انهدام سینما کوروش فیروزآباد در انقلاب

براساس سه روایت و چهار خاطره

جعفر گلشن روغنی

02 بهمن 1403


سینماها با به نمایش گذاشتن فیلم‌های مختلف و متنوع ایرانی و خارجی که عموماً همراه با رقص و آواز و صحنه‌های غیر اخلاقی بود، سهم بسزایی در نشر و فراگیری فرهنگ مورد نظر پهلوی ایفا می‌کردند. نمایش بسیاری از آنها نیز با فرهنگ مذهبی و بافت اجتماعی بسیاری از مردمان شهرنشین و باورمند به اصول اخلاق دینی در تضاد بود. این روحیه در مبارزان و مخالفان انقلابی حکومت پهلوی پدید آمد که برای رهایی از این القائات و تعطیلی این کانون‌های مسموم فرهنگی پهلوی که مخاطبان را به تبعیت از شهوات و لذات نامشروع دنیوی ترغیب می‌کند، باید آنها را به هر روش ممکن و میسر منهدم و از بین ببرند. بدین ترتیب به آتش کشیدن سینماها یا شکستن شیشه‌ها و تخریب در و پنجره و محیط داخلی‌شان در شمار کارهایی بود که برخی از انقلابی‌ها از آن بهره گرفتند. شهر فیروزآباد در استان فارس از جمله شهرهای دارای سینما بود که جوانان مذهبی و انقلابی آنجا دیگر نتوانستند فعالیت آن را با نام سینما کوروش تحمل کنند، از این رو درصدد برآمدند آنجا را به آتش بکشند. البته مراقب و هوشیار بودند تا به هیچ وجه این کار را در زمان حضور تماشاچیان انجام ندهند که مبادا فردی کشته یا آسیب ببیند و حکومت پهلوی از آن به عنوان حربه‌ای علیه انقلابیون و مخالفان استفاده کند.

در پی کشتار مردم تهران در واقعه 17 شهریور 1357 تقابل انقلابیون با حکومت و عواملش علنی و آشکار شد. راهپیمایی و تظاهرات در شهرهای مختلف شکل گرفت و مردم نه‌تنها همانند گذشته، در اظهار مخالفت علنی و آشکار علیه حکومت، ملاحظه و مراقبت نمی‌کردند، بلکه وضعیت به شکلی شده بود که از دستگیری و بازداشت ترس و هراس کمتری یافته بودند و در هر فرصتی آشکارا به مخالفت می‌پرداختند. بنابر گزارش‌های ساواک از اوضاع شهر فیروزآباد، اهالی آنجا نیز همچون سایر شهرها کم‌کم به حرکت درآمدند و شروع به اعتراض‌ها و راهپیمایی‌های علنی کردند. ساواک در گزارشی از وضعیت شهرستان‌های استان فارس در 13 شهریور همچون لار و کازرون و آباده و جهرم، می‌نویسد: «در سایر شهرستانها ازجمله نی‌ریز، داراب و فیروزآباد تظاهرات آرامی صورت گرفته‌است.»[1] سه روز بعد هم «به استثناء شهر کازرون که در آن مغازه‌های بازار و خیابان‌های شهر از صبح روز 16/6/1357 تعطیل بوده، در شیراز و شهرهای دیگر استان فارس [همچون فیروزآباد] مغازه‌ها باز و جریان عادی زندگی برقرار بوده است.»[2] در 19 شهریور نیز خبر داده شد که غیر از شهرهای شیراز و کازرون و جهرم و لار «در سایر شهرستان‌های استان فارس، اکثر مغازه‌ها باز و وضع، عادی» است.[3] در 20 شهریور به جز جهرم «اغلب مغازه‌ها باز»،[4] در 22 شهریور «مغازه‌ها باز و وضع عادی برقرار»[5] و در 27 شهریور هم وضع همین‌گونه بود.[6]

اوضاع و احوال آرام و بدون اعتراض فراگیر در شهر فیروزآباد همین طور ادامه داشت تا این که در 9 مهر، به اعتراض برخاستند. «ساعت 20 روز 9 مهر 1357 قریبِ 600 نفر از قشر مذهبی در یکی از خیابان‌های فیروزآباد استان فارس به راهپیمایی پرداخته و به طرفداری از روح‌الله خمینی شعار داده‌اند. چند تن از تظاهرکنندگان چند جام از شیشه‌های یک باب مغازه مشروب‌فروشی را در شهر مذکور شکسته‌اند که با دخالت مأمورین انتظامی متفرق گردیده‌اند.»[7] در ادامه، شهربانی فیروزآباد گزارش داد که: در 16 مهر «تعدادی از دبیرستان‌های پسرانه به علت حاضر نشدن دبیران در سر کلاس، متشنج بوده است و در تعدادی از مدارس که رئیس آموزش و پرورش و معاون اداره مذکور سخنرانی کرده‌اند، متشنج‌تر از قبل بوده و حتی در مورد خروج شاگردان از دبیرستان و دبستان به نفع )آیت‌الله( خمینی شعار داده‌اند که بوسیله مأموران شهربانی و نیروی کمکی ژاندارمری، دانش‌آموزان متفرق و اتفاق سوئی رخ‌ نداده است.»[8] سه روز پس از آن فرمانداری نظامی اعتراض جوانان شهر را اینگونه توصیف کرد: «ساعت 9:30 عده‌ای از جوانان شهرستان فیروزآباد در خیابان ارشد آن شهرستان به نفع )آیت‌الله( خمینی شعار می‌داده‌اند که با مشاهده مأمورین سنگ به طرف اتومبیل پلیس پرتاب که در نتیجه یکی از چراغ‌های اتومبیل مذکور شکسته و با اقدامات مأمورین، تظاهرکنندگان متفرق و دو نفر از محرکین دستگیر شده‌اند.»[9] باز هم شهربانی استان فارس گزارش داد: «ساعت 19:15 روز 24/7/1357 تعدادی از محصلین شهرستان فیروزآباد که گفته شده محرک آنان عبدالعزیز شبان دبیر ادبیات بوده مبادرت به شکستن چند جام شیشه بانک صادرات و ملی و تابلو حزب رستاخیز آن شهرستان نموده‌اند.»[10] دو روز بعد در 26 مهر، شبانه، هادی احمدی فرزند اسماعیل و نادر احمدی فرزند هادی تحصیل‌دار بانک سپه [که احتمالاً پدر و پسر بودند] اتومبیل پیکان سرپاسبان‌دوم نصرالله نخعی مأمور شهربانی فیروزآباد را جلوی منزلش شبانه به آتش کشیدند و در نتیجه بازداشت شدند.[11] آتش زدنِ ماشین مأموران انتظامی و نظامی طی روزهای بعد در دیگر شهرستان‌های استان فارس همچون جهرم، کازرون و فسا نیز صورت گرفت.[12]

واقعۀ آتش زدن سینمای کوروش فیروزآباد توسط چند دانش‌آموز از جمله وقایعی بود که در همین روزها صورت گرفت و در تسریع حرکت‌های تندتر علیه حکومت پهلوی مؤثر واقع شد تا حدی که اهالی جرئت یافتند در بهمن 1357 به ساختمان‌های ساواک، شهربانی و فرمانداری فیروزآباد حمله ببرند و پیش از پیروزی انقلاب در تهران آن مکان‌ها را تصرف کنند.

در باب چگونگی آتش زدنِ سینما کوروش فیروزآباد سه روایت در دسترس است: یکی مربوط به گزارش کوتاه و مختصر شهربانی فارس و گزارش تکمیلی ساواک از آن واقعه. گزارش دوم مربوط به خبر کوتاه منتشره در روزنامه کیهان و سومی، خاطره چهار نفر از اهالی که یکی از آنها، خود از عوامل به آتش کشیدن سینما بوده است. از این رو به لحاظ تاریخی واقعه‌ای درخور توجه است که هر دو گونه روایت عوامل حکومت از یکسو و مخالفان حکومت از سوی دیگر درباره آن سخن گفته‌اند. در نخستین روایت پای گزارش شهربانی را سرلشکر اسفندیاری فرماندار نظامی شیراز امضا کرده و آورده‌ است: «بنا بر اعلام شهربانی فارس، سینمای فیروزآباد که از مدتی قبل تعطیل بود در ساعت 22 روز 2 آبان به آتش کشیده شده، سه نفر دستگیر شده و حدود سه میلیون ریال خسارت وارد آمده است.»[13] ساواک در گزارشی تکمیلی که چند روز بعد تهیه کرده است عاملان آتش زدن سینما را اینگونه معرفی می‌کند: «سعید عنبری و برادر بزرگترش که هر دو دانش‌آموز دبیرستان ششم بهمن هستند با جعفر کتیرایی که مدتی در قم طلبه بوده و در شهریور گذشته دیپلم خود را در فیروزآباد گرفته است، جواد امیرسالاری فرزند عبدالحسن، عزیز شبان دبیر ادبیات، شاهپور رضایی صاحب مغازه پرده کرکره، نورالدین مقدسی تکنسین شرکت زراعی فیروزآباد، فعالیت‌هایی در ظاهر مذهبی ولی در باطن کمونیستی دارند و به فکر آتش زدن دستگاه‌های دولتی هستند و آتش زدن سینما کوروش نیز از ناحیه آنان و هم‌دستانشان است. صبح روز 4/8/1357 ساعت9:45 افراد نامبرده در خیابان‌ها می‌گشتند و دانش‌آموزان و سایر جوانان ولگرد و عیاش فیروزآباد را تحریک به تظاهرات می‌کردند و در حدود ساعت 12 همان روز نیز با مأمور شهربانی که نگهبان حزب رستاخیز بود بدون جهت نزاع [کردند] که با دخالت چند نفر طرفین دعوا از یکدیگر جدا شدند. سرچشمه اصل این تظاهرات، منوچهر حیدری است که بارها با مسیح اصلاحی، سپاهی دانش که در تاریخ 6/8/1357 در تظاهرات در اثر اصابت گلوله زخمی شد، مشاهده گردید و افراد مذکور نیز دست‌نشانده حیدری هستند.»[14] درباره گزارش تکمیلی ساواک باید افزود، تضاد موجود در افکار و انگیزه‌های عاملان آتش زدن سینما رخ‌نمایی می‌کند به نحوی که کتیرایی را ابتدا طلبه قم می‌خواند و سپس فعالیت‌های وی را ظاهراً مذهبی ولی کاملاً کمونیستی می‌شمارد. سخنی که در دوره پهلوی برای کوبیدن و تخریب مبارزان مذهبی از آن بسیار بهره گرفته می‌شد تا حدی که اصطلاح متضاد «مارکسیست‌های اسلامی» نیز برای آنها ساخته و پرداخته و ترویج شد و شخص محمدرضا پهلوی نیز از آن برای تخریب مخالفانش بهره می‌گرفت.

روایت دوم، خبر کوتاهی است که خبرنگار روزنامه کیهان از فیروزآباد آن را مخابره کرد و روزنامه کیهان روز بعد از واقعه منتشر کرد: «سینما کوروش فیروزآباد فارس که از فروردین در حال تعطیل است، شب گذشته با بنزین به آتش کشیده شد و عاملین آتش‌سوزی نیز خود گرفتار حریق شدند و جراحاتی برداشتند.»[15] لازم به تذکر است روزنامه کیهان در این ایام در شمار روزنامه‌هایی قرار داشت که اخبار اعتراض‌ها و مخالفت‌ها و اعتصابات و در کل وقایع انقلابی را پوشش می‌داد و پرمخاطب‌ترین روزنامه محسوب می‌شد؛ هرچند روزنامه‌ای حکومتی و دولتی به حساب می‌آمد. در باب اهمیت این روزنامه شایسته ذکر است که بعد از دستگیری امام‌ خمینی در 15 خرداد 1342 و انتشار عکس ایشان، حکومت، ممنوعیت انتشار عکس ایشان را به مطبوعات اعلام کرد تا اینکه 15 سال بعد، روزنامه کیهان ممنوعیت انتشار عکس امام خمینی را شکست و نخستین نشریه‌ای شد که در 7 شهریور 1357 عکس ایشان را در روزنامه به چاپ رساند. بعد از یک ماه، آنگاه روزنامه اطلاعات نیز جرئت یافت و عکس امام را در صفحات خود منتشر کرد.

روایت سوم، حاصل خاطره‌گوییِ چهار نفر از چگونگی طراحی و اجرای نقشه آتش زدن سینما و احوال طراح و یکی از مجریان آن واقعه به نام سیدمحمدصادق دشتی است. روایت سوم از خاطرات پدر و مادر و برادر بزرگتر شهید سیدمحمدصادق دشتی و خاطرات قاسم توانایی از مجریان نقشه و تنها بازمانده آن واقعه است. اگر این روایت سوم نبود ما از چند و چون و جزئیات و نام و نشان عاملان آتش زدن سینما کوروش فیروزآباد اطلاعی نداشتیم. به لطف انتشار کتاب «آقا صادق: روایتی از زندگانی جهادگر شهید سیدمحمدصادق دشتی» نوشته محمدرضا حسینی، امروزه روایت سوم در اختیار ماست. براساس خاطره قاسم توانایی، چندی پیش از اجرای نقشه، گروهی چهار نفره با حضور قاسم توانایی، جعفر اسماعیل‌زاده، اسماعیل کتیرایی و سیدمحمدصادق دشتی شکل گرفت و هسته عملیات‌هایی چند بنیان‌گذاری شد. «روزی صادق [دشتی] ما را به خانه‌شان برد و عکسی از روحانی سیدی به ما نشان داد و گفت: «ایشان امام خمینی است. همان کسی که جلوی شاه و دار و دسته‌اش ایستاده است و نیاز به یار و یاور دارد. من از طریق [برادر بزرگترم] سیدنورالدین به شیراز وصل هستم و اعلامیه‌ها و عکس‌هایش را به فیروزآباد می‌آورم. ولی برای پخش کردنشان در فیروزآباد و شهرهای اطراف به کمک نیاز دارم. شما پای کار هستید یا نه؟ ... چهار نفری دست‌ها را روی هم گذاشتیم و قول دادیم به هم کمک کنیم. تقریباً هر روز بعد از مدرسه جلسات‌مان در خانه صادق برگزار می‌شد.»[16] دو سه روز بعد از تشکیل گروه، پخش اعلامیه‌ها و عکس‌های امام خمینی در فیروزآباد و دیگر شهرهای استان فارس همچون فراشبند و قیر آغاز شد و افراد دیگری نیز به این گروه اضافه شدند. شعارنویسی روی در و دیوار فیروزآباد نیز در برنامه قرار گرفت. «شبی روی دیوار ساختمان ساواک شعارهای مرگ بر شاه، تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست، نوشتیم. فردا صبح با جعفر رفتیم روبه‌روی ساواک، جلالی رئیس ساواک فیروزآباد، چند مأمور را واداشته بود به پاک کردن شعارها و از شدت عصبانیت مدام به آنها و شعارنویس‌ها فحش می‌داد.»[17]

در ادامه، قاسم توانایی علت تصمیم‌گیری برای آتش زدن سینما را اینگونه بیان می‌کند: «با رسیدنِ خبرهایی حاکی از سرکوب و کشتار شدید مردم در سراسر کشور، خونمان به جوش آمده بود و در یکی از جلسات، قرار شد وارد فاز برخوردهای فیزیکی و حذف سران شوم نظامی و امنیتی شویم. به این نتیجه رسیدیم که سه طرح را به ترتیب انجام بدهیم: اول آتش زدن سینما کوروش، دوم ترور جلالی، سوم ترور قربانی رئیس شهربانی فیروزآباد. بنا شد بعد از طراحی و اجرای عملیات اول، راجع به نحوه اجرای عملیات‌ بعدی برنامه‌ریزی کنیم.»[18] در همان جلسه نیز تصمیم گرفته شد که با دو دَبه بیست لیتری بنزین، سینما را به آتش بکشند. البته او به اشتباه تاریخ اجرای نقشه را نیمه‌شب چهارم آبان 1357 ذکر می‌کند که ناصحیح است و مطابق اسناد ساواک ساعت 10 شب روز 2 آبان درست است.

توانایی، چگونگی اجرای نقشه و نحوه دستگیری‌شان را اینچنین توصیف می‌کند: «ساعت که از یک نیمه‌شب گذشت، به نزدیکی سینما رسیدیم. طبق طرح، صادق در کنار خیابان و کمی دورتر از سینما مخفی شد. من و جعفر و کتیرایی با دو دبه بیست لیتری پر از بنزین به کنار باجه‌ فروش بلیت سینما رفتیم و منتظر علامت صادق با چراغ‌قوه شدیم. کمتر از یک دقیقه بعد، چراغ‌قوه دو بار روشن و خاموش شد و عملیات را شروع کردیم. با سنگ، شیشه را شکستیم و وارد لابی سینما شدیم. کتیرایی دمِ در، چشمش به علامت خطر احتمالی صادق بود. من و جعفر با دبه‌ها وارد شدیم. قرار بود من در طبقه همکف بنزین بریزم و جعفر در پله‌ها و بالکن سینما. هیجان کار، صدای تپش قلبم را به وضوح به گوش می‌رساند و هرچه سعی می‌کردم با نفس عمیق از شدت تپش قلبم کم کنم، فایده نداشت. به جای اکسیژن فقط بخار بنزین وارد ریه‌هایم می‌شد و وضعیت را حادتر می‌کرد. نگران شدم و زود همه بیست لیتری را خالی کردم و برگشتم دمِ در. تا به کتیرایی رسیدم، گفتم: کاش به جای بنزین نفت آورده بودیم. پرسید: چرا؟ همین که آمدم جوابش را بدهم موج انفجار، ما را همراه در و پنجره‌های لابی سینما به وسط خیابان پرت کرد. به خودمان که آمدیم، دیدیم جعفر از بالکن به بیرون پرتاب شده و وسط خیابان تمام بدنش در حال سوختن است. سریع خودمان را به او رساندیم. از هوش رفته بود. پس از خاموش کردن شعله‌ها، با کمک کتیرایی، جعفر را کول کردم و از کوچه پس‌کوچه‌ها به سمت منزل قدیمی پدرِ کتیرایی که خالی بود فرار کردیم. در بین راه وقتی جعفر با ناله‌ای ضعیف توی گوشم زمزمه کرد «مرا بینداز توی آب»، فهمیدم به هوش آمده است. یک طرفِ کوچه از بارندگی دیروز مقدار زیادی آب جمع شده بود. او را توی آب خواباندیم، اما دوباره بیهوش شد. بلندش کردیم و دوباره راهی شدیم. وقتی به خانه رسیدیم و چراغ روشن کردیم با دیدن صورت جعفر، هر دو از وحشت نفسمان بند آمد. کل صورت و بدنش سوخته بود. نه مو داشت و نه ابرو و مژه. صحنه‌ای که می‌دیدیم وحشتناک‌تر از آن بود که بتوانیم جلوی اشک‌هایمان را بگیریم. همین‌طور که پماد سوختگی روی صورت و بدن جعفر می‌زدیم با حرکت انگشتانمان پوستش کنده می‌شد. سریع او را به خانه خودشان که نزدیک بود رساندیم. خانواده‌اش با اینکه جریان را فهمیدند، ولی به ناچار او را به بیمارستان بردند. نگران از حال جعفر و بی‌خبر از حال صادق، با هم خداحافظی کردیم. قرار شد کتیرایی به خانه اقوامشان در شیراز بــرود، من هم به خانه خودمان بروم و چند روزی آفتابی نشویم. خیابان‌ها پر از نیروی امنیتی بود و هرکس را می‌دیدند می‌گرفتند. به سختی خود را به خانه رساندم. خانواده با ناراحتی و تعجب به سر و صورت دودآلود و لباس‌های سیاه‌شده من نگاه می‌کردند؛ تلاش می‌کردم برایشان توضیح دهم چطور چنین بلایی سر خودمان آورده‌ایم؛ اما اصلاً حرفم را باور نمی‌کردند. مجبور شدم به پشت بام ببرمشان و سینمای غرق در شعله‌های آتش را نشانشان بدهم. بعد هم با ناراحتی به اتاقم رفتم و در بین گریه‌هایم برای جعفر و صادق دعا می‌کردم. حدود ساعت پنج صبح نیروهای ساواک به خانه ریختند. با ناراحتی و عصبانیت دنبال من می‌گشتند. وقتی پدر و مادرم به ناچار مرا نشان دادند، سردسته‌شان گفت: «دروغ گفتن به مأمور امنیتی جرمش سنگین است، یالا بگویید «قاسم توانایی» کجاست؟ پدرم جواب داد: من نه با شما شوخی دارم و نه با این وضعیتی که شما به خانه ریختید فرصتی برای مخفی کردن این بچه داشتم. قاسم همین است. [مأمور گفت] پس این خرابکارهای وطن‌فروش دارند از بچه‌ها استفاده می‌کنند! شما چرا اجازه می‌دهید بچه‌تان بازیچه این وطن‌فروش‌ها شود؟ بدون اینکه منتظر پاسخ پدرم شود، یقه‌ام را گرفت و کشان‌کشان سمت ماشین برد. یکی از مأمورها دستبند به دستانم زد و چشم‌هایم را با پارچه سیاهی بست. در بازداشتگاه چشمم را که باز کردند دیدم جلالی [رئیس ساواک فیروزآباد] روبه‌رویم نشسته است. بازجویی را سریع شروع کرد و سعی می‌کرد اسم حاج‌آقا عدالت را از زیر زبانم بیرون بکشد (حجت‌الاسلام عدالت، امام جماعت مسجدالنبی فیروزآباد و از مبارزان انقلابی شهر در زمان انقلاب). من دورادور این روحانی را می‌شناختم و اصلاً ارتباطی با عملیات ما نداشت. فقط کمک خدا بود که مشت و لگدهای جلالی نتوانست مرا به اعتراف دروغ، علیه حاج‌آقا مجبور کند. وقتی کاری از دستشان برنیامد یک شبانه‌روز مرا آنجا نگه داشتند و روز بعد چشم‌بسته به زندان شهربانی فرستادند. وقتی داخل سلول زندان شهربانی پرتاب شدم، یک نفر گوشه سلول در حال نماز خواندن بود. کمی که چشمانم به نــور ضعیف آنجا عادت کرد، دیدم صادق است. خیلی حالم گرفته شد که او را هم گرفته‌اند. از سر و صورتش معلوم بود که او هم از مشت و لگد آن بی‌انصاف‌ها بی‌نصیب نبوده است. سلامِ نمازش را که داد تا مرا دید، زد زیر گریه. گفتم: «چرا گریه می‌کنی؟ تو ناسلامتی رئیس ما هستی ها. بی‌مقدمه پرسید: «کتیرایی یا جعفر؟ گفتم: منظورت چیست؟ گفت: خودت را به آن راه نزن من همه چیز را می‌دانم. فقط بگو کتیرایی برای همیشه از پیش ما رفت یا جعفر؟ بعد از کمی مکث دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم با بغض گفتم: مگر جعفر تمام کرده است؟ خودم دیدم که پدر و مادرش او را به بیمارستان رساندند. گفت: در بیمارستان تمام کرده. پرسیدم: تو از کجا می‌دانی؟ گفت: بعد از انفجار سینما از مخفی‌گاه بیرون آمدم تا به کمکتان بیایم؛ ولی هنوز چند قدمی ندویده بودم که دو تا مأمور جلوی راهم را گرفتند و دستگیرم کردند. من هم با سروصدا و تقلای زیاد سعی کردم حواس بقیه مأمورهایی را که از ته خیابان می آمدند به خودم جلب کنم تا شما بتوانید فرار کنید. مرا از آنجا مستقیم به شهربانی بردند. چند دقیقه بعد دیدم چند تا از بچه‌های مسجد را هم آوردند. خیالم راحت شد که نتوانسته‌اند شما را بگیرند و این بچه‌ها را که ظاهراً از قبل به آنها شک کرده بودند دستگیر کرده‌اند؛ ولی چند دقیقه بعد که قربانی رئیس شهربانی روبه‌رویمان نشسته بود و فحش می‌داد و چرت و پرت می‌گفت یکی از نیروهایش آمد و خبر داد: «متأسفانه بقیه را نتوانستیم بگیریم، فقط یکی از آنها را که سوخته بود به بیمارستان برده‌اند؛ اما نتوانستند زنده نگهش دارند و تمام کرده. دو نفری برای رفتن شهادت‌گونه جعفر گریه کردیم و برای آرامش روحش فاتحه و دعا خواندیم.»[19]

خانم صغری حسن‌پور؛ مادر سیدمحمدصادق دشتی دومین خاطره‌گوی این واقعه است. او که همانند بسیاری از مادران فیروزآباد نگران تربیت فرزند نوجوانش بود که مبادا با ورود سینما کوروش به شهر گرفتار آن شود، از وضعیت صادق پس از انجام نقشه این‌چنین سخن می‌گوید: «وقتی ساعت از 12 شب گذشت و خبری از صادق نشد، بی‌تابی‌ام به اوج رسید. آخر سابقه نداشت بدون اطلاع من تا آن موقع شب بیرون از خانه باشد... ساعت نزدیک دو نیمه شب بود که بالاخره درِ خانه را زدند. ... در را که باز کردم دلم هری ریخت. دیدن ماشین و مأمور شهربانی در آن لحظه به جای آب هیزمی بود بر آتش دلم. تمام سعی‌ام را برای کنترل خود کردم و گفتم: سلام. بفرمایید. مأموری که از ماشین پیاده شده بود گفت: شما مادر صادق دشتی هستید؟ اسم صادق را که آورد، خلاف میلم کمی صدایم لرزان شد. [گفتم:]  اتفاقی برایش افتاده؟ همین طور که سوار ماشین می‌شد گفت: نه. فقط خواستم خبر بدهم که چند روزی مهمان ماست. تا خواستم بپرسم چه شده، راننده گازش را گرفت و رفتند. سریع لباس‌هایم را عوض کردم و خودم را به شهربانی رساندم... تا وارد شدم، کمی آرام شدم. صادق و چند نفر از دوستانش صحیح و سالم آنجا نشسته بودند و چند استکان چای هم جلوی آنها بود. مأمور شهربانی با حالت تمسخر داشت به آنها چای تعارف می‌کرد و آنها هم با غرور نوجوانانه خود به او محل نمی‌گذاشتند. تا مرا دید با همان حالت غرورش ازجا برخاست و گفت: شما برای چه آمدی؟ اگر مرا می‌کشتند هم نباید به اینجا می‌آمدی. مأمور شهربانی در حالی که دستش را روی شانه صادق فشار می‌داد تا مانع ایستادنش شود رو به من کرد و گفت: چرا پدرش نیامد؟ [گفتم:] پدرش فیروزآباد نیست. صادق چه کار کرده که او را به اینجا آورده‌اید؟ [مأمور گفت:] خبرش کن تا بیاید. او که بیاید معلوم می‌شود. [گفتم:] تا نگویید چه کار کرده است از اینجا نمی‌روم. [مأمور] صدایش را بلند کرد و گفت: خرابکاری، برهم زدن امنیت شهر. جرمش کم نیست. دیگر چیزی نپرس و از اینجا برو. بلافاصله بعد از مأمور شهربانی، صادق گفت: مادر جان شما برو خانه. اصلاً هم نگران من نباش. حالم خوبِ خوب است.»[20]

قاسم‌علی دشتی پدر صادق دشتی که کارمند وزارت کشور بود و در شهر قیر در نزدیکی فیروزآباد خدمت می‌کرد پس از آنکه نتوانست با مراجعه به شهربانی برای آزادی فرزندش به نتیجه برسد، سراغ آقای لولاچی فرماندار فیروزآباد رفت اما او هم گفت: «فکر نمی‌کردم شما هم جزو کمونیست‌های خرابکار باشید.»[21] بدین صورت او هم نا امیدانه منتظر سپری شدن زمان شد تا شاید موجبات آزادی فرزندش فراهم شود.

 به آتش کشیده شدن سینما سبب شد تا مردم به هیجان بیایند و در تأیید کار گروه چهار نفره و برای آزادی آنها سه روز پشت سر هم یعنی روزهای سوم و چهارم و پنجم آبان در شهر تظاهرات کنند. این امر سبب شد تا شهربانی اعلام کند که دادگاه متهمین برگزار خواهد شد. بر اساس اسناد ساواک در 3 آبان «گروهی از دانش‌آموزان در شهرستان فیروزآباد استان فارس به تظاهرات خیابانی مبادرت کرده‌اند. تظاهرکنندگان با شکستن چند جام از شیشه‌های مدارس و مرکز فراگیری رادیو تلویزیون، توسط مأمورین انتظامی متفرق شده‌اند.»[22] در پی تظاهرات اهالی در چهارم آبان مأمورین حکومتی با شلیک گلوله به مقابله برخاستند. در نتیجه یکی از تظاهرکنندگان به شهادت رسید. از این رو بر شدت اعتراض‌ها و تظاهران افزوده شد به نحوی که به بهانه هفتمین روز شهادت وی، در 11 آبان تظاهراتی با حدود دو هزار نفر جمعیت برگزار گردید.[23] قاسمعلی نام آن شهید را به عنوان نخستین شهید فیروزآباد در انقلاب، محمدعلی رضایی ذکر می‌کند.[24]

چگونگی گفت‌وگوها در دادگاه که سبب آزادی دستگیرشدگان گردید، از خاطرات میرقاسمعلی اینچنین است: «وقتی به دادگاه رسیدم، صادق و یکی از دوستانش نشسته بودند و جریان را برای قاضی توضیح می‌دادند. صادق می‌گفت: ما نه از منبعی تحریک شدیم و نه کسی به ما برنامه داده است. خودمان بنزین تهیه کردیم و سینما را آتش زدیم. قرارمان این بود که اول بنزین بریزیم و وقتی بیرون آمدیم کبریت بکشیم و بعد هم فرار کنیم؛ ولی نمی‌دانم چه شد که وقتی جعفر هنوز داخل بود سینما منفجر شد و خودش هم سوخت. رئیس دادگاه از صادق پرسید چند روز در زندان بودی؟ [او گفت:] سه روز و دو شب همراه با شکنجه. جلالی با مشت و لگد مرا می‌زد و از من اعتراف می‌خواست که چه کسی به ما گفته است سینما را آتش بزنیم. من هم به بالای سر او نگاه کردم، دیدم عکس شاه را به دیوار زده‌اند. گفتم رهبر شما این است و رهبر ما امام خمینی است. من به خاطر نهضت او، سینما را آتش زدم. هیچکس به من دستور نداده است. اگر مرا هم بکشید باز حرفم همین است. بالاخره رئیس دادگاه دستور آزادی صادق و دوستش را صادر کرد. با خوشحالی و غرور دادگاه را ترک کردم و به خانه رفتم. با مادر و برادرانش رفتیم جلوی فرمانداری. قرار بود صادق و قاسم را به آنجا بیاورند. به محض اینکه مردم ما را دیدند راه را باز کردند تا جلوی جمعیت برویم. ماشین شهربانی که رسید، شعار الله‌اکبر مردم هم اوج گرفت. هنوز من و مادرش از بوسیدنش سیر نشده بودیم که مردم آن دو نوجوان را همچون دو قهرمان بر دوش خود گذاشتند و پیروزمندانه در خیابان‌های فیروزآباد راهپیمایی کردند. پس از آتش زدن سینما هر روز راهپیمایی ‌ها ادامه پیدا کرد و حالا دیگر فیروزآباد هم به سیل خروشان ملت ایران پیوسته بود.»[25]

سیدنورالدین دشتی پسر بزرگ خانواده که خود از انقلابی‌ها به حساب می‌آمد، از آزادی برادر و تأثیر اقدام آنها اینگونه یاد می‌کند: «پیش ضیاء، پسرعمه‌ام [در شیراز] بودم که خبر خوش آزادی صادق و شروع تظاهرات فیروزآباد را شنیدم. اصلاً فکر نمی‌کردیم این قدر زود آزادشان کنند. خیلی خوشحال شدیم. به ضیاء گفتم: من به فیروزآباد می‌روم و صادق را چند روزی به شیراز می‌آورم؛ اینجا پیش ما بماند جایش امن‌تر است. می‌ترسم دوباره با بچه‌ها کار دست خودشان بدهند... معمولاً آخر هفته‌ها در خوابگاه دانشجویی نمی‌ماندم و به خانه عمه‌ام می‌رفتم و بیشتر وقتم را با ضیاء می‌گذراندم. او در توزیع اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی و همچنین شرکت در تظاهرات پای کار بود و خانه عمه‌ام به یکی از پاتوق‌های امن برای ما تبدیل شده بود. هر چند صادق پذیرفت به شیراز بیاید ولی چند روز بیشتر نماند. می‌گفت حسابی از درسها عقب مانده است و دوباره به فیروزآباد برگشت. شخصیت عجیبی داشت، آن چنان درس و مدرسه برایش مهم بود که واقعاً نمی‌فهمیدم چطور فرصت می‌کند دوستانش را جمع کند و با هم این همه اعلامیه و نوار پخش کنند و در جای جای شهر، شعار بنویسند. بعد هم طرح آتش زدن سینما بریزند و عملی‌اش کنند باورش سخت بود؛ ولی به هر حال واقعیت داشت... شهری مثل فیروزآباد که تا قبل از حرکت انقلابی صادق و دوستانش خاموش بود با سرعتی باورنکردنی به موج انقلاب پیوست.»[26]

از آن گروه چهار نفره، امروزه فقط آقای قاسم توانایی در قید حیات است. از جعفر اسماعیل‌زاده که در همان واقعه و بر اثر شدت سوختگی به شهادت رسید، احوالی در دست نیست. صادق کتیرایی در جلد دوم کتاب فرهنگ اعلام شهدا: استان فارس با نام اسماعیل کتیرایی اینگونه معرفی شده است: «18 اردیبهشت 1341 در شهرستان فیروزآباد به دنیا آمد. پدرش ابوالقاسم، کشاورز بود و مادرش رباب (فوت 1357ش) نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته فرهنگ و ادب درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. 27 شهریور 1360 با سمت آرپی‌جی‌زن در دارخوین براثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای زادگاهش واقع است. او را محمدصادق نیز می‌نامیدند.»[27] از سیدمحمدصادق دشتی اطلاعات بیشتری در دسترس است. علاوه بر ذکر احوال او در جلد دوم کتاب فرهنگ اعلام شهدا: استان فارس، کتاب آقاصادق: روایتی از زندگی جهادگر شهید سیدمحمدصادق دشتی مجموعه‌ای از احوال و زندگانی وی بر اساس خاطرات خانواده و دوستان و همرزمان شهید در سال 1399ش انتشار یافته است. بر این اساس، او در 16 مرداد 1342 مصادف با سالروز ولادت پیامبر ‌اکرم(ص) و امام‌ جعفر صادق(ع)، در روستای دستجة فسا به دنیا آمد و به همین مناسبت محمدصادق نامیده شد. در رشته انسانی در خرداد 1360 دیپلم گرفت. با تشکیل جهاد سازندگی در 1358 با برادر بزرگترش به جهاد سازندگی پیوست. در اسفند 1360 به مقر ستاد جهاد سازندگی استان فارس مستقر در آبادان رفت و به عنوان جهادگر به خدمت مشغول شد. در طول حضور در جبهه، ‌مسئولیتهای متعددی در جهاد فارس واقع در آبادان عهده‌دار بود از جمله: مسئولیت استحکامات گردان مهندسی رزمی جهاد سازندگی فارس 1361ش؛ مدیریت مهندسی رزمی جنگ در منطقه غرب و شمالغرب کشور در 1362ش؛ معاونت ستادی گردان مهندسی رزمی جهاد فارس از سال 1363ش؛ مدیریت کارگاه دکل‌سازی در سالهای 1363 و 1364ش. او سرانجام صبح 23 مهر 1364 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سینه‌ در اروندکنار به شهادت رسید و در گلزار شهدای فیروزآباد به خاک سپرده شد.

 

 

[1] . انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ج10(شهریور ماه 1357)، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1381ش، ص437.

[2] . همان، ج11(16 تا 31 شهریور 1357)، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1381ش، ص17.

[3] . همان، ج11، ص 129.

[4] . همان، ج11، ص 178.

[5] . همان، ج11، ص 233 .

[6] . همان، ج11، ص363.

[7] . همان، ج12 ( 1 تا 15 مهر 1357)، تهزان، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1382ش، ص 256؛ سیر مبارزات یاران امام در آینه اسناد به روایت ساواک، ج12(7 مهر تا 26 مهر 1357)، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چ دوم، 1399ش، ص63 .

[8] . انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ج13(16 تا 30 مهر1357)، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1382ش، ص55.

[9] . همان، ج13(16 تا 30 مهر1357)، ص244.

[10] . همان، ج13(16 تا 30 مهر1357)، ص515.

[11] . همان، ج13(16 تا 30 مهر1357)، ص 607 .

[12] . همان، ج14(1 تا 10 آبان1357)، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1383ش، ص74 .

[13] . همان، ج14(1 تا 10 آبان1357)، ص 74 .

[14]. سیر مبارزات یاران امام در آینه اسناد به روایت ساواک، ج13(27 مهر تا 15 آبان 1357)، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چ دوم، 1399ش، ص381و382).

[15] . کیهان،  شماره 10595(3 آبان 1357)، ص22.

[16] . آقا صادق: روایتی از زندگانی جهادگر شهید سید محمدصادق دشتی، تحقیق و تدوین، محمد رضا حسینی، تهران، راه‌یار، 1399ش، ص25 .

[17] . همان، ص 26.

[18] . همانجا.

[19] . همان، ص28 و 29 .

[20] . همان، ص19و20.

[21] . همان، ص 22و 23.

[22] . انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ج14(1 تا 10 آبان1357)، ص143و144.

[23] . انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ج15(11 تا 20 آبان1357)، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1383ش، ص39.

[24] . آقا صادق... ، ص 32. اطلاعات موجود در جلد اول کتاب فرهنگ اعلام شهدا: استان فارس، نام او را تایید کرده و احوال وی را اینگونه می‌آورد: «رضایی، محمدعلی، 19 خرداد 1314 در روستای اسلام آباد تابعه شهرستان فیروزآباد به دنیا آمد. پدرش محمد(فوت1345ش) کشاورزی می‌کرد و مادرش قمر نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. او نیز کشاورز بود. سال 1338ش ازدواج کرد و صاحب 4 پسر و یک دختر شد. ششم آبان 1357، در زادگاهش هنگام شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی براثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای امام‌زاده شاهزاده عبداللل همان روستا واقع است»، ص659 .

[25] . آقا صادق... ، ص31و32.

[26] . همان، ص33و34.

[27] . فرهنگ اعلام شهدا: استان فارس، ج2، تنظیم مرکز مطالعات و پژوهش‌های بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، بنیاد شهید و امور ایثارگران، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی، نشر شاهد، 1395ش، ص1199.



 
تعداد بازدید: 16


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 133

در این جاده مینی‌بوسی را متوقف کردیم. بیشتر مسافران مینی‌بوس را زنها و بچه‌ها و پیران عرب‌زبان تشکیل می‌دادند. در میان این افراد یک پیرمرد شل بود که یک نفر او را کمک می‌کرد. آنها خیلی اصرار کردند که چون ناتوان هستند آزادشان کنیم. دستور دادم آنها را آزاد کنند. راننده مینی‌بوس را هم آزاد کردیم. اما بقیه به پشت جبهه منتقل شدند و همان روز شنیدم در پشت جبهه همه را اعدام و جنازه‌هایشان را همان جا دفن کرده‌اند.