دو خاطره درباره دهه فجر از معلمان پرورشی اهواز

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

14 بهمن 1403


از نمایشگاه جنگ تا میدان رزم

راوی: ایرج حیدری‌نیا

دهه فجر سال 1364 نزدیک بود. سر صف اعلام کردم: «هر کی ایده و طرح داره بیاد اعلام کنه تا تو نمایشگاه امسال مدرسه اجراش کنیم.» برنامه صبحگاه که تمام شد، بچه‌ها دورم حلقه زدند. سیلی از ایده و طرح راه افتاد. شوکه شدم. «یا علی» گفتم و با بچه‌ها دست به کار شدم. اول سالن نمایشگاه را آماده کردیم. بچه‌ها شب و روز نمی‌شناختند. با التماس آن‌ها را راهی خانه می‌کردم. غرفه‌ها خیلی متنوع بود. چند سنگ کوچک گذاشتیم داخل غرفه «شهدای گمنام» به یاد مزارِ نداشتۀ آن‌ها. بچه‌ها پلاک‌ها و یادگاری‌های خود را از خانه آوردند و گذاشتند داخل جعبه آیینه‌های بالای مزار. غرفه «عکس شهدا و رزمندگان» را هم خود بچه‌ها آماده و تزئین کردند. غرفه «عملیات» هم شبیه‌سازی مناطق جنگی و خاکریزهای جبهه بود. بچه‌ها اطلاعاتی از دفاع مقدس جمع‌آوری کردند و تبدیلش کردند به بروشور تا ابتدای نمایشگاه بدهند به بازدیدکننده‌ها. با دو نفر از رزمنده‌ها هم صحبت کردم تا در «غرفه خاطرات» حاضر شوند. دو روز مانده به افتتاح، یکی از بچه‌ها گفت: «من یه پیشنهاد دارم.»

گفتم: «بفرما.»

ـ آقا می‌تونیم دعوت‌نامه بفرستیم برای مدارس.

ایده خوبی بود. بچه‌ها زود دست به کار شدند و دعوت‌نامه‌ها را آماده کردند و تحویل مدارس دادند. شب افتتاح، ضبط را روشن کردم. از قبل سرودهای انقلابی و حماسی را گلچین کرده بودم. نور ملایم فانوس و شمع همراه با سرودهای انقلابی، فضایی حماسی و دلنشین ایجاد کرده بود. نتوانستیم از سپاه تجهیزات زیادی بیاوریم؛ اما باز هم غرفه «ادوات و تسلیحات جنگی» از غرفه‌های خیلی شلوغ بود و بچه‌ها با شور و ولع به توضیحات مسئول غرفه گوش می‌دادند. معلم‌ها و مسئول‌های تربیتی مثل آقای بورد، کنار خانواده‌ها و دانش‌آموزها از نمایشگاه دیدن کردند و از ما تشکر کردند. چند ماه بعد اعزام به جبهه بود. بچه‌های زیادی از همان مدرسه اعزام شدند؛ بچه‌هایی که یا در برگزاری نمایشگاه به ما کمک کرده بودند یا بازدیدکننده بودند؛ بچه‌هایی که با شجاعت، پابه‌پای من و دیگر معلم‌ها جنگیدند و آسمانی شدند.[1]

***

زندگی در دهه فجر

راوی: محمد مکتبی

تنها زمانی که دانش‌آموز زرنگ و تنبل با هم فرقی نداشتند دهه فجر بود. همه مشتاق بودند و منتظر. توی مدرسه بیت سیاح با اینکه تعداد دانش‌آموزان زیاد بود، برای سه شیفتش برنامه داشتیم. جمعه قبل از شروع دهه فجر، با تعدادی از بچه‌ها می‌آمدیم مدرسه و کلاس‌ها و حیاط را می‌شستیم. یکی دو روز قبل از شروع دهه، بچه‌ها شروع می‌کردند و به تزئین. تمام راهرو و کلاس‌ها پر می‌شد از عکس‌های امام، پرچم‌های رنگی و شعارهای انقلابی. در بین همه این‌ها، روزنامه دیواری‌هایی که بچه‌ها تهیه کرده بودند بیشتر خودنمایی می‌کر. یک بار 85 تا روزنامه دیواری درست کردند. نمایشگاهی از روزنامه دو طرف سالن به پا شده بود. دهه فجر روزی سه ساعت‌ونیم برنامه داشتیم؛ سخنرانی، سرود، نمایش، مسابقه و... بچه‌ها بیکار نبودند. یکی عکس امام را می‌کشید، دیگری خطاطی می‌کرد و یکی هم دکلمه و مقاله می‌نوشت. شب‌ها هم یکی دو نفر نوبتی کشیک می‌دادند تا شیطنت کسی گل نکند و تزئیناتشان را از بین نبرد.

مدرسه بودجه درست و حسابی نداشت. مجبور بودیم از داشته‌های خود بچه‌ها استفاده کنیم. برای گروه سرود به بچه‌ها می‌گفتم هر کس خودش یا برادرش پیراهن سفید یا شلوار مشکی دارد، بپوشد؛ پیراهن‌های سفیدی که روی شلوار می‌افتاد. اُرگی چیزی نداشتیم. نوار آهنگ می‌گذاشتیم و بچه‌ها سرود را با آهنگ تنظیم می‌کردند.

مشکلاتی هم داشتیم. گاهی تک‌خوان مریض می‌شد و کل گروه به هم می‌ریخت یا یکی از گروه تئاتر مریض می‌شد. فوراً باید کسی را جاشنینش می‌کردیم. آخرین برنامه مسابقات علمی و ورزشی بود. بیش از پانصد دانش‌آموز، از هر پایه‌ای با هم مسابقه می‌دادند. به برنده‌ها هم جایزه می‌دادیم. برنامه دیگری که داشتیم و بچه‌ها خیلی استقبال می‌کردند، رفتن به مصلا و راهپیمایی بود. کیلومترها پیاده‌روی می‌کردیم. از مدرسه بیت‌سیاح[2] تا مصلا راه زیادی بود.[3]

 

[1]. باقر بورد از سال 1364 تا 1368 مسئول اداره امور تربیتی ناحیه 1 اهواز بود. بعد از آن تا سال 1370 در دبیرستان شهدای اهواز، عربی و قرآن تدریس می‌کرد. در سال 1370 دوباره به امور تربیتی استان دعوت و به عنوان معاون پژوهشی ناحیه 1 اهواز مشغول به کار شد.

[2]. از مدارس راهنمایی پسرانه در منطقه «کمپلو» اهواز.

[3] منبع: بابایی، زینب، آش پشت جبهه، انتشارات راه یار، 1400، ص 15.



 
تعداد بازدید: 33


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 135

یک بار از جبهه فرار کردم و مدت چهار ماه فراری بودم ولی به اصرار پدرم که از بعثیها خیلی می‌ترسید به جبهه بازگشتم. حکم اعدامم صادر شده بود و به هیچ‌وجه وضعیت روحی مناسبی نداشتم. عده‌ای از نظامیان عراق مرا به چشم خائن نگاه می‌کردند و روزهای سختی را می‌گذراندم. تا این که یک عفو عمومی از طرف سرفرماندهی کل نیروهای مسلح صادر شد و من از خطر مرگ جستم.