شانه‌های زخمی خاکریز - 4

صباح پیری

08 تیر 1404


هر کس که می‌توانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند. شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچه‌ها گفت که بروم پانسمان کنم. گفتم:

ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک می‌خورم.

یکی از بچه‌ها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید:

ـ دستت چه شده؟

با تردید گفتم:

ـ شیشه رفته، پاره شده.

«هوشمند» با آن قد کوتاهش مرا بلند کرد و انداخت روی کولش و برد داخل بهداری. جلوی بهداری که حدود 40 ـ 50 نفر صف کشیده بودند، مرا اورژانسی برد تو و پانسمان کردند.

شب آخر حدود 4 ـ 5 ساعت از هم خداحالظی می‌کردیم. کل زندگی یک جا، آن شب آخر یک جا.

یکی بود که ما را آموزش می‌داد، شب آخر چوبی آورد گفت:

ـ هر کسی را که من زدم، بیاید و جبران کند.

با این جمله «حدیدی» همه گریه کردند.

اواخر مرداد سال 1362 بود که برای اولین بار عازم منطقه شدم. عملیات والفجر ـ 3 تازه تمام شده بود. بعدازظهری بود که حرکت کردیم. در راه، بچه‌ها با یکدیگر آشنا می‌شدند نیمه‌های شب به اسلام‌آباد رسیدیم. آنجا را به قصد اردوگاه «شهید بروجردی» یا «غلاجه» پشت سر گذاشتیم و به طرف ایلام حرکت کردیم. اردوگاه شهید بروجردی داخل دره پر درختی قرار داشت و صخره‌های بلند اطراف، چون نگهبانانی قد افراشته از آن محافظت می‌کردند. از لحاظ تمرینات نظامی منطقه بسیار جالبی بود. این اردوگاه محل استقرار لشکر 27 بود که از چهار تیپ تشکیل می‌شد. هر تیپ هم سه گردان داشت. ساختمان بهداری، کارگزینی، آشپزخانه، آسایشگاه و دیگر ساختمانها جدای از هم قرار داشتند. اواخر شب وارد اردوگاه شدیم و در قسمت بهداری اسکان یافتیم. شب را با تمام خستگی‌های سفر به خواب سنگینی سپردیم.

سحر بود که مسئول اردوگاه آمد و آماده‌باش داد. نماز خواندیم و رفتیم برای صبحگاه که حضور غیاب کردند و بعد تمرین و آموزش شروع شد.

اردوگاه محل ایده‌آلی بود. طبیعت دل‌انگیزی داشت. علاوه بر آ« افراد خود اردوگاه نیز ایده‌آل بودند. هیچ کس با تندی صحبت نمی‌کرد. کسی دروغ نمی‌گفت و هیچ‌کس از زیر کار در نمی‌رفت. از ریا و کینه و حسد اصلاً خبری نبود. صبحتهای زود می‌رفتیم کوه و بعد از آن نرمش می‌کردیم. علاوه بر آموزش نظامی و بدنی، آموزش اخلاق و عقیدتی هم می‌دادند. شبهای جمعه دعای کمیل داشتیم.

کارها همه تقسیم می‌شد و هیچ کس کارش را به دیگری محول نمی‌کرد. بچه‌هایی بودند که در بسیاری مواقع سعی می‌کردند کار دیگران را هم انجام دهند. بچه‌های هر چادر برنامه قشنگی پیاه کرده بودند. به این صورت که هر روز یکی مسئول می‌شد تا علاوه بر کارهای شخصی خود، کارهای داخل چادر از قبیل جارو کردن، به ظرف شستن و دیگر کارهای متفرقه را جهت نظافت انجام می‌داد. اسم این شخص را گذاشته بودند شهردار چادر! هر روز یکی شهردار می‌شد!

یک روز عصر بود که اعلام کردند می‌خواهند به منطقه بروند. با اتوبوسی به طرف ایلام حرکت کردیم. ایلام، شهری در میانه کوههای بلند و سرکشیده که هر گاه بمباران هوایی می‌شد، جان‌پناه خوبی برای محافظت مردمش می‌شد.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 21


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 4

هر کس که می‌توانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند. شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچه‌ها گفت که بروم پانسمان کنم. گفتم: ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک می‌خورم. یکی از بچه‌ها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید: ـ دستت چه شده؟ با تردید گفتم: ـ شیشه رفته، پاره شده.