یادمانهایی از محمدباقر رنجبر آذرفام معلم قرآن و دانشجوی شهید*
پدر و مادر شهید آذرفام و ...
مصاحبهكننده: رحیم نیکبخت
اشاره
قیام 29 بهمن تبریز با شهادت یک دانشجو- محمّد تجلی- آغاز شد لیکن محمّد تجلی تنها دانشجوی شهید این قیام حماسهآفرین نبود، محمدباقر رنجبر آذرفام و زنوزی از شهدای دیگر این قیام هم دانشجو بودند. در میان شهدای این قیام محمدباقر رنجبر آذرفام از ویژگیهای بارزی برخوردار است. وی علاوه بر دانشجو بودن معلم قرآن مسجد ارشاد محله حکمآباد تبریز بود. محمدباقر با شهادت خود درس عملی مبارزه را به قرآنآموزان کلاس آموخت. پس از وی مسجد محل فعالیت او کانون مهم مبارزه در محله حکمآباد تبریز گردید که در حوادث حزب خلق مسلمان، به کینهخواهی از یاران امام خمینی به آتش کشیده شد.
[پدر و مادر شهید]
قبل از آنکه پیرامون شهید آذرفام وارد بحث شویم استدعا میکنم خودتان را معرفی کنید و در مورد والدین خود توضیح دهید؟
من علیرضا رنجبر آذرفام، برادر شهید محمدباقر آذرفام که در قیام 29 بهمن به درجه رفیع شهادت نایل آمد. اینکه فرمودید در مورد پدر و مادر این شهید میتوان گفت که هر پدر و هر مادر نمیتواند یک فرزند شهید را تربیت و تحویل جامعه دهد. الحق که پدر و مادر این شهید مذهبی و دیندار و متدین بودند که توانستند جوانی چنین رشید و با جسارت و شهادتطلب را تحویل جامعه بدهند که بتواند در آن روز با قهر آتشین بتها را بشکنند. در حالی که بسیاری در آن روز از داشتن چنین جسارت و شهامتی بیبهره بودند. پدر این شهید با روزی پاک فرزند شهیدش را پرورش داده بود. یک پدر کارگری بود که همیشه شبها که میآمد خانه از پینههای دستش خون میچکید با چقدر تلاش و زحمت و کوشش چنین فرزندانی را بزرگ و تحویل جامعه دادند.
نه پدرم و نه مادرم هیچ وقت نمازشان ترک نمیشد و با شیر پاک و روزی حلال این فرزند روزی به یک شهید بزرگ تبدیل شد که بتواند در تغییر جریان جامعه مؤثر شود و نطفه انقلاب اسلامی را از آن روز باور کنند.
[معلم قرآن]
شهید رنجبر از جهات مختلف میتوان گفت اسوه حسنهای برای جوانان این منطقه بود معلمی بود که با عمل خود و تدریس قرآن و تفسیر آن جوانان زیادی را در این محله تربیت کرد که بعد از شهادت هم راه او را ادامه دادند.
متأسفانه در یک برهه زمانی این واقعه اتفاق افتاد که جامعه نتوانست از این شهید استفاده نماید چه بسا اگر فعالیتها و استعدادهای چنین جوانهایی روشن میگردید چه بسا قبل از 29 بهمن دستگیر و به شهادت میرساندند و نمیگذاشتند 29 بهمن را به وجود آورند..
سه ماه میماند که دانشگاه را تمام کند به شهادت رسید. سال آخر رشته فلسفه بود. از اساتیدی که داشت یک استاد[1] بود که محمّد در مسجدی واقع در مقصودیه سخنرانی میکرد در آن شرکت میکرد. همچنین در سخنرانیهای شهید قاضی طباطبایی شرکت میکرد خود هم با روشنگریهایی که از جریان نهضت اسلامی و امام خمینی برای شاگردانش میکرد، شاگردانش را به خط انقلاب هدایت میکرد که شاگردان راستین حضرت امام شدند.
[شرکت در قیام 29 بهمن]
در این محله آموزش قرآن داشت و میگفت روز قبل از قیام 29 بهمن تبریز از تمام شاگردانش دعوت کرده بود که به صورت یکپارچه در قیام 29 بهمن مثل خودش شرکت کنند. در آن روز آماده بیرون رفتن بوده و میدانست که در این روز شهید خواهد شد.
پدرم به او زور میکند که بیرون نرود امروز میترسم از تو نگرانم، در جواب پدر میگوید آقا نترس همینگونه که از دستگیره درگرفتهام به خدا توکل کردهام و مصلحت خدا هر چه باشد روی خواهد داد و برای ما گواراست. بند پوتینهایش را میبندد و از خانه خارج میشود.
مثل تظاهراتهای قبل از 29 بهمن که شرکت کرده بود این روز هم خود را آماده میکند و با نام خدا حرکت میکند مادرم نمیگذاشت برود میگوید که دلم گرفته نمیتوانم در خانه بمانم و اجازه میگیرد و میرود. دوستانش آنگونه که میگفتند یک لحظه از چشم گم میشد و بعد از میان آتش و دود بیرون میآمد و مظاهر حکومت پهلوی و طاغوت را در هم شکستند و سرانجام به آن چیزی که علاقه داشت که شهادت بود، نایل شد.
[بعد از ظهر 29 بهمن]
تا ظهر روز 29 بهمن کارهایی که قرار بود انجام دهد و برنامههایی که از روز قبل در کوه عنیالی به همراه دوستانش تصمیم گرفته بودند که چه کار باید کنند به انجام رسانده بود. ظهر آمد خانه رفت جلوی کتابخانهاش نشست و قرآنش را خواند، هنگام قرائت قرآن گریه میکرد وقتی گریه میکرد مادرم میپرسد چرا گریه میکنی؟ چرا حالت گرفته است؟ و در جواب از نحوه شهادت دوستانش خصوصاً جریان شهادت علی تجلی را برای مادرم تعریف میکند و ما هم کنارش ایستاده بودیم. میگفت که او را چگونه تیر زدند و چگونه کنار ما زمین افتاد و چگونه او را برداشتیم و در شهر گرداندیم. بعد از تعریف این وقایع، نتوانست در خانه بماند از خانه خارج شد و به دوستانش که به مراکز حکومت طاغوت در محله حمله میکردند، ملحق شد.
مأموری که گویا وی را شناسایی کرده بود از میان همه جمعیت به زانو مینشیند و تیر را به بالای قلب محمدباقر میزند و بعد از تیر خوردن هم قرآن میخواند و به آن آیه میرسد که میگوید: «بِاَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» «= که آن بیگناهان به چه جرم و گناهی کشته شدند» (تکویر/ آیه 9) چرا من و دوستانم را میکشند قاتلان خود را به مردم معرفی میکند، شهدا را به مردم معرفی میکند، نام مبارک امام را به زبان جاری میکند و میگوید: «امام حسین شهید و من هم شهید» و آنقدر تقیین داشت که میگوید همانگونه که «امام حسین شهید شد ای جماعت من نیز شهید شدم»
بعد از مجروح شدن به بیمارستان منتقل میکنند و 10 روز در بیمارستان- راهآهن- بستری میشود پرستارها و دکترهایی که آنجا بودند به ویژه دکتر سینا که بعداً ما را دید، گفت ما را نگذاشتند که کار خودمان را انجام دهیم او زندانی ساواک بود نه بیمار بستری؛ و نمیتوانستیم به او برسیم. یا آقای دکتر شیخالاسلامی یا آقای دکتر صدیق بناب که الآن تهران است. به برادر بزرگ من میگفتند که اگر آشنایی در ساواک داشته باشید کاری کنید تا اجازه بدهند ما محمدباقر را مداوا کنیم خوبشدنی است، احتمال است قطع نخاع و فلج شود، این جوان حیف است، تلاش کنید اجازه بدهند معالجه کنیم.
در بیمارستان هم از فعالیت خود دست نمیکشید، آیات و روایات بیان میکرد. دکترها به دورش حلقه میزدند استفاده میکردند. دکتر ظهیرنیا میگفت ما به رئیس بیمارستان گفتیم که شما بروید بگویید که مأمورانی که هر روز میآیند او را برای بازجویی میبرند و میآورند به او آزار و اذیت میدهند اجازه بدهند خوب شود بعد از خوب شدن هر چه میکنند بکنند؛ بگذارند ما وظیفه انسانی خودمان را انجام دهیم. منتهی اجازه ندادند چون مریض را شناسایی کرده بودند ده روز زنده ماند. دکترها میگفتند مجروحی که ده روز زنده مانده مداوا شود خوب میشود.
وقتی هم که محمدباقر فهمید که او را شهید خواهند کرد و نخواهد ماند، روی تخت بیمارستان شروع به سخن گفتن میکند و میگوید: «تختون تابوت اولسون ای شاه جلاد»[2] وقتی که میبیند وقت خزان رسیده است و رفتنی است صحبتهای آخر خود را علیه شاه و رژیم پهلوی میکند.
[شب شهادت]
روز آخر بود که هیچ وقت از یادم نمیرود یک شب بود پدرم شب از بیمارستان آمد، هیچ وقت گریه پدرم را ندیده بودم. پدرم گفت که پسرم را امشب خواهند كُشت، امشب دیگر فرزند نخواهد ماند. پرسیدم چرا نخواهد ماند، گفت بیمارستانش را که عوض کردند مأموران گفتند که بیمارستانش را میخواهیم عوض کنیم در این بیمارستان وسایل و امکانات نیست به بیمارستان پهلوی میبریم نگو آنکه او را آن شب برای كُشتن میبرند. پدرم دلش آگاه میشود که فرزندش را میخواهند بکشند به این بهانه که بیمارستانش را عوض کنند. همان شب بود که پدرم تا صبح نخوابید و تا صبح زمزمه میکرد «علی لای لای، بالام لای لای؛ باقریم لای لای».[3]
آن شب پدرمان روضه میخواند اهل منزل همه گریه میکردیم. ساعتی که پدرم به خواب رفته بود، خواب دیده بود که از علمای شهر به منزل ما میآیند خانه ما رفت و آمد است، امام (ره) میآید، آیتالله قاضی میآید. بعد که از خواب بلند شد و خوابش را تعریف کرد و گفت خوابش را هم دیدم که پسرم دیگر شهید شده است. صُبح اطلاع میدهند که بیا فرزندنت را ببر حال آنکه شب کشته او را در سردخانه بیمارستان پهلوی گذاشتهاند و برای تحویل جنازه میگویند که پدرش بیاید و پول گلوله را بدهد و یک جعبه شیرینی بیاورد و بگوید که دستتان درد نکند که فرزندتان را کشتهایم. دو هزار تومان و یک جعبه شیرینی گرفتند و بعد جنازه شهید را تحویل دادند.
[شرکت در تظاهراتهای دانشگاه]
از خاطرات این پدر و برادرم که جلوی چشم مجسم میشود یکی این است که چهل روز قبل از 29 بهمن بود که در تظاهراتی که در دانشگاه بود که مقداری هم به شهر کشیده شد و در داخل شهر هم به مراکز دولتی حمله کرده بودند پدرم نگران محمدباقر شد شب که آمد به کفشهایش نگاه میکرد و محمدباقر هم که کوهنورد و زبر و زرنگ بود، پوتین میپوشید. اگر پدرم پوتین را میدید که جلوی درب است دلش آرام میگرفت که باقر آمده است و اگر باقر نمیآمد، میآمد جلوی کتابخانه مینشست و منتظر میشد. آن روز همین که باقر آمد به حال و قیافه او نگاه کرد، دید که پیراهن او پاره است و پا مجروح و خونین، گفت مثل اینکه امروز هم شلوغ کردهاید؟ شاگرد پدرم که خیرالله نام داشت هم در خانه ما بود گفت بیا تعریف کن ببینم امروز چه کار کردهاید؟
محمدباقر تعریف کرد و گفت در دانشگاه تظاهرات بود پلیس حمله کرد و یکی از دختران دانشجو را ماشین پلیس زیر گرفت. از نردههای دانشگاه پریدیم آمدیم بیرون و شیشه تعدادی از مراکز دولتی را شکستیم.
[این آقا را میشناسی؟]
پدرم پرسید که چرا چنین میکنید چه شده است؟
محمدباقر شروع کرد تعریف کردن که آقا نگران نباش، این شاه رفتنی است، ماندنی نیست، خواهد رفت، عمرش کوتاه شد. بعد رسید به اینجا که نام مبارک امام خمینی را بر زبان آورد وقتی که این نام را گفت پدرم پرسید که این آقا را میشناسی، میدانی که کیست؟ محمدباقر گفت چرا نمیشناسم. پدرم گفت پسر اسم این آقا را پیش من میآوری جای دیگر بیان نکن! زبانت را از حلقوم بیرون میکشند. محمدباقر در جواب گفت: آقا میدانم میخواهم شما هم خوب بشناسی، شروع کرد از امام تعریف کردن. وقتی این تعریف میکرد پدرم بیشتر نگرانش میشود. میگوید که پدر این آقا همان جایی که پا گذاشتهاند جای پای امام محمدباقر (ع) و امام صادق (ع) است. امام خمینی جوانان را به قدری آگاه کرده است که دیگر این جوانها زمین نخواهند نشست تا حکومت پهلوی را سرنگون کنند. روز به روز که به 29 بهمن نزدیکتر میشد این شهید هم شاگردانش را آگاهتر میکرد و هم در خانواده، ما را آگاه میکرد.
[شهید در جمع شاگردانش]
قبل از قیام در مسجد که شاگردانش دورش حلقه زده بودند از او میپرسیدند که آینده مبارزات چه خواهد شد؟ گفته بود سه راه در مقابل ما وجود دارد یا به شهادت میرسیم که منتهی آرزوی ماست یا مجروح خواهیم شد یا دستگیر و زندانی میشویم برای هر سه هم باید آمادگی داشت. شاگردان زیادی از نقاط مختلف شهر تبریز داشت که در جلسات او حاضر میشدند.
[شهادت حاج آقا مصطفی خمینی]
از خاطرات دیگر آن شهید در مورد آیتالله مصطفی خمینی است که به همراه آقای ابهری از دوستان دانشجویش خانه آمدند. آقای ابهری خبر داد که حاج آقا مصطفی را به شهادت رساندهاند. در حالی که دو نفری صحبت میکردند و پایش را به دیوار تکیه داده بود. من میدیدم هنگامی که آقای ابهری تعریف میکرد از چشم برادرم اشک سرازیر است. آمدم به مادرم گفتم که باقر دارد گریه میکند، مادرم هم باقر را نگاه میکرد وقتی که دوستش رفت مادرم پرسید که چرا گریه میکردی؟ چه میگفت؟
در جواب شروع کرد و به مادرم گفت که شهید مصطفی خمینی که بود و چه کسانی او را کشتهاند و چرا کشتهاند، و چه شخصیت ارزشمندی بود و در حالی که این مطالب را میگفت اشکش جاری بود، آن شب هم به خانه نیامد فکر میکنم چهارشنبه بود آن شب هم جلسه قرآن داشتند بعداً متوجه شدیم که آنها به صورت دستنویس کاربن گذاشتهاند و اعلامیه تهیه و تکثیر کردهاند و در شهر شهادت حاج آقا مصطفی را به این صورت اطلاعرسانی کردهاند. البته بعداً شهدای بسیاری داشتیم امّا در آن مقطع واقعاً انسانهای عجیبی بودند گویا برای آن روز آفریده شده بودند که این رسالت بزرگ و تکلیف سنگین را به انجام برسانند و همانند رعد و برق بتازند و هست و بود طاغوت را متلاشی میکنند و درس زیبایی برای آینده باشند که میتوان با دست خالی رژیمی را که آمریکا و اسرائیل حامی آن است را سرنگون کرد.
[مراسم دفن و تشییع]
بعد از شهادت، نحوه مراسم تدفین و تشییع چگونه برگزار شد؟
رژیم اجازه برپایی مراسم را نداد. از مرحوم پدرم و برادر بزرگم تعهد گرفته بودند که مراسم نبایستی بگیرید و شهید را ساده و مخفی دفن کنید. منتهی دانشجویان و شاگردانش که لحظه لحظه قضایا را دنبال میکردند که شهید را کجا دفن خواهند کرد به محض اطلاع از اینکه در گورستان حجتی دفن خواهد شد، دوستانش سریع آمدند. روی مزارش یک دانشجو قرآن خواند یک نفر هم شعر خواند و اشعاری گفته شد. همین که دانشجو به اشعار انقلابی رسید و علیه رژیم پهلوی مطالبی گفته شد مأموران حمله کردند تا دانشجویان و دوستان شهید را بگیرند و دوستان و دانشجویان هم متواری شدند. بعد مدت اندکی ما در مزار ماندیم. در مسجد هم اصلاً نگذاشتند مراسم گرفته شود. در منزل هم که مراسم بود و مردم میآمدند به صورت بسیار کنترل میشد. حتی عشرهخوان* که دیده بودیم تا بیاید، وسط مراسم مجلس را ناگهانی ترک کرد. بعداً وقتی او را دیدیم گفتیم که چرا مجلس را ترک کردید؟ گفت: در مجلس نمیدیدید چه کسانی هستند؟ از ترس ساواکیها فرار کردم. ولی در همان حال در منزل جا برای سوزن انداختن نبود و جمعیت خیلی میآمدند منزل هم بزرگ بود از جمعیت خالی و پر میشد.
* این مصاحبه در زمستان 1387 در منزل برادر شهید انجام گرفته است.
[1]. منظور دکتر کرّانی از اساتید مذهبی دانشگاه تبریز است که جلسات متعددی با دانشجویان داشت.
[2]. تختت تابوت شود ای شاه جلاد.
[3]. علی لای لای، فرزندم لای لای. در آذری زمزمه کردن را اوخشا، میگویند که با صدای مشابه لای لای گفتن مادران از مصائب امام حسین (ع) میگویند و گریه میکند.
* عشرهخوان، کسانی هستند که در مجالس ختم قرآن میخوانند.
تعداد بازدید: 6965








آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 146
حادثۀ دیگر مربوط به یک گروهبان مخابرات است به نام کاسب. این گروهبان با من دوست بود. بلایی به سرش آمد که برای بسیاری از نیروهای ما ناراحتکننده بود. این گروهبان، روزی نفربر خود را به تعمیرگاهی که در بصره مستقر شده بود میبرد و بعد از تحویل نفربر به مکانیکیها و شرح دادن عیب و ایراد آن به خانهاش میرود.






