شانههای زخمی خاکریز - 12
صباح پیری
01 شهریور 1404
منطقه، روزهای گرم و شبهای سردی داشت. پنج روز آنجا بیکار بودیم. حوصلۀ آدم سر میرفت. دیگر طاقت نیاوردم. به وسیلۀ بیسیم با بیمارستان تماس گرفتیم که اگر در اینجا به ما احتیاجی نیست، برگردیم. موافقت کردند و به پادگان ابوذر برگشتیم.
در پادگان، مسابقات ورزشی بهراه بود. من هم تمرین میکردم. چند روزی مجدداً رفتم تهران برای درس خواندن. ولی زود برگشتم. یک روز در پادگان متوجه شدم دستم زخم شده است. به بیمارستان مراجعه کردم. گفتند سالک است. بعداً فهمیدم بسیاری از بچههایی که در بستان با هم بودیم سالک گرفتهاند. برای زخم دست دیگر مراجعه کردم که شخصی آمد و نگاه در چشمانم کرد. انگار به ذهنش فشار میآورد که مرا بشناسد. عاقبت طاقت نیاورد و پرسید:
ـ من شما را جایی ندیدهام؟
گفتم: «نمیدانم!»
گفت: «تو عملیات والفجر ـ 4 شما نبودید؟»
تازه شناختم کیست. در دندانپزشکی کار میکرد. نامش «بهزاد غیاثی» بود. اعجوبهای بود. مرا به اتاقش دعوت کرد که طبقه دوم بیمارستان بود. اتاق تمیز و فرش شده بود با تمام امکانات رفاهی! ولی خودش ناراضی بود. دوست داشت وارد لشکر 27 شود. میگفت: «اینجا خیلی راحتم. یک مطب هم پایین دارم ولی راحتی را دوست ندارم. دلم میخواهد به آنجا بیایم که با بچهها در رنج و سختیها شریک باشم.»
قول دادم که با حاج مجتبی عسگری صحبت میکنم. دو ـ سه روز بعد که با حاجی به طرف حسینیه میرفتیم موضوع را به او گفتم. ابتدا مخالفت کرد ولی با اصرار زیاد من گفت:
ـ ببینم چکار میکنم.
بعد از نماز بود که یکدفعه غیاثی را دیدم. او را به حاجی معرفی کردم. باز حاجی مخالفت کرد که یکباره دیدم غیاثی گریه میکند. خیلی دوست داشت با بچههای بسیجی باشد. بالاخره حاجی راضی شد کارش را درست کند و سه روز بعد وارد بهداری لشکر 27 شد.
صبحگاه بود. دیدم غیاثی در صف ما شرکت کرده است. حاجی که کمتر کسی را معاون خودش میکرد پس از یک هفته غیاثی را معاون بهداری کرد.
حدود دو ماه در آنجا بودم که اعلام کردند در پادگان دوکوهه کلاس درس و امتحان گذاشتهاند. با چند تن از بچهها برای ادامه تحصیل به دوکوهه رفتیم. یک شب که مشغول درس خواندن بودیم، یکی از بچهها سالک مرا دید. پیشنهاد کرد به بیمارستان پادگان مراجعه کنم. رفتم و چند آمپول دادند. دکتر گفت: «مقداری زیر پوست و مقداری در عضله تزریق کنم.» آمپول را بردم که بزنم. یک مربی آنجا بود که به شاگردانش نحوۀ تزریق را آموزش میداد. وقتی سوزن آمپول را زیر پوستم فرو برد، نمیدانم چطور شدکه آن را چرخاند. حالم به هم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دیدم دکترهای بیمارستان بالای سرم هستند. وقتی بیهوش بودم، هم اختیار ادرار از دستم خارج شده بود و هم تب کرده بودم. با همان حال رفتم زیر دوش. تب و لرزی به سراغم آمد که نگو و نپرس. حدود 5 روزی روی تخت افتادم. از شدت تب میسوختم. حالم به قدری وخیم بود که بچهها جمع شده بودند و برایم دعا میخواندند. خلاصه بعد از مدتی که حالم بهتر شد و مجدداً تزریق آمپول را از سر گرفتم سالک خوب شد.
یک شب خواب حاج مجتبی عسکری را دیدم که بیمار است. خواب را به غیاثی گفتم و پرسیدم حاجی کجاست؟
گفت: حاجی رفته غرب!
دو روز بعد حاجی را با برانکارد آوردند به قسمت دارویی. حاجی دستش شکسته و چانهاش ضرب دیده بود. رفته بود طرف بمو نزدیک جاده. وقتی میخواست سنگی را بردارد پایش لیز میخورد و با کمر نقش زمین میشود. وقتی جریان خواب را برایش تعریف کردم با خنده گفت:
ـ سعی کن دیگر از این خوابها برای من نبینی!
ادامه دارد
تعداد بازدید: 18








آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 12
منطقه، روزهای گرم و شبهای سردی داشت. پنج روز آنجا بیکار بودیم. حوصلۀ آدم سر میرفت. دیگر طاقت نیاوردم. به وسیلۀ بیسیم با بیمارستان تماس گرفتیم که اگر در اینجا به ما احتیاجی نیست، برگردیم. موافقت کردند و به پادگان ابوذر برگشتیم. در پادگان، مسابقات ورزشی بهراه بود. من هم تمرین میکردم. چند روزی مجدداً رفتم تهران برای درس خواندن. ولی زود برگشتم. یک روز در پادگان متوجه شدم دستم زخم شده است. به بیمارستان مراجعه کردم.






