حرف های آسمانی


گردآوري: احمد رضازاده

شفاعت شهید رحمان غلامی از مادرش
سخت است اما بگذار بگویم و بنویسم تا همه بدانند کسی که عصاره سال های جوانی خویش را به خاک سرد می سپارد و شیره جانش را به مسلخ عشق می فرستد و چیزی از بنده خدا جز ادامه راه و رسم شهدا نمی خواهد و درد دلی جز بی وفائی عده ای که از شهدا دور شده اند ندارد، چگونه در جامعه مورد تکریم قرار می گیرد ابنان وارثان خونی هستند که جز رنگ خدائی چیز دیگری نداشتند پس باید از امروز رنگ شهدا که همان رنگ خدائی است به خود بزنیم .تا شاید دینی از هزاران دینی دیگر که شهدا بر ما دارند ادا کرده باشیم.

بیان خاطره

اصلا قصد رفتن دیدار با خانواده های شهدا نداشتم . زودتر از هر روز به بنیاد آمدم . بعد از چند لحظه دیدم یکی از خواهران مددکار کاغذ مأموریتی روی میز من گذاشت و گفت باید زودتر برویم از خانواده های شهدای خشت دیدار کنیم . در جواب گفتم من امروز قصد دیار ندارم. کمی خسته بنظر می رسم بذار وقتی دیگر می رویم. خواهر مددکار گفت شما به من گفتید مأموریت بنویسد تا به دیدار برویم . گفتم اصلا من چیزی نگفتم . امروز قصد مأموریت ندارم پس از چند لحظه دیدم خواهر مددکار باز در اطاقم آمد و خیلی اصرار کرد که حتما باید امروز به دیدار برویم اصلا حال خوشی نداشتم ولی با اصرار این خواهر پذیرفتم که به خشت برویم . نمی دانستم دراین راز چه رمزی نهفته است . اصلاً بی خیال از این همه اصرار.

بلاخره سوار بر خودرو شدم و به راه افتادیم در بین راه همه اش در این فکر بودم که با این مشغله کاری و قرار ملاقاتهائی که امروز برای خانواده ها گذاشته ام، چرا باید اصرار این خواهر را بپذیرم. اینقدر با ذهن خودم مشغول شدم که متوجه نشدم کی به خشت رسیدم به هر حال تا ساعت ۱۲ ظهر در خشت ماندیم و به دیدار رفتیم سوار بر ماشین شدم که به کازرون بیایم دیدم آقای سید اسدالله ساجدی رئیس دفتر که فردی متدین و رزمنده و از خانواده شهید است به من گفت فلانی راستی مادر شهید رحمان غلامی از روستای ما فی اباد مریض است و پزشکان هم جوابش کرده اند سری به او بزنیم و از نزدیک جویای حالش بشویم. گفتم این موقع ظهر صحیح نیست منزل کسی برویم دیدم ایشان هم خیلی اصرار دارند که حتما سری به مادر شهید بزنیم هرچه اصرار کردم که باید به کازرون بروم چاره نکردم پناه بردم به خدا از این همه اصرار . گفتم :خدایا مگه چه رازی در این روز نهفته که اینها اینقدر اصرار می کنند دوبار سر در گریب تفکر فرو بردم و باده عقل را سبکتر نمودم و خودرا مجاب نمودم که به دیدار این مادر داغدیده بروم اقای ساجدی درب منزل را به صدا در اورد خواهر شهید را پشت در دیدم که یک لحظه قدرت تکلم از او سلب شده پس از ثانیه ها با صداهای صلوات خواهر شهید خود را یافتم باز پناه بردم به خدا از این همه افتخار و محبت . در کنار مادر شهید دقایقی آرام گرفتم حال احوالی از مادر شهید کردیم دیدم قدرتی برای جواب دادن ندارد. 

 دیدم کهخواهر شهید ناگهان با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن گفتم خواهر چرا گریه می کنی انشا الله مادر خوب می شود ناگهان گفت :گریه من به خاطر مادر نیست بلکه از شوق است گفتم چرا :گفت: دیشب خواب برادر شهیدم را دیدم. در عالم خواب به برادرم گفتم: مادرم مریض است پزشکان گفته اند چند روزی بیشتر زنده نیست به خاطر همین هم به برادر بزگتر مان که در کویت زندگی می کند خبر دادیم، اون هم الان به منزل امده همگی منتظز فوت مادریم ناگهان برادر شهیدم در جوابم گفت: تا فردا صبر کنید قرار است از بنیاد شهید کازرون فردا به دیدن مادرم بیایند آنها چهار نفرند دوتا برادر و دوتا خواهر اونها عکس من وامام خمینی در دست دارند او گفت به محضی که اینها آمدند مادرم خوب می شود .خواهر شهید گفت الان که شما امده اید من از عشق و علاقه ای که به شهدا و شفاعت اونها پیدا کرده ام خوشحالم .نا گهان من به خود امدم نگاه کردم دیدم دقیقا چهار نفریم دوتا برادر و دوتا خواهر همراه با عکس شهیدو امام خمینی.

اری این نشانه قدرت الهی است و بیان و اعتقاد به آیه شریفه قران که می فرماید به شهیدان مرده نگوئید بلکه انان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.

ولی چه حیف که ایم یادگار شهید مدتی بیشتر نتوانست دوری فرزندش را تحمل کند و به سوی معبودش شتافت.



 
تعداد بازدید: 6928


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.