غسل شهادت

راوی: بیت‌الله اسدی


صبح روز سی‌ام تیر ماه سال 66 بار و بنه‌ام را بستم و از دسته یک گروهان 2 گردان 155 لشگر انصارالحسین ف که بر بلندی تپه (برده‌هوش) از ارتفاعات منطقه عمومی (ماووت) مستقر بود، به دسته دوم در سمت چپ برده‌هوش به نام تپه میانی، نقل مکان کردم.
چنان با علاقه و اشتیاق تپه میانی را بالا رفتم که گویی پرواز می‌کردم. این شوق به بالا رفتن را دستانی که آن بالا برایم تکان می‌خورد مضاعف می‌کرد. صاحب این دستها کسی جز مظاهر نبود. زیرا فهمیده بود که به او خواهم پیوست.
گفتم: شب هجران و غم فراغت یار آخر شد. یکدیگر را بغل کرده و دیده‌بوسی نمودیم.
جواب آمد: زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.
با هم خندیدیم، گل گفتیم و گل شنیدیم و من در سنگر مخابرات که همان سنگر فرماندهی دسته 2 بود مستقر شدم. آن روز سپری شد و چهارده روز پس از آن نیز من در مخابرات دسته 2 بودم و او نیروی رزمی که بجز ایام و ساعات انجام وظیفه باز در کنار هم بودیم. پانزدهمین روز استقرار در دسته 2 بود. روز 14/5/66 که با ندای برادر احمدی مسئول دسته بیدار شدم. موارد لازم را یادآوری کرد و برای رتق و فتق امور راهی مقر گردان شد که در پایین تپه قرار داشت. نماز خواندم و سرجایم دراز کشیدم، حالت غریبی داشتم، حالتی که باعث شد خوابم نبرد، لذا کتری را پر از آب کرده،‌ آتشی مهیا نموده و کتری را بالای اجاق گذاشتم و در کنارش نشستم، با آتش زیر کتری مشغول بازی شدم تا کمی گرم شوم و سرگرم.
دستی بر شانه‌ام نشست و گفت: سلام دلاور.
برگشتم، مظاهر بود.
گفتم: و علیکم السلام. لباس مهمانی پوشیدی؟ خوش‌تیپ!
گفت: می‌خوام برم پشت خط برای استحمام، آخه ده دوازده روزی میشه که حمام نکردم. اگه می‌خوای تو هم بیا.
گفتم: کاش می‌شد.
گفت‌: اراده کنی، تمومه.
گفتم: احمدی رفته پایین مقر گردان سنگر مخابرات کسی نیست.
گفت: خود دانی از ما تعارف. چیزی احتیاج نداری؟
گفتم: نه... ولی سعی کن زود برگردی.
گفت: اون دیگه با خداست. و راهی شد. با رفتنش دلشوره عجیبی که داشتم شدیدتر شد، حس غریبی داشتم، حسی که خبر از یک اتفاق می‌داد. تا ظهر آرام و قرار نداشتم، نهار خورده و نخورده دراز کشیدم، چشمانم گرم نشده بود که صدای مظاهر را شنیدیم و از سنگر بیرون زدم. تا نگاهم در نگاهش گره خورد، دلم لرزید و بهت‌زده در چهره‌اش خیره ماندم.
گفت: چیه؟ چرا ماتت برده؟
گفتم: پسر خیلی نورانی شدی!
گفت: تقصیر صابونشه، آخه خارجی بود.
گفتم: شوخی‌ات گرفته، من جدی گفتم.
گفت:‌ای بابا، آدم حمام بره رنگ و روش باز میشه، اونم بعد از ده دوازده روز تو این خاک و خل.
گفتم: نه این نور یه چیز دیگه اس.
نگاهی به دستاش کرد و گفت: حتماً سه فازه و رو به من به حالت غلغلک. نگیردت.
گفتم: نگرانم.
گفت: نترس بادمجان بم آفت نداره.
گفتم: صاحب که داره.
گفت: غسل هم کردم، اگه بطلبه.
خندید و راهی سنگر استراحت شد. چنان با اراده گفت که من ماندم و دیده‌ای در حیرت. زیرا سبب آن دلشوره‌ام را یافته بودم. وارد سنگر مخابرات شده و منتظر حادثه ماندم. پای بی‌سیم دراز کشیدم و چون شب قبل کم خوابیده بودم، همانجا به خواب رفتم. در خواب همان تپه را دیدم، همان سنگر را و خودم که در سنگر مخابرات با بی‌سیم مشغول انتقال پیام بودم. پرده در سنگر کنار رفت. نوری سنگر را منور کرد و مظاهر از پس آن نور هویدا شد، با صورتی خونین و خنده بر لب و باریکه‌ای از جوی خون که از گونه بر پیراهنش جاری بود. یارای سخن گفتن نداشتم. گفت اسدی به آرزویم رسیدم، منو طلبید. سپس خندید و رفت. با رفتن او آن نور خاموش شد. حیران از خواب پریدم و از سنگر بیرون زدم. حال عجیبی به من دست داده بود.
ـ چی شده اخوی؟
مظاهر بود، در سنگر دوشکا که روزها محل نگهبانی بود و از سنگرهای استراحت، ده قدمی بیشتر فاصله نداشت.
گفتم: هیچی، چیزی نشده.
گفت: هیچی که نمیشه، از صبح پریشانی؟ مشکلی پیش اومده؟
گفتم: من چیزیم نیست.
گفت: ما نامحرمیم بی‌انصاف؟
کنارش رسیده بودم. گفتم: حس عجیبی دارم، یه دلشوره خاص یه چیزی که نمیشه بیانش کرد.
گفت: هوایی شدی، دلت تنگ خونه اس، منم گاهی این حال بهم دست می‌ده، اگه نیم ساعتی صبر کنی، نگهبانی‌ام تموم میشه، میام سنگر با هم گپ می‌زنیم دلتنگی تو هم رفع میشه، ببین یه روز تپه نبودم به چه روز افتادی! خندید و من هم با خنده تصنعی همراهش شدم، نگاه به ساعت کردم. 5/3 بود. چیزی برای گفتن نداشتم. صلاح را در ترک آنجا دیدم، برگشتم به طرف سنگر تا منتظر مظاهر باشم. چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که با صدای انفجار مهیبی به درون کانال جلو سنگرهای استراحت پرتاب شدم، گرد و خاک همه‌جا را فراگرفت، بچه‌ها از سنگرها بیرون آمدند، در این گیرودار صدایی شنیدم که فریاد زد: یا حسین! شهید شد!
فکر کردم مرا می‌گوید. زیرا خون در اطرافم پاشیده شده بود. اما من چیزیم نبود ولی این خون؟ ناخودآگاه به سنگر دوشکا خیره شدم، مظاهر آنجا نبود، سریع خود را به آنجا رساندم. مظاهر افتاده بود زیر دوشکا درست با همان هیبتی که چند دقیقه قبل در خواب دیده بودم.
خون از پیشانیش راه گرفته بود روی زمین، ترکش خمپاره 60 از پشت سرش وارد و از بالای پیشانی‌اش خارج شده بود. سرش را روی زانوان ناتوانم گذاشتم، لبخندی زد، یا حسین گفت و دیگر هیچ. در میان هق‌هق گریه‌هایم، کسی گفت: دیشب تو سنگر کمین به من گفت: روح‌الله من در خواب دیدم که شهید می‌شوم. اما کی؟ خدا می‌داند!
صاحب صدا روح‌الله قلیجی از اهالی کبودرآهنگ، خمپاره‌انداز تپه بود که 4 ماه بعد او نیز به مظاهر پیوست.
گفتم: کجا؟
گفتا: به خون.
گفتم: که کی؟
گفتا: کنون.
گفتم: چرا؟
گفتا: جنون.
گفتم: مرو.
خندید و رفت. خندید و رفت.


خاک ریز خاطره- ویژه نامه اولین جشنواره استانی خاطره نویسی دفاع مقدس همدان-مهر1389-ص27


 
تعداد بازدید: 6878


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.