خاطرات تولد یک داستان

محمد رضا بایرامی


اشاره:

کتاب مردگان باغ سبز را محمد رضا بایرامی به نگارش درآورده است . قالب این کتاب، رمان است با مضمونی اجتماعی سیاسی. این رمان داستان خبرنگاری به نام بالاش را تعریف می کند که ابتدا در بازار تبریز دوره گرد بوده ودر عین حال شعر هم می سروده که با شاعر مشهوری آشنا می شود و به رادیو راه پیدا می کند ودر روزنامه هم به کار خبرنگاری مشغول می شود و... .

 نویسنده کتاب، در مورد چگونگی شکل گیری طرح اینگونه نوشته است:

مردگان باغ سبز: حرکت در "میانه"

نوشتن درباره‌ی شکل گیری یک داستان، کار بسیار سختی است از چند منظر. یکی این‌که به هرحال نویسنده مجبور می‌شود در باره‌ی کارش توضیحاتی بدهد که گاه چون حالت دفاعی پیدا می‌کند، ممکن است این ذهنیت را به وجود بیاورد که وی دچار شیفتگی نسبت به اثرش است یا چون تا حدودی مجبور می‌شود از ساخت و ترفندهای کارش سخن بگوید شاید به نظر برسد که قصدش خودستایی است. علاوه بر این، ممکن است با لو دادن برخی موارد، اشتیاق خواننده را به خواندن داستان از بین ببرد و یا برای او پیش داوری به وجود بیاورد. به جز این‌ها، مسأله‌ی اصلی شاید این باشد که در چنین مواردی، گاهی چاره‌ای نیست جز سخن گفتن از چیزهای بسیار خصوصی و شخصی...

نمی‌دانم برای دیگری هم پیش می‌آید یا نه. اما گاهی من دلم می‌خواهد نه کسی را ببینم و نه کسی مرا ببیند. یک نوع بی‌حوصله‌گی و کلافه‌گی که هم می‌دانم و هم نمی‌دانم از کجا می‌آید. در چنین وقت‌هایی بهترین کار حبس کردن خود است در خانه و گاهی از آن هم کاری برنمی‌آید و باید بگذاری و بروی به جای نامعلومی تا شاید این‌ مدت بگذرد و بدون درگیری و حاشیه هم بگذرد.

قبل از نوشتن"مردگان باغ سبز" چنین حسی به سراغم آمد، یکی از آن کلافه‌گی‌های پایان ناپذیر و فهمیدم که باید بروم. اما به کجا؟ نمی‌دانستم. فقط این را می‌دانستم که باید ده روز بمانم و بعد برگردم. ماه رمضان بود. افطار را مهمان ناشری بودیم. به همراه نویسنده‌ها‌ی دیگر. در پایان مهمانی، یکی از دوستان شاعر داد زد: من می‌روم سمت تهران پارس( شرق تهران)! کسی هست که مرا برساند؟

گفتم: من می‌رسانمت!

دوست نویسنده‌مان با تعجب گفت: تو باید بروی غرب [ برای بازگشت به کرج ] چه‌طوری می‌خواهی برسانی‌اش؟

فکر می‌کرد من هم مثل خودش دستی در کار خیر دارم. به او نگفتم که هیچ فرقی نمی‌کند برایم که به کدام سمت بروم. فقط می‌خواستم بروم. آن‌ها با هم راه افتادند و رفتند و بعد من هم کم‌کم راه شرق را در پیش گرفتم و از شهر خارج شدم و رفتم به سمت جاجرود و رودهن و بعد به دو راهی هراز و فیروزکوه. تازه آن‌جا بود که فکر کردم کدام راه را انتخاب کنم؟ شده بودم مثل آن شخصیت افسانه‌ای فیلم"جک فراست"که در نوجوانی دیده بودم که پری را پرواز می‌داد و بعد می‌افتاد دنبالش تا آن، راه را نشانش بدهد. و این‌ جوری بود که راه هراز را در پیش گرفتم و چند ساعت بعد در شمال کشور بودم. علاوه بر کتاب فراوان، چادر و غذا و مهم‌تر از همه، چای هم با خود برده بودم. رفتم به یک‌ پارک تا مدتی استراحت کنم و بعد راه را ادامه بدهم. آن‌جا زیر نور تیر برق شروع کردم به خواندن یکی از رمان‌هایی که همراهم بود. با بدحوصله‌گی مفرطی که داشتم، بعید بود که بتوانم ادامه بدهم اما بعد دیدم واقعاً می‌توان ادامه داد و ادامه دادم و تقریباً تا سحر خواندم و بعد راه افتادم به سوی مقصد هنوز نامعلوم. فرصت کمی داشتم که مستقر بشوم جایی. همین‌طور که در جاده‌های خلوت می‌رفتم، ناگهان حسی شروع کرد به بیدار شدن. حسی که می‌گفت درست همین حالا وقتش است و باید بنویسی و الان هیچ کاری مهم‌تر از این نداری و نوشتن حتی می‌تواند آرامش را هم به تو باز گرداند چرا که با توسل به آن، همه‌ی چیزهای دیگر را می‌توانی فراموش کنی. خیلی جالب بود برایم که چنین حسی در وقتی به سراغم می‌آمد که دیگر حتی تحمل خود را هم نداشتم. یعنی به هیچ وجه به نوشتن فکر نمی‌کردم و کاری را هم که از مدتی پیش شروع کرده بودم، بیش از چهار ماه بود که رها کرده بودم در حالی که قبلاً فکر می‌کردم کار راحت، سرحال، پرانرژی و بسیار شادی بوده و سریع نوشته خواهد شد. باز کمی دیگر رفتم و دیدم داستان با چنان وضوح و شدتی در ذهنم جریان پیدا می‌کند که نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم. بی‌شک بخشی از این شکل‌گیری، مدیون کتاب‌هایی بود که خوانده بودم و اتودی که زده بودم و بخشی از آن هم به خاطره‌ای دور باز می‌گشت که یک‌بار تبدیل شدن آن به داستان کوتاه ـ "به دنبال صدای او" در سال 71 ـ نتوانسته بود مرا از آن فضا برهاند و یا حق مطلب را ادا کند.

کمی دیگر در راه‌های ناآشنا رفتم و دیدم هیچ فایده‌ای ندارد. و باید برگردم و زود هم برگردم. فرم، زبان، نوع روایت و حتی لحن ـ به خصوص لحن ـ داستان برایم شکل گرفته بود و رگباری از کلمات، به سویم باریدن می‌گرفت به شکلی کاملاً توفانی و افسار گسیخته و باور ناپذیر و غیر قابل مهار. صداهای داستان در هم می‌آمیختند و تاکیدها و یا ترجیح‌هایی که می‌دانستم باید جهت عبور از حادثه‌ای به حادثه‌ی دیگر و یا بزرگ‌نمایی آن‌ها به کار گرفته شوند، جای خود را پیدا می‌کردند. از همه مهم‌تر شخصیت‌های اصلی داستان بود. هنرمندی که قربانی می‌شد بی‌آن‌که اعتقادی یا اعتمادی به سیاست‌مدارها داشته باشد، نوجوانی که بیش از همه چیز تنهایی رنج‌آور داشت و ...

باید جایی مستقر می‌شدم و شروع می‌کردم به نوشتن، اما صدها کیلومتر از خانه و از اسباب جدید نوشتن، دور بودم. اگر زمان قدیم بود، یک بسته کاغذ می‌خریدم و شروع می‌کردم. فرقی نمی‌کرد که کجا باشم. لازم نبود که برگردم پای رایانه‌ی خانگی.

از آن‌جا که از مازندران گذشته و در ابتدای گیلان بودم، برگشتم به سوی جاده‌ی چالوس تا زودتر در محدوده‌ی کرج قرار بگیرم. درست در ورودی جاده، دیدم چندین ماشین پشت سر هم ایستاده و پلیسی جلوی آن‌ها. اجازه‌ی حرکت نمی‌دادند. عجب شانسی! پرسیدم چه شده؟ خبر آمد که می‌گویند راه بسته شده. برای چه!؟ پس چرا رادیو اعلام نکرده؟ معلوم شد که جایی به نام "پیچ آیینه" ریزش کرده، آن هم در تابستان! عجب شانسی!فرصت به سرعت در حال از دست رفتن بود. فکر کردم حالا چه کار بکنم؟ کمی توقف کردم و بعد ناگهانی و دور از انتظار، پلیس از سر راه کنار رفت و یکی خبر داد که جاده باز شد، و حرکت کردیم و چند کیلومتری رفتیم و بعد معلوم شد که راه باز نشده. انبوهی از ماشین‌ها پشت سرهم توقف کرده بودند و از مقابل هم هیچ سواری نمی‌آمد. احتمالاً پلیس از سماجت راننده‌ها خسته شده و راه را باز کرده بود تا بروند و گیر کنند و سرشان بخورد به سنگ، حال که اصرار دارند. به هر حال مدتی را هم آن‌جا معطل شدم و بعد چون راه رشت و قزوین خیلی دور بود، دوباره بازگشتم سمت جاده‌ی هراز. دو سه ساعتی از نیمه شب گذشته بود که رسیدم به امام‌زاده هاشم. از خستگی توان حرکت نداشتم. کمی آن‌جا استراحت کردم و با سرعت برگشتم به خانه و این‌جوری بود که نوشتن مردگان به طور تمام وقت آغاز شد. اولین بار بود که در طول عمرم، با این سرعت و با چنین تمرکزی کار می‌کردم. تقریباً از ظهر شروع به کار می‌کردم تا حوالی شش و هفت صبح روز بعد. گاهی چنان سرگرم کار می‌شدم که شام و سحری را به طور کامل فراموش می‌کردم. گاهی واقعاً احساس می‌کردم که در حال بی‌هوش شدن هستم. پانزده روز از ماه رمضان و یک هفته از اول مهر را با چنین شدتی کار کردم که گاهی فکر می‌کردم در حال مردن هستم و با خود می‌گفتم خدایا اگر قرار است دست برقضا، عزراییل را به سراغ من بفرستی، لطفاً تا پایان این‌کار مهلتم بده. مبادا کارم ناتمام بماند و بمیرم!

به هر حال تمام شد. تاریخی که در پایان داستان زده بودم، پانزده شهریور تا هفت مهرماه را نشان می‌داد یعنی نسخه‌ی اولیه‌ی مردگان در بیست و دو روز نوشته شد در کمال ناباوری. چیزی که گمان نمی‌کنم برای نویسنده‌ی دیگری روی داده باشد. همین تاریخ را ثبت اما بعد پاک کردم چرا که نوشتن داستان در واقع از هفده سال پیش شروع شده بود به واسطه‌ی "به دنبال صدای او" و تازه به همین هم نمی‌شد اکتفا کرد. سالیان سال، با ماجرای مردی که در لب چشمه و به هنگام آشامیدن آب ـ یعنی در همان وقتی که به باور همگانی روستاییان( که در داستان هم منعکس شده)، مار هم در آن لحظات کسی را نیش نمی‌زند ـ تیر خورده و مرده بود، زندگی کرده بودم. بنابراین انصاف نبود که بنویسم این داستان در 22 روز نوشته شد. رکورد که بنا نبود ثبت کنم.

باید کار را اصلاح می‌کردم اما از آن‌جایی که یک جورهایی انگار این احساس بهم دست داده بود که مثل آرش، جان خود را در تیر کرده‌ام، برای همین هم توان این را نداشتم که جدا نویسی موجود در اثر را درست کنم. پس با توضیحات مفصلی، کار را به دست با کفایت ناشر سپردم اما آن‌ها طی یک فرایند عجیب که نمی‌شود چیزی به آن گفت جز دوستی خاله خرسه، دست به ویراستاری اثر زده و همه‌ی نثر و لحن را به هم زدند تا دود از کله‌ام بلند بشود. مدت زیادی طول کشید که کار را برگردانم به نقطه‌ی صفر و بعد در طول غلط گیری‌ها، مرتب روی نثر کار کردم تا توفیق طاقت فرسایی نصیبم بشود. به این ترتیب چندین بار داستان را بازنویسی کرده و چیزهایی هم به آن افزودم. اما در نهایت باز هم مواردی از دست رفت. وقتی روی کاغذ مشغول نوشتن هستم، هیچ وقت فکر نمی‌کنم که املای کلمات چگونه است. برحسب عادت آن‌ها را می‌نویسم و درست هم می‌نویسم. اما نوشتن با رایانه و تامل در موقع یافتن حروف، باعث می‌شود که به کلمات شک کنم و برای همین هم بیش از حد مجبورم به فرهنگ لغات مراجعه کنم، با این حال هنوز هم چند لغزش املایی در متن دیده می‌شود در کنار اشکالات جزیی دیگری مثل فشردگی بعضی سطرها و یا کلمه‌ی خاص و معروفی که در آخرین لحظه به صورت دست‌نویس روی پرینت افزوده‌ام و نادرست تایپ شده.

در نوشتن این رمان به شدت تجربه‌ی عجیبی را از سر گذراندم که وقتی بهش فکر می‌کنم، نمی‌توانم از آن سر دربیاورم. به این معنی که همه چیز جای خود را باز یافتند بی‌آن‌که خیلی برای آن تلاش بکنم یا نقشه داشته باشم.

مثلاً در داستانی که اساس آن را روح سرگردانی تشکیل می‌دهد که دنبال تکه‌های جسم مثله شده‌ی خود است تا شاید به این واسطه به آرامش برسد، معلوم است که مردگان باید خیلی پررنگ مطرح بشوند. یکی دو حادثه که آن‌ها هم به نوبه‌ی خود بکر بودند، چنین فضایی را بزرگ‌نمایی کردند به طور طبیعی. یکیش همان سیل قبرستان بود که استخوان‌های مردگان را روی یونجه‌زار می‌پراکند و در آن، راوی که به همه چیز نگاه ویژه دارد و تعریف‌های خود را از آن‌ها ارایه می‌دهد و حتی از به کار بردن اسم‌های رسمی هم دوری می‌کند، در پایان وقتی می‌بیند که دلیلی ندارد که در بازگرداندن مردگان به قبر تلاش بکند ـ چرا که در بین زندگان و مردگان کسی را ندارد و از پدر او حتی اسمی هم باقی نمانده آن هم در حالی که شنیده وقتی اسب می‌میرد، زینش باقی می‌ماند و وقتی آدم می‌میرد اسمش ـ به سوی بیابان راه می‌افتد تا بعد آن دیدار با روح پدر اتفاق بیفتد. در آن‌جا جمله‌ای دارد به این مضمون که: خیلی‌ها می‌آیند و می‌روند، اما نقل فقط از کسانی باقی می‌ماند که سر جای خود نبوده باشند. یعنی ضمن اشاره داشتن به سرنوشت بالاش ـ که نه جسمش سر جای خود است و نه روحش ـ و ضمن اشاره داشتن به مردگانی که از جاهای خود بیرون زده‌اند، به سرنوشت سیاست‌مدارنی هم اشاره دارد که سر جای خود نیستند و برای همین هم موضوع نقل شده‌اند و نه به خاطر چیزی دیگر. یعنی همان نگاه ویژه‌اش را به تاریخ هم تسری می‌دهد، همان نگاهی که در جاهای دیگر، با آن از دیوانگان و مردم هم سخن می‌گوید به گونه‌ای متفاوت.

در جایی دیگر، معلم سخت‌گیر مدرسه متوجه می‌شود که در روستا، شناسنامه‌ی مردگان را باطل نکرده و برای زندگان برداشته‌اند و برای همین هم معلوم نیست که سن و سال افراد چیست یا چه کسی زنده است و چه کسی مرده. به اعتراض می‌گوید: شما چرا دست از سر مردگان برنمی‌دارید؟

و این چیزی است که در سرتاسر رمان روی می‌دهد. یعنی نه مردگان دست از سر زندگان برمی‌دارند و نه زندگان دست از سر مردگان. روحی به بهانه‌ی پیدا کردن تکه‌های بدن خود به روستا می‌آید تا پسر به سن بلوغ رسیده‌اش را در ببرد؛ سیلی باعث می‌شود که مردگان قبرستان به سوی زنده‌ها بیایند و...

            نکته‌ی دیگری که اساس داستان بود و موقع نوشتن بسیار عمده‌تر شد، کارکردی است که صدا در این داستان دارد. علاوه بر بولوت ـ و آن صدایی که پانزده سال او را همراهی می‌کند ـ، صدا برای دیگران هم مهم است. دوزگون دموکرات می‌گوید تو نمی‌دانی که ما فقط صداییم و حتی وقتی هم از بین برویم، صدای‌مان باقی خواهد ماند؟ و اشاره می‌کند به این که صدا از بین رفتنی نیست و راوی هم در جایی دیگر اضافه می‌کند که صدا می‌ماند همان‌طور که خدا می‌ماند و به فرا زمانی بودن آن اشاره می‌کند و به نامیرایی‌اش. یا مثلاً راوی در آخرین لحظات شکست و در میانه، صدایی می‌شنود که مشغول بدگویی است. وقتی به مرز می‌رسد، به نظرش می‌رسد چیز آشنایی را در اطرافش حس کرده بی‌آن‌که به یادش بیاید صداست این آشنا یا سیما؟ در نهایت در می‌یابد که فقط صدایی را شنیده و به یاد سپرده بوده است. خود بالاش هم اساساً گوینده‌ی رادیو فرقه بوده و برای همین هم تحت تعقیب قرار گرفته، یعنی به خاطر صدایش، همان چیزی که حتی مادرش هم با وجود عامی بودن، آن را دریافته در همان وقتی که از فرزند می‌خواهد که فرار کند: تو را می‌کشند، به خاطر صدایت!

کاربردهایی از این دست، چنان به جا و درست سر از کار در می‌آوردند که مطمئن می‌شدم سال‌ها فکر کردن به موضوع، به طور ناخواسته، برخی چیزها را از پیش و ناخواسته طراحی کرده برای داستانی که معلوم نبود بیست و دو روزه نوشته شده یا هفده ساله یا چهل و خرده‌ای ساله.

در بسیاری موارد، استفاده از اسامی و به خصوص دو اسمه بودن افراد هم چنین سرنوشتی داشت. تنها شخصیت دو اسمه‌ی داستان ـ با تصمیم قبلی ـ خود بولوت بود آن هم به واسطه‌ی این که دیگران و حتی خودش هم نمی‌دانستند که اسم واقعی‌اش چیست. آرشام، میران، خاور و ...مواردی بودند که اصلاً پیش بینی نکرده بودم. فقط بعدها فهمیدم که جایگاه این دو اسمه بودن در ذهن من از کجا نشات می‌گیرد. حتماً برای شما هم پیش آمده است که بچه‌های دور و برتان را که دوست‌شان دارید، به جای اسم واقعی، با اسم خود ساخته‌ای صدا می‌کنید. من هم چنین دوستی دارم که اتفاقاً موقع نوشتن مردگان، دو سال بیش‌تر نداشت. گمانم نقش او اجتناب ناپذیر بود در چنین کاری.

در ابتدا، برای برخی افراد داستان، اسم‌های موقتی انتخاب می‌کردم و جلوتر که می‌رفتم، نظرم عوض می‌شد و لازم بود که به عقب برگردم و آن نام را تغییر بدهم. اما بعد متوجه شدم نه تنها نیازی به این کار نیست که حتی دو اسمه بودن، یکی از کلیدهای اصلی داستان هم می‌تواند باشد و تازه آن‌جا بود که فهمیدم چرا به راحتی نمی‌توانسته‌ام از دست اسامی دوم و گاهی حتی سوم، خلاص بشوم. فراتر از آن، دریافتم که به طور ناخواسته، برخی از اسم‌ها طوری انتخاب شده‌اند ـ کاملاً تصادفی ـ که می‌توانند در خدمت کلیت داستان هم قرار گرفته و معانی دیگری را هم القا کننند. برای مثال، انتخاب نام" امیر علی" فقط از آن جهت بود که می‌خواستم نشان بدهم که در آذری، کلمات چگونه می‌شکنند و یا مصغر می‌شوند. یعنی می‌خواستم برسم به " میر آلی"، اما بعد دیدم بولوت این اسم را کنار گذاشته و او را "میران" صدا می‌کند که به نوعی "کشنده" را هم تداعی می‌کند که خیلی کارکرد داشت در داستان و اساس شخصیت امیرعلی را تشکیل می‌داد.

از همه عجیب‌تر انتخاب نام رییس بانک میانه بود: التفات امینی.

من فقط می‌خواستم از یک نام قدیمی آذری استفاده کنم. برای همین هم التفات را انتخاب کردم اما در آن صحنه‌ای که غلام‌یحیی برای بردن پول بانک می‌آید، به نظرم آمد که او نباید رییس بانک را با نام کوچکش صدا بزند و برای همین هم امینی را انتخاب کردم. اما بعد دیدم هم اسم کوچک و هم اسم خانوداگی، دلالت بر چیز دیگری هم دارند در حالی که مطلقاً چنین منظوری را مد نظر نداشتم و اصلاً به استفاده‌های این چنینی از اسامی، اعتقاد ندارم. یعنی استفاده از اسم‌هایی که چیزی از ماهیت و یا شخصیت داستان را هم بازگو کنند. اما این‌ها ناخواسته روی می‌دادند ـ یا مثلاً قضیه‌ی آن اسب زخمی (که گفته می‌شود حتی اگر توانست از دست حیوان‌ها فرار کند، از دست انسان‌ها نخواهد توانست) در ابتدا فقط قرار بود مثالی باشد از یک جست و جو، اما کارکرد دیگری هم پیدا کرد ـ و وقتی این‌ها را می‌دیدم، به نظرم می‌آمد گاهی آن چیزی که بهش می‌گویند "الهام"، می‌تواند جدی باشد. یعنی همان‌گونه که مردگان به سوی زندگان می‌آمدند، داستان هم می‌توانست به سوی نویسنده بیاید تا حرکت معکوسی صورت بگیرد.

نکته‌ی دیگری که شاید بد نباشد به آن اشاره‌ی بیشتری بکنم، رسم‌الخط داستان است. مردگان داستانی است در مورد فروپاشی و جدایی. بنابراین در نثر نیز ناگهان سر و کله‌ی این حس پیدا شد و آن را به شکل افراطی به سوی جدا نویسی برد طوری‌که مثلاً حتی ضمایر متصل، به فعل‌ها و اسم‌ها و مصدرها وصل نشده بودند. منطق خاص دستوری خودم را هم داشتم برای این‌ کار. اما کم‌کم احساس کردم که دارم در این افراط غرق می‌شوم و منطق هم به تبع افراط ـ به شکلی ناگزیر و چنان‌چه افتد و دانی ـ در حال از دست رفتن است و مردد شدم و کار را به برخی دوستان دادم که بخوانند و آن‌ها هم با عبارت‌هایی نظیر" رسم الخط مزخرف" و موارد محترمانه‌ای از این دست، تردید مرا پایان دادند. بنابراین بازگشتم به رسم الخط تقریباً متعارف، منتها به شکلی که در شهرهای جنگ‌زده و به شدت بمب‌باران شده مشاهده می‌شود، یعنی بخشی از ویرانی را نگه می‌دارند به عنوان نمونه‌ی جنس و یا سند و یا یادگاری و یا نشان دادن این‌که چی بوده و چی شده و..و بقیه را آباد می‌کنند. نمونه‌ای که نگه‌داشتم " آذربایجان" بود که به شکل "آذربای‌جان" ماند در کل متن. البته یکی دو کلمه‌ی دیگر هم مد نظر بود که قابلیت این استفاده را نداشتند و رها شدند گویا.

به هر حال، این اشاره به از هم پاشیدگی و جدایی، از قالب کلمات به صورت فصول در آمد در نهایت. یعنی انگار کتابی را داشتیم که شیرازه‌ی آن از هم پاشیده بود و فرم‌های چاپی‌اش ـ مثل دفترهای دویست برگی‌ قدیم که هرچند برگ آن با منگنه از بقیه جدا می‌شدند و می‌توانستی آن‌ها را بخش به بخش بکنی بی‌آن‌که برگ برگ بشوند ـ پراکنده شده بودند. یعنی فقط منگنه‌های داخلی، آن‌ها را نگه می‌داشتند تا هویت فصلی‌شان مخدوش نشده و در دیگر بخش‌ها بُر نخورند. بنابر این، شکلی که انتخاب شد، از محتوای داستان بر‌می‌آمد و یک ادای فرم محض و بی‌منطق به نظر نمی‌رسید. تنها نگرانی‌ام این بود که نکند این انتخاب، فضای خیلی مبهمی را در اثر ایجاد کند که از بازتاب‌های خوانش اثر، متوجه شدم که چنین هم نیست الحمدلله.

از نظر مضمون هم با این‌که داستان به طور عمده از سیاست‌مدران سخن می‌گوید، به هیچ وجه قصدم نوشتن داستان سیاسی نبود. می‌دانستم که نگاه سیاسی به طور اجتناب ناپذیری دنبال سیاه و سفید کردن است و این از علایق من نبود و برای همین هم می‌دانستم که نگاه منتقد سیاسی، یا داستان را نادیده خواهد گرفت و یا به آن خواهد تاخت، صرف نظر از این‌که متعلق به چه گرایشی باشد، چون در اساس چیزی که در داستان وجود داشت، نوعی بدبینی تقریبی به همه‌ی سیاست‌مدران بود. من فقط می‌خواستم یک داستان انسانی بنویسم. برای همین هم در وسط ایستادم، یعنی درست روی لبه‌ی تیغ و این چیزی است که برخی آن را برنمی‌تابند. شاید برای همین هم بود که مراسم رونمایی این داستان هم، خود داستانی شد متفاوت و در آن، یکی با حرف‌های بی‌اساس و با درک ناقص از کتاب، رسماً شروع کرد به لجن مال کردن نویسنده و اثر و بعدها هم، همین بهانه‌ای شد تا گروهی ـ که خیلی بعید می‌دانم اصلاً کار را خوانده باشند ـ در پشت پرده شروع کنند به پیگیری آن موج ایجاد شده، بی‌آن‌که از اصل ماجرا خبر داشته باشند.

انگار شده بودند مثل همان افرادی که در طول داستان داد می‌زنند قطعله و یا قتله، همان افرادی که اصلاً کاری نداشتند به این‌که طرف مقابل‌شان شیر است یا اسب، شیری که می‌خورد و اسبی که بار می‌برد.

 



 
تعداد بازدید: 7922


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.