار همین جاده نهرهایی بود که آب گرفتگی بود و خمپاره هایی که می افتاد بعضی هایشان عمل نمی کردند و منهدم نمی شدند. تا اینکه ساعت 3 شب بود که دیگر آقا محسن خودش جلو بود و آقای ماهوتی می گفتند عقب هست و ایشان به همراه تعدادی از بچه ها رفتند جلو و ما را گذاشتند تأمین یک جاده ای وخودشان رفتند پل ارتباطی را منفجر کنند.در آن زمان ما هم دوست داشتیم و اصرار داشتیم بریم جلو که با آقا محسن باشیم که در همین حین دو تا از دوستامون به نام شهید بزرگوار آقای حمید بردان و آقای حمید رضا مرادی میخواستند با آقا محسن جلو بروند،که به من گفت مهدی یادت میاد آکاکات وقتی میخواست بره چی بهت گفت حتماً باید از فرماندت اطاعت کنی یعنی اینکه همین جا وایسا،منم ایستادم در صورتی که تا صبح درگیریها ادامه داشت ما هم ازشون خبری نداشتیم و شهید بزرگوار آقای عبدالرضا نقیبی پیک گردان کمیل که از بچه های فعال گردان بود نیز همان شب درپشت خاکریزهایی که ما را برای تأمین گذاشته بودند مجروح شد که خودم چفیه ام را روی محل دو تا تیری که خورده بود توی کشاله ی رانش بستم به طوری که توان راه رفتن نداشت به او گفتم عبدالرضا میگی من چیکار کنم گفت برو مواظب بچه ها باش و ببین آقا محسن با بچه ها چیکار میکنند؛ منم که کم سن و سال بودم گفتم نمیخوای ببرمت عقب؛گفت نه فقط چیزی رو که گفتم انجام بده؛ خبری از بچه های امداد هم نبود. من هم ایشان را گذاشتم و رفتم جلوتر تا اینکه آقای روشن ضمیر که پاسدار اقلیدی بود، حدود ساعت 4یا 5 صبح بود که گفت ما باید از اینجا بریم و فایده ندارد و کسی از بچه ها نیستند و همگی شهید شدند و ما بیست و پنج نفرمانده ایم. بچه ها به ایشان گفتند که آقای ماهوتی گفته که این جا باشید و آقامحسن می خواهد برود تا پل ارتباطی را منفجر کند و باید همین جا بمانیم. او هم گفت:  اگر اینجا بمانیم عراقی ها ما را اسیر می کنند و من احساس می کنم که عراقی ها همین نزدیکی ها جمع شده اند. خوب ایشان پاسدار و تجربه دار بود و متوجه شده بود که چه اتفاقی می افتد. بچه ها صحبت ایشان را قبول نکردند و ایشان به من گفت حمید بیا برویم اول جاده چون ماندن در اینجا فایده ندارد و اگر عراقی ها بخواهند بیایند اول از این طرف می آیند و ما همراه با ایشان رفتیم. در همان درگیری هایی که بود زمانی که هوا می خواست روشن شود احساس کردیم باید نماز بخوانیم و همانطور تیمم کردیم و داخل سنگرهایی که با سمبه اسلحه زده بودیم نشسته نمازمان را خواندیم. دیگر هوا روشن شده بود و درگیری سنگینی شده بود و تا ساعت هفت و نیم خیلی از بچه ها با قناسه ی عراقی ها به شهادت رسیده بودند. در همین حین در حالی  که ما اصلاً انتظار نداشتیم عراقی ها از داخل آب به طرف ما آمدند و تعداد زیادی از بچه ها را به شهادت رساندند و بنده هم خشاب هایم تمام شده بود و سینه خیز می رفتم خشاب های شهدا را برمی داشتم. درگیری همچنان ادامه داشت و تا ساعت 8 که عراقی ها از همه طرف آمدند و ما هم پنج شش نفر مجروح بودیم خودم هم دست چپم تیر قناسه خورده بود و ما هم با این وجود همانطور تیراندازی می کردیم و بنده در آخرین لحظات که عراقی ها داشتند می آمدند دیگر اشهد خودم را خوانده بودم و چشم هایم را بستم تا آخرین لحظاتی که عراقی ها اسلحه من را گرفتند و به سرم ضربه زدند و من را از بقیه بچه ها جدا کردند و بقیه بچه ها را را به شهادت رساندند و من را...

در این مدت ما با آقا محسن دیگر ارتباط نداشتیم و بیسیم چی گردان هم آنطور که بچه ها می گفتند تا ساعت یازده با آقا محسن ارتباط داشته ولی هیچ کس ایشان را ندیده بود و آخرین نفراتی که آقای خسروی را دیده بودند و با ایشان آشنایی داشت بنده بودم و تمام کسانی که با آقا محسن رفتند دیگر برنگشتند.



 
تعداد بازدید: 6430


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.