طرحی نو در تاریخ شفاهی


تاریخ شفاهی خانوادگی، امکانی برای گفتگوی نسل‏ها(قسمت اول)

پدرمن متولد 1295 شمسی و سرباز دوره رضاشاهی است. تقریباً تکیه کلام او در هر گفتگویی از خاطراتش، افتخار خدمت سربازی در آن سال‏هاست. از نظم آهنین و نظامی‏وار آن دوره بسی خاطرات دارد و با حسرت از دست دادن آن نظم، تاکید می‏کند: «هرگز آن امنیت دیگر تکرار نشد». او همچنین نقل می‏کند که پدر بزرگش-شاید هم پدر پدربزرگش- از مهاجران آسیای میانه- عشق‏آباد ترکمنستان- به خراسان شمالی بودند. بخشی از قبیله متنفذ آنها با نام «مِهنِه» در پی انعقاد قرارداد آخال، تن به سلطه روس‏های تزاری ندادند و از شرکت در مراسم‏های رسمی دولتی خودداری ورزیدند. نتیجه معلوم بود: اخراج از ترکمنستان و مهاجرت تاریخی به خراسان شمالی. گویا حاکم وقت خراسان بر اساس اصل پراکنده کردن قبایل، به منظور جلوگیری از شورش‏های احتمالی مانع استقرار آنان در یک منطقه شده و در نتیجه مهاجران در سه روستا به نام‏های: الله‏آباد در 14 کیلومتری شیروان، نجف‏آباد در نزدیکی قوچان و بالاخره فاروج که امروزه به یک شهر در میانه شیروان- قوچان تبدیل شده، مستقر شدند. این سه گروه مهاجر- هر گروه در قالب ده‏ها خانواده- پیشقراولان مهاجرت تدریجی قبیله مهنه بودند، که تداوم مهاجرت بقیه اعضای قبیله، در پی بسته شدن مرز ایران- روسیه ناتمام ماند و در نتیجه اکثریت قبیله در ترکمنستان باقی ماندند و نتوانستند خود را به این طرف مرز برسانند. نتیجه اینکه قبیله بزرگ مهنه به دو قسمت اقلیت در ایران و اکثریت در ترکمنستان تقسیم شد. کما اینکه همین امر زمینه تداوم ارتباط و آمد و رفت قبیله دو سوی مرز را هم فراهم کرد. اوج این آمد و رفت‏ها در دهه نود میلادی و در پی استقلال ترکمنستان از سلطه شوروی سابق صورت گرفت. در این دیدارها و گفتگوهای تاریخی میان اعضای سابق قبیله- که به علت پراگندکی، دیگر عنوان قبیله برای آنان مناسبتی نداشت-، عقب ماندگی مفرط ساکنان آن سوی مرز نمایان شد. عمده خریدهای آنان از بازارهای شهرهای شمالی خراسان: دمپایی، کتری، ظروف رویی، کاسه و مواردی از این قبیل بود. نکته درخور توجه دیگر، تغییرات زبانی بود که اینک علاوه بر فاصله طبقاتی، مانع ارتباط نزدیک می‏شد. کما اینکه معلوم شد سطح آگاهی‏های آنان در عرصه‏های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی در حد پایینی قرار دارد. این نکته نیز ناگفته نماند که به طور پراکنده رفت و آمدهایی- غالباً رفت از طرف مهنه‏ای‏های ساکن خراسان- به آن سوی مرز در دوران قبل از استقلال ترکمنستان هم صورت می‏گرفت. این مسافرت‏ها غالباً برای دیدار اقوام آن سوی مرز و داد و ستد و تجارت بود. خود پدرم در دوران جوانی تا آستانه میان سالی، بارها با کاروان‏هایی برای تجارت به عشق‏آباد- در لهجه محلی عشقووعَد- عزیمت کرده بود. در این سفرها از ایران محصولات کشاورزی برده و از آنجا برخی محصولات صنعتی مثل: سماور، غورشغه، قاشق و چنگال، تشت، قاپان و ... می‏آوردند. خلاصه اینکه هرچند این ارتباطات تا کنون با فراز و نشیب‏هایی تداوم داشته، ولی به نظر می‏رسد به تدریج از حس همبستگی قبیله‏ای بی‏بهره شده است.

آنچه که خواندید بخش اندکی از شنیده‏ها و خاطرات پدرم است که مدت مدیدی است طی شب‏نشینی‏های خانوادگی ما در تهران ضبط و ثبت شده است. برای روشن شدن مطلب به ناچار اشاره کنم که خانواده ما دو مهاجرت تاریخی دیگر نیز در پرونده خود ثبت کرده که هرکدام از آنها ماجراهای خاص خود را دارد. اجمالاً اینکه سال دوم انقلاب هم مهاجرت تمام خانواده ما از الله‏آباد شیروان به پایتخت معنوی کشور یعنی مشهد رقم خورد، که افتخار خادمی امام رضا(ع) برای چند تن از اعضای خانواده، در این مهاجرت تعیین‏کننده بود. بالاخره مهاجرت تدریجی سوم از مشهد به پایتخت رسمی یعنی تهران که از یک و نیم دهه پیش شروع شده و اکنون نیز ادامه دارد. ما خانواده‏های مهاجر به تهران موفق شدیم طی همکاری جمعی یک ساختمام چهار طبقه (چهار واحد آپارتمان) احداث و در یک جا مستقر شویم. همین امر زمینه برخی برنامه‏ها و فعالیت‏های جمعی را برای ما بیش از پیش فراهم کرد، که یک مورد آن همین شب نشینی‏های طولانی تمام اعضای خانواده‏ها در پشت بام وسیع ساختمان و ضبط و ثبت خاطرات خانوادگی ماست.

تاریخ شفاهی خانوادگی:
ذکر خاطرات و وقایع فوق برای اشاره به نگارش طرحی است که شاید بتوان از آن با عنوان «تاریخ شفاهی خانوادگی» نام برد. نگارنده به درستی نمی‏داند که آیا این عنوان پیش از این هم در عرصه تاریخ شفاهی کاربرد داشته یا نه؟ و اگر به کار می‏رود، چه تعریفی دارد و حدود و مختصات آن از چه قرار است؟ ولی مدت مدیدی است که با خود می‏اندیشد، آیا وقت آن نرسیده که تاریخ شفاهی وارد خانواده‏ها شود. جامعه ما جامعه پرخاطره‏ای است. در چند دهۀ اخیر وقایع مهمی را پشت سر گذاشته. وقایعی که همه خانواده‏ها را با خود درگیر کرده بود. شاید با ورود تاریخ شفاهی به عرصه خانوادگی، شرایط برای تعیم تاریخ شفاهی از عرصه‏های رسمی و دولتی وارد لایه‏های اجتماعی شده و بیش از پیش زمینه گسترش آن فراهم گردد. به هر حال این جانب با اندک اطلاعاتی که در باره تاریخ شفاهی به دست آورده- ایراد یکی دو سخنرانی در همایش‏های تاریخ شفاهی در خصوص ضرورت تآسیس واحد تاریخ شفاهی در آموزش و پرورش- در صدد برآمده از آغاز سال 92 این تجربه را از خاندان خود شروع کند. در این برنامه اعضای سه نسل خانواده – پدر، من به اتقاق سه تن از برادر و خواهرانم و بالاخره فرزندانمان- طی شب‏های بهاری و تابستانی(گرم) امسال در پشت بام ساختمان خود جمع شده و پدر که در آستانه 100 سالگی-با اغماض- قرار دارد با همیاری فرزندانی که اینک خود به سنین میان سالی رسیده‏اند، خاطرات خود را از گذشته بیان می‏کنند. همین جا اعتراف کنم که در این برنامه خیلی از استانداردهای مصاحبه را رعایت نمی‏کنم. محیط مصاحبه، جمعی صمیمی و متشکل از قریب ده الی بیست نفر است که پای خاطرات بزرگتری نشسته‏اند. در خلال خاطره‏گویی، سکوت مطلق حاکم نیست. حتی در بسیاری از موارد بقیه افراد –فرزندان ارشد مطلع از وقایع- خود کمک پدر می‏شتابند و جزییات وقایع را به یاد او می‏آوردند. برای حفظ حرمت پدر، سعی در چالش –چنانکه در تاریخ شفاهی مرسوم است- با او برنمی‏آیم. البته شاید در دراز مدت بتوانم برخی استانداردهای تاریخ شفاهی را به کار ببرم. ولی باید مواظب باشم که اینجا یک جمع خانوادگی است. منظورم این است که نخست باید فضا و مقتضیات خانوادگی را در نظر بگیرم، سپس فضای مصاحبه را.

نکته مهم اینکه نسل سوم ما که در آغاز چندان حاضر نبود از تلویزیون و ماهواره و بازی‏های کامپیوتری دل بکند، و پای خاطرات کهنسالان بنشیند، به تدریج نه تنها از این طرح استقبال کرد، بلکه خود متولی ضبط و ثبت خاطرات پدر بزرگ شده و در اولین فرصت بعد از بیان خاطرات در هر شب، متن ضبط شده را پیاده و ویراستاری کرده و البته با راهنمایی حقیر سازماندهی و بعضاً نکات ابهام آمیز را در آغاز خاطره‏گویی شب بعد رفع می‏کنند. آنان هر شب- هفته‏ای یک شب- تدارکات و مقدمات برنامه را آماده و با کنجکاوی تمام به خاطرات پدربزرگ که معمولاً با مشارکت نسل دوم همراه است، گوش فرا می‏دهند. با اتمام هر بحث، بزرگ و کوچک، کنجکاوانه سوالات و پرسش‏های به جا و نابجای خود را مطرح کرده و بقیه به اقتضای اطلاعات و آگاهی‏های خود پاسخ می‏دهند. برخی موارد این جانب برای ایضاح بعضی وقایع، تحلیل‏های تاریخی ارائه می‏دهم. اگر دقیق بخواهم قضاوت کنم محور جلسه، خاطرات پدر است، اما همگی افراد شرکت‏کننده در آن مشارکت دارند. بسیاری از مطالب که به علت سن بالای پدر فراموش شده و یا ناقص بیان می‏شود، توسط فرزند ارشد خانواده تکمیل می‏گردد. به طوری که بعضاً رشته سخن کاملاً در دست فرزندان ارشد قرار می‏گیرد. این مشارکت با نزدیک شدن به وقایع دهه‏های متاخر، گسترده‏تر می‏گردد.

نکته درخور توجه اینکه نسل سوم که کاملاً از نسل اول فاصله داشت، و اطلاعات اندکی از زندگی آنان به دست آورده بود، یا بهتر است بگویم فرصتی برای او جهت شنیدن خاطرات نسل اول فراهم نشده بود، اینک به یمن شرایط خاص زندگی جمعی ما، بیشترین استقبال را از طرح می‏کند. برای آنان که در زندگی رسانه‏ای مدرن امروزین بزرگ شده‏اند، نگاه‏ها و زندگی ساده و سنتی و بی‏آلایش نسل اول بسی دلنشین است. کنجکاوانه گوش فرا می‏دهند، برخی مواقع سوالات بچگانه می‏پرسند. اما من سعی می‏کنم جلسه را طوری هدایت کنم که آنان با خیال راحت حرف خود را بزنند. این مشارکت جمعی در خاطره‏گویی و ضبط و ثبت آن به هویت شناسی و خودشناسی اعضای خانواده‏های ما کمک مؤثری کرده است. رفتارها با بزرگترها صمیمی‏تر و لذت بخش‏تر شده است. برخی مواقع نسل سومی‏ها از سختی‏های نسل اول دلگیر و غمگین می‏شوند. آنان اینک یاد می‏گیرند بیش از پیش به بزرگترها احترام بگذارند. آنان متوجه شدند که زندگی که برای آنها ساخته شده با چه عقبه مرارت انگیزی همراه بوده است. آنان یاد می‏گیرند که قدر و قیمت زندگی و داشته‏های خود را بدانند. بیشتر تلاش کنند تا میراث‏دار خوبی برای پیشینان خود باشند.

در پایان این نکته را نیز خاطر نشان سازم که در نظر دارم، در قسمت بیان خاطرات نسل دوم بیشتر درنگ کنم. اگر زندگی نسل اول ما کاملاً در روستا و فرهنگ آن با آداب و رسوم سنتی رقم خورده، نسل دوم تلفیقی از هردو نوع زندگی روستاهی و شهری (سنتی و مدرن) را تجربه کرده است. شاید بیان خاطرات و تحلیل سرگذشت این نسل که مرحله گذر را طی می‏کند، خود نمونه کوچکی از تمام مردان و زنان هم نسل من است که سنتی می‏اندیشند، اما مدرن زندگی می‏کنند. غالب نسل ما که با دانشگاه و تحصیلات عالیه و کتاب و مطالعه - به خصوص حوزه علوم انسانی- همراه است، می‏ تواند تحلیل جامعی از هویت و جایگاه تاریخی خود و جامعه اکنون خود ارائه دهد. این نسل که انقلاب و جنگ را پشت سرگذارده، اسرار و رازهای بیشماری درمکنونات قلبی خود دارد. تعداد افراد متعلق به نسل دوم در خاندان ما زیادند. هر کدام راهی رفته و کاری و موقعیتی به دست آورده، می‏خواهم در خلال سفرهای آنان به تهران، فرصت را غنیمت شمرده، در کنار حرف‏های روزمره زندگی، طی ساعاتی در شب نشینی‏های جمعی خانوادگی، خاطرات و یادمانده‏های آنان را - به اقتضای شرایط و استقبال هریک- نیز از وقایع یکی دو دهه قبل و بعد از انقلاب را ضبط و ثبت نمایم.

اما از شما چه پنهان، هدف اصلی من نسل سوم است. من معلم هستم و سال‏های سال است که با این نسل حشر و نشر دارم. اگر این نسل درک و حمایت نشود، آسیب جدی به منابع انسانی ما وارد خواهد شد. مطمئنم غالب پدران و مادران هم نسل من مشکلات عدیده‏ای با فرزندان خود دارند، برخی مواقع در فهم رفتارهای نسل اول به استیصال می‏رسند. این را من نمی‏گویم. شما هم سوار تاکسی و اتوبوس شوید و یا در کوچه و بازار قدم بزنید، هم از دغدغه‏های والدین می‏شنوید و هم با چشم خود از رفتارهای این نسل می‏بینید. می‏خواهم از طریق تاریخ شفاهی خانوادگی به نسل سوم خاندان خود یاد بدهم که هویت خود را بشناسند. جایگاه تاریخی کشور خود را درک کنند، بفهمند که در انقلاب و جنگ چه‏ها بر این سرزمین گذشت. چه پایمردی‏ها این کشور را تا ا مروز نگه داشته است. می‏خواهم آنان خود را شریک و همراه این جامعه بدانند. خود را در کشور و شهر خود غریب و تنها احساس نکنند. بدانند که آنان هم سهمی در ساختن این کشور دارند. تلاش برای کسب تحصیلات عالیه و افزایش آگاهی‏های سیاسی و اجتماعی مهمترین هدف آنان باشد. کما اینکه هرگز هویت ایرانی و اسلامی خود را فراموش نکنند. برای این منظور می‏خواهم به تدریج به آنان القا کنم که خود دست به قلم شوند و خاطرات خود را بنویسند. بدانند که با نگارش خاطرات روزانه، به فهم بهتر و دقیق‏تری از خود و جامعه می‏رسند. با نوشتن وقایع روزمره خود، بیش از پیش به جایگاه خود و نقش خود پی می‏برند و در صدد بالندگی و شکوفایی بیشتر بر خواهند آمد. به امید آن روز.

رحیم روح بخش الله‏آباد
مرکز اسناد شورای عالی آموزش و پرورش



 
تعداد بازدید: 5907


نظر شما


امیر حسین نیک شهرت
پدر بنده نیز از اهالی باغان شیروان می باشد که بعدها به مشهد و تهران و زنجان مهاجرت نمود و همیشه خاطراتی از مهاجرت از عشق اباد تعریف می نمود خواهشمناست اگر اطلاعاتی از ان دوره دارید برایم email نمایید
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.