زنده در همیشه‌های تاریخ

راوی: سیدعلی اکبر مصطفوی


گردآوري: بازنویسی: ناهید خدایی

گرمای روز کشنده بود و خون را در رگ‌هایمان به جوش می‌آورد. ما را به صف کرده بودند و هرم گرما همچون امواج لرزانی از هوا، تصاویر پیش چشم را بسان سراب مبهم و تار می‌کرد.

افسر بعثی، با کلاه کج سرخ رنگ در برابرمان گام برمی‌داشت. باطوم پلاستیکی‌اش را در هوا تاب می‌داد و هرازگاهی نیز دیوانه‌وار آن را بر سر و روی و دست و بازوی یکی از ما می‌کوبید؛ آنگاه وقتی بر سیمای رنجور و آفتاب سوخته ما چین‌های عمیقی از درد نقش می‌بست، قهقهه سر می‌داد و دندان‌های زرد و زشت‌‌اش را نمایان می‌کرد.

ساعت ۹صبح روز دوم مهرماه در منطقه مرزی قصرشیرین اسیر شده بودیم. سال۱۳۵۹ بود؛ دوم مهرماه سال۵۹، نخستین سال آغاز جنگ تحمیلی؛ لحظه‌های اسارت، لحظه‌های تلخ و دشواری بود.

همچنان‌که حلقه محاصره اطرافمان تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد، با آخرین گلوله‌هایمان، تا آخرین نفس در برابر دشمن ایستاده بودیم اما افسوس که در لحظه‌های واپسین، سلاح‌هایمان از گلوله تهی شده بود و تکه چوب‌های بی‌مصرف، دیگر در برابر تانک‌ها و سلاح‌های سنگین عراقی‌ها کاری از پیش نمی‌برد. باری... و با دل‌هایی انباشته از خشم و دست‌هایی مشتاق اما تهی، چشم به آسمان دوخته بودیم و آنک، ایستادگی در برابر دشمن کاملاِ مسلح عبوس، به راستی عبث می‌نمود. با این حال، تا هنگامی که از هر دو سو به محاصره درنیامده بودیم، تا آن دم که دشمن لوله تفنگش را به فاصله‌ای اندک به قلب‌های عاشق‌مان نشانه نرفته بود، دست از تلاش و تکاپو برنداشته بودیم.

همرزمان‌مان، زخم خورده و محزون، تن‌های خسته و خاک آلوده‌شان را به ابهت تقدیر سپرده بودند. افسران عبوس عراقی، پیش آمدند و اسیران مجروحی را که با بدن‌هایی خون چکان بر خاک افتاده بودند، با واپسین گلوله‌ها خلاص کردند. باقی‌مانده آن جمع ما بودیم که به صف شدیم و عراقی‌ها همه رخت هایمان را به جز شلوار و زیرپیراهن از تن‌مان بیرون آوردند؛ آنگاه، با دست‌های از پشت بسته و پاهای برهنه، به ضربه‌های قنداق تفنگ به سوی کامیون‌های روباز نظامی کشانده شدیم. ما ۳۰۰نفر بودیم. ۳۰۰همرزم که در نیم‌روز، به خاک عراق و اردوگاهی محقر و متروکه منتقل شده بودیم و اینک آخرین شهپر رخشان آفتاب، می‌رفت تا در پس کوه‌های غربت پنهان شود.

با ضربه‌های کابل و باطوم از کامیون‌ها پیاده شدیم و همچنان‌که دست‌ها را روی سر گذاشته بودیم، در محوطه‌ای باز، چسبیده به هم در مقابل سوله‌ای نشستیم. شب را در همان سوله سر کردیم؛ سوله‌ای فلزی که شب‌ها به‌شدت سرد بود و روزها، از شدت تابش خورشید، همچون تنور، داغ؛ تشنه بودیم. تشنه و گرسنه بودیم؛ خسته و زخم خورده.

فردای آن روز بار دیگر زیر آفتاب نشانده شدیم تا خورشید بی‌رحمانه بر ما بتابد و دوزخ را به چشم ببینیم. این شرایط دردناک و دهشت‌بار ۳ روز طول کشید، بی‌آنکه قطره‌ای آب یا حتی تکه نانی به ما بدهند. گاه ساعت‌ها ناگزیرمان می‌کردند سرپا بایستیم - شق و رق و خبردار- تا افسر بعثی لطف کند و فرمان نشستن بدهد. آنها حتی رخصت قضای حاجت نیز به ما نمی‌دادند. اجازه نمازخواندن و ذکر گفتن نداشتیم. در چنین شرایطی، اگر کسی از ما تاب و توان از کف می‌داد و آب طلب می‌کرد، یا برای رفتن به دستشویی اجازه می‌خواست، آن وقت، افسران بعثی با باطوم به جان‌مان می‌افتادند و تا نفس داشتند به‌شدت کتک مان می‌زدند؛ از همین رو، دیگر خاموشی پیشه کرده بودیم. وانگهی، دیگر نای نفس کشیدن نیز برای مان باقی نمانده بود، چه رسد به اینکه لب به اعتراض بگشاییم.

غروب روز سوم، بار دیگر با ضربه‌های هولناک کابل و باطوم به سوی کامیون‌های روباز ارتشی کشانده شدیم. در میان یک واحد زرهی از تانک و نفربر ما را به اردوگاه دیگری بردند. در آنجا سربازان عراقی، با ضربه‌های کابل از کامیون‌ها بیرون‌مان کشیدند و با خشونت بسیار همه ما را در تکه زمین کوچکی، فشرده در کنار یکدیگر نشاندند. با لب‌های برآماسیده و چاک‌چاک از تشنگی و با لباس‌های خاک آلوده و صورت‌های آفتاب‌سوخته، شانه به شانه و چسبیده به هم نشسته بودیم و نای جنبیدن نداشتیم.

سربازان عراقی و درجه‌داران مغرور بعثی با سلاح‌هایی که به سوی‌مان نشانه رفته بودند دور تا دور ما را گرفته بودند. دیگر حتی توان آن را نداشتیم تا لب بگشاییم و سخنی بگوییم یا حتی چیزی طلب کنیم. با ناتوانی و بی‌رمقی سربلند کردم و به سربازان عراقی چشم دوختم. در چهره برخی از آنها ترحم موج می‌زد. به روشنی دریافتم که اگر از ترس درجه‌داران بعثی نبود، دوست داشتند جرعه‌ای آب به حلق‌مان بریزند.

درمیان همه نیروهای عراقی، درجه‌داری توجهم را به‌خود جلب کرده بود. گویی بر آتش نشسته باشد، آرام و قرار نداشت. از چهره‌‌اش آشکار بود که از دیدن شرایط رقت بار ما رنج بسیاری می‌برد. بی‌تاب بود و به سختی با خود کلنجار می‌رفت تا کاری انجام دهد. مدام در برابر ما قدم رو می‌رفت و ذهنش به‌شدت پریشان می‌نمود. سرانجام تاب و تحمل از کف داد، دست برد و قمقمه ‌اش را بازکرد و پیش آمد و به ردیف اول اسرا آب داد. اسرا جرعه‌های زلال آب را با ولع تمام فرومی‌دادند و از تماس قطره‌های آب با لب‌های ترک خورده و عطشانی‌شان جانی تازه می‌گرفتند.

از خودم می‌پرسیدم که این گروهبان عراقی با چه شهامتی دست به این کار زده است؟ او بی آنکه به فرماندهان‌شان توجهی کند، همچنان جرعه‌جرعه آب به حلق اسرا می‌رخت و جز فرونشاندن عطش ما به چیز دیگری نمی‌اندیشید؛ به یاد «حر» افتاده بودم که اگرچه می‌دانست چه عاقبتی خواهدداشت، به لشکر حسین(ع) پیوست. در دلم مهر و احترام عمیقی نسبت به این درجه‌دار عراقی پیدا کرده بودم.

ناگهان یکی از افسران بعثی، متوجه جریان شد. با سرعت به سوی او دوید و لگدی به زیر قمقمه‌‌اش که بر لبان اسیری چسبانده بود کوبید. قمقمه در آسمان چرخی زد و قدری آن‌سوتر برخاک افتاد. گروهبان عراقی دوید تا پیش از خالی‌شدن آب قمقمه، آن را بردارد و اسیر دیگری را سیراب کند. افسر خشمگین نیز که به نیت او پی برده بود، با سرعت خود را به قمقمه رساند، آن را برداشت و بر پیشانی گروهبان کوبید.

گروهبان دست‌هایش را برزخم پیشانی گرفت و چهره‌‌اش از شدت درد درهم رفت. چند لحظه بر زمین نشست و سپس باردیگر برخاست و با صدای بلند فریاد برداشت: «کلهم مسلم و...».

گروهبان عراقی به زبان عربی به افسر مافوق خود پرخاش کرد. فریاد می‌زد: «اینها هم همه مثل من و تو مسلمان هستند، چرا آب را از تشنگان مسلمان دریغ می‌کنی؟»

از فرط درد اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض‌آلود سخن می‌گفت. برخاست و از خشم و درد و نومیدی قمقمه خالی را زیرپا له کرد. از پیشانی ورم‌کرده‌‌اش خون راه بازکرده بود و از چانه بر لباس نظامی‌‌اش می‌ریخت.

فرمانده به چند تن از سربازانش فرمان داد تا او را خلع سلاح کنند. آنها او را در محاصره یک ستون از بعثی‌ها به پشت تپه‌ای در نزدیکی ما بردند. همه ما که به‌شدت تحت‌تأثیر قرار گرفته بودیم، به نشانه اعتراض از جا برخاستیم، اما حلقه محاصره سربازان بعثی امکان هر عملی را از ما گرفته بود و به این ترتیب، لحظاتی بعد، صدای شلیک چند گلوله از پشت تپه، سرنوشت این سرباز فداکار را به روشنی برایمان ترسیم کرد. بی‌تردید او را به زانو بر خاک نشانده بودند و درحالی که شهادتین می‌خوانده، گلوله‌ای در شقیقه‌‌اش شلیک کرده بودند و اکنون او را می‌توانیم شهیدی از خیل شهیدان خودمان بدانیم.

با حنجره‌هایی خسته و زخمی، فریاد زدیم: «انا لله و انا الیه راجعون» و آنگاه همه با هم، بی‌اعتنا به کابل‌ها و ضربه‌های سنگین باطوم که بی‌رحمانه بر سر و روی مان فرود می‌آمد، با صدای بلند برایش فاتحه خواندیم.

آن روز، من و همرزمانم ظهور «حر» دیگری را در میدان لشکر بعثیان شاهد بودیم. حرکت او حرکتی آگاهانه و دلاورانه بود. این نظامی جوان عراقی، اگرچه می‌دانست رفتار عطوفت‌آمیزش با اسرای ایرانی به مرگش خواهد انجامید، اما با اقدام جوانمردانه‌‌اش درس بزرگی به ما و همه سربازان عراقی داد! و من هنوز هم گاهی به یاد او می‌افتم و به شهادت بی‌مانندش می‌اندیشم و در چنین لحظه‌هایی همواره اشک میهمان دیدگانم می‌شود.



 
تعداد بازدید: 6213


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.