سیصد و شصت و یکمین شب خاطره -1

تنظیم: لیلا رستمی

03 دی 1403


سیصد و شصت و یکمین برنامه شب خاطره با روایت مرزبانان نیروی انتظامی، 5 مهر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «مرز پایداری» برگزار شد. در این برنامه سرتیپ سردار حجت‌الاسلام سیدجبار حسینی و سردار احمد گودرزی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

راوی اول برنامه، سیدجبار حسینی، جانباز دفاع مقدس بود که از سال ۱۳۵۹ در کردستان حضور دارد. در دوره‌ای رئیس عقیدتی - سیاسی شمال غرب کشور در ژاندارمری بود و تجربه حضور در عملیات‌های زیادی در دفاع مقدس را نیز دارد.

وی در ابتدای سخنانش گفت: مرداد سال ۱۳۵۸ تقریباً از ۳۰ کیلومتری آذربایجان غربی یعنی از شهر ارومیه تا نزدیک کرمانشاه، آن طرف هم تا ۱۵ کیلومتری شهرستان‌های بیجار، قروه و کامیاران دست ضد انقلاب افتاد. صدا و سیمای مهاباد و سنندج در اختیار گروه‌های ضد انقلاب قرار گرفت. در اردیبهشت ۱۳۵۹، به دستور امام و با تدبیر و تشویق آیت‌الله خامنه‌ای که آن زمان نماینده امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه تهران بودند، پاکسازی از دو محور شهرهای بیجار و همدان شروع شد. این کار نزدیک دو ماه و نیم طول کشید. فقط در یکی از خیابان‌های سنندج یعنی از فرودگاه سنندج تا استانداری کردستان، نزدیک ۸۰ نفر از بهترین جوان‌ها پرپر شدند.

شهر سردشت تقریباً یک سال‌ونیم در محاصره بود. تمام راه‌ها و جاده‌های منتهی به آن بسته شده بودند. یک هلی‌کوپتر از سقز به سردشت آذوقه و نیرو می‌برد. دو هلی‌کوپتر کبری برای اسکورت و یک هواپیمای F5 نیروی هوایی هم مراقب ‌بود تا میگ‌های عراق در لب مرز به هلی‌کوپتر حامل آذوقه یا نفرات حمله نکنند. گاهی یک بشکه نفت در زیر هلیکوپتر آویزان می‌کردند. بالاخره محورهای سردشت به‌ بانه، سردشت به پیرانشهر و سردشت به مهاباد آزاد شدند. من در آزادسازی جاده بانه ـ سردشت توفیق حضور داشتم. دیدم که چه عشق، شوق،‌ شعف و روحیه‌ای در رزمنده‌ها بود. می‌خواستند این شهر و راه باز شود و به طرف‌ شهر قلعه‌دیزه عراق  بروند و در آنجا عملیات برون‌مرزی انجام دهند. نیروهای ژاندارمری از سال 1361 در کنار ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم با ضد انقلاب درگیر بودند و هم در مرزها با عراق می جنگیدند.

راوی افزود: ضد انقلاب هر جنایت، کار زشت و رفتار غیر انسانی را مرتکب می‌شد. آنها پاسداری را در یکی از روستاهای اطراف مهاباد اسیر کرده بودند. قرار بود از روستای دیگری به این روستا عروس بیاورند. ضدانقلاب در زمان ورود عروس به روستا، سر این پاسدار را جلوی پای عروس بریدند.

 نمونه دیگر اینکه، سرباز ژاندارمری در سقز، بیسیم‌چی بود. وقتی اسیر ضدانقلاب شد، برای اینکه عملیات‌ها، اسرار پایگاه‌ و مقرشان لو نرود، رمز بی‌سیم را قورت داد؛ اما ضد انقلاب بدنش را تکه تکه و روده‌اش را پاره کرد تا شاید آن تکه‌های کاغذ را در بیاورند. او شهید «اروجعلی شکری» بود.

راوی ادامه داد: شهید بروجردی جلسه‌ای گذاشته بودند و از من که آن موقع در سپاه پاسداران کردستان بودم خواسته بودند تا به کرمانشاه بروم. وضعیت و امنیت  جاده‌ها این‌طور بود که راه زمینی سنندج به کرمانشاه دست ضدانقلاب بود. من به بیجار رفتم و شب منزل والدین ماندم. فردای آن به همدان و از آنجا به کرمانشاه رفتم. در سال‌های ۵۹، 60 و 61 ساعت 2 بعدازظهر جاده‌ها بسته می‌شد. در ساعاتی بعد از پاکسازی شهرها و جاده‌ها، یک سرباز ژاندارمری گاهی 12ساعت برای تأمین جاده سراپا می‌ایستاد. ما با سربازی برخورد کردیم که  براثر سرمای زیر 20 درجه، مثل چوب، خشکش زده بود و به لقاء خدا پیوسته بود.

وی در ادامه گفت: وقتی بنا بود محور بانه به سردشت آزاد شود و ما به رادیو دموکرات گوش می‌دادیم،‌ می‌گفت: عبدالرحمان قاسملو رهبر حزب دموکرات گفته: «اگر نظام اسلامی بخواهد این جاده‌های سردشت به پیرانشهر،‌ پیرانشهر به سردشت، مهاباد به سردشت را آزاد کند، ما اسلحه‌مان را زمین می‌گذاریم و زن‌هایمان را طلاق می‌دهیم.» اما به لطف خدا این محورها به علت همین فداکاری‌ها در بخشی از کرمانشاه، کردستان و آذربایجان غربی آزاد و راه رفتن به مرز و عملیات‌های برون‌مرزی آغاز شد.

وضعیت عجیبی بود؛ من مسئول عقیدتی سیاسی شمال غرب،‌ ۲۱ ساله و طلبه‌ی جوان کم‌تجربه‌ای بودم. وقتی به مرز سردشت رفتیم دیدیم بعضی‌ها ۶ ماه، بعضی‌ها حتی ۱ سال بود که به مرخصی نرفته بودند؛ چه سرباز، چه افسر و درجه‌دار. شهید رنجبر، فرمانده سپاه سردشت در آن عملیات شهید شد. جنازه را داخل هلیکوپتر گذاشتند. قرار شد من و استاندار کردستان، همراه جنازه برویم. همسر بزرگوار و دو فرزندش نیز همراه جنازه سوار هلی‌کوپتر شدند. همسر فداکارش که داخل هلی‌کوپتر نشست، به من گفت: «فلانی! من فکر نمی‌کردم با رنجبر به سردشت بیایم، در محاصره و مشکلات شهر با او باشم و الان برگردم و جنازه همسرم را با خود ببرم!»

او درباره فداکاری‌های خانواده‌ها گفت: رزمنده‌هایی اهل شهرهای شمال، اصفهان و شیراز بودند و خانواده‌های آنها در سال‌های 1359 و ۱۳۶۰ در سقز، سردشت، پیرانشهر و مهاباد همسران و بچه‌هایشان را همراهی می‌کردند و ذره‌ای ترس، خوف و وحشت در این زنان شیرزن و شجاع نمی‌دیدیم.

خانم‌‌هایی از گوشه و کنار کشور آذوقه، لباس و پتو می‌آوردند و وقتی به سنگرها می‌رفتند، به فرزندانشان، بسیجی‌ها، سربازها و رزمنده‌ها مادروار محبت می‌کردند و نشاط می‌دادند. گاه می‌گفتند: «ما زن‌ها هم‌ می‌خواهیم به خط مقدم برویم و اسلحه بگیریم و بجنگیم.»

راوی در ادامه گفت: مقام معظم رهبری رئیس‌جمهور بودند که به کردستان تشریف آوردند. خدمتشان عرض کردیم: «آقا در بانه یک خانواده اهل سنت هستند که در نبرد با ضدانقلاب عراق 7 شهید داده‌اند.» آقا فرمودند : «برویم ببینیم!»‌ به منزل این خانواده رفتند. فردا یا پس‌فردای آن دیدار، به تهران بازگشتند و در نماز جمعه اعلام کردند: «این نظام، این انقلاب هرگز شکست نمی‌خورد، این راه گم نمی‌شود. من به شهر بانه رفتم، خانواده‌ 7 شهید اهل سنت دید‌ه‌ام.»

خودم شاهد بودم که ضدانقلاب به خانه یک روحانی اهل سنت ریختند و به جرم دفاع از جمهوری اسلامی، قرآن و کتاب‌هایش را روی سینه‌اش گذاشتند و او را آتش زدند. پیشمرگان مسلمانی بودند که معتقد به انقلاب بودند و جانشان را برای نظام اسلامی گذاشتند. خودشان در سپاه و در سازمان پیشمرگان، فداکاری می‌کردند ولی ضدانقلاب زن و بچه‌شان را می‌گرفت.

پنج، شش ماه در سپاه دیواندره بودم. درگیری‌ها از ساعت شش غروب تا پنج صبح ادامه داشت. ضدانقلاب در خانه‌های مردم مخفی می‌‌شدند، ولی فرماندهان، رزمندگان و سپاهیان این‌قدر انسانیت، اخلاق و کرامت انسانی داشتند که خمپاره‌ای به سمت خانه‌های مردم شلیک نمی‌کردند. صبح‌ می‌پرسیدیم: «چرا ضدانقلاب را به خانه‌تان راه دادید؟» و آن‌ها می‌گفتند: «ما چه‌کنیم؟ ما را تهدید کردند، اسلحه روی سرمان گذاشتند، ما هم راه دادیم، چون به ارتش و سپاه تیراندازی می‌کردند.»

شهید بزرگوار صیاد شیرازی به من می‌فرمود: «من لذت می‌برم استوار ژاندارمری بر روی تپه‌ها و کوه‌ها مثل شیر، نگهبانی می‌دهد.»

ضد انقلاب برای تصرف شهر بانه حمله کرد. به سنندج رفتیم و جمعی از نیروها را به سمت ارتفاعات سورکوه بردیم. با فرمانده ژاندارمری کردستان درباره وضعیت ارتفاعات سورکوه ۲ و ۳ صحبت می‌کردیم که چطور این ارتفاعات را از بعثی‌های عراق پس بگیریم. همان‌طور که صحبت می‌کردیم، رادیو قطعنامه ۵۹۸ و قبول آتش‌بس با عراق را اعلام کرد. این فرمانده غیور گفت: « این کُلت من. به مغز من شلیک کن تا من صلح با عراق را نبینم. امام، اهل صلح نبود!» من گفتم: «جناب سرهنگ! حتماً حکمتی هست، حتماً برنامه‌ای هست، امام مرد بزرگیست. همه عالم یک طرف، امام یک طرف. اهل سازش و اهل تسلیم نیست.»

عراقی‌ها مجدداً به درة شیلر حمله کردند. به سمت دره شیلر می‌رفتیم که رادیو اعلام کرد: «منافقین شهر اسلام‌آباد را تصرف کردند.» با اینکه هشت سال‌ در جبهه بودم، این خبر را که شنیدم، پاهایم ‌لرزید. گفتم: «خدایا! اسلام‌آباد به دست منافقین افتاد!» حالت عجیبی به من دست داده بود. آن فرمانده عزیز گفت: « نگران نباش، منافقین عددی نیستند.» و ما دیدیم که رزمندگان در عملیات مرصاد چه فداکاری‌هایی کردند.

فرمانده ژاندارمری محور بانه به من گفت: «ما هیچ اختلافی با بچه‌های سپاه نداریم، با هم هستیم» چند روز بعد از بانه تماس گرفتند، فرمانده وقت گفت: «فرمانده ژاندارمری و سپاه کنار هم، هم‌زمان شهید شدند. هر دو خونشان یک‌جا ریخته شد.» این وحدت و همدلی نیروهای مسلح ما بود.

مرحوم شهید آبشناسان، فرمانده نیروهای مخصوص بود. یک افسر شجاع و خیلی باصفا. مرتب به من که می‌رسید می‌گفت: «سید! قربون جدّت برم.» عملیات قادر در پیرانشهر بود. او رفته بود و با نیروهای عراقی درگیر شده و تعدادی اسیر کرده بود. من خدمت شهید صیاد شیرازی، آقا محسن رضایی و تعدادی از فرماندهان بودم. آبشناسان گزارش داد و آنچنان با اقتدار و با هیبت بود که آدم از این نگاه روحیه می‌گرفت. چهره‌ا‌ش غبارآلود و گردوخاکی بود، ولی ذره‌ای خستگی در او دیده نمی‌‌شد.

راوی در ادامه بیان کرد: رهبر معظم انقلاب در سال ۱۳۵۹ به مریوان آمدند. هنوز رئیس‌جمهور نبودند. نماینده تهران بودند. یک افسر ژاندارمری آماده شده بود که آقای خامنه‌ای بعد از بازدید از پایگاه سپاه، از پایگاه ژاندارمری بازدید کنند. هوا تاریک شده بود و محافظین آقا گفتند باید به شهر برگردیم. این افسر به آقا رسانده بودند: «آقا به اینجا آمدید، بچه‌های سپاه را دیدید،‌ بچه‌های ژاندارمری را ندیدید!» آقا فرمودند: «من به تهران می‌روم، الان چهارشنبه است، جمعه در تهران نماز جمعه می‌خوانم، شنبه برمی‌گردم مریوان.» همین کار را هم انجام دادند. گفتند: «به احترام این افسر ژاندارمری برمی‌گردم.» این افسر خیلی روحیه و نشاط گرفته بود.

رهبر معظم انقلاب که به مریوان برگشتند یک فانسقه‌ای از فرمانده کردستان گرفتند. سال 1367 مجدداً بعد از چند سال که به کردستان سفر کردند، به آن فرمانده گفتند: «فانسقه‌ای که به من دادید هنوز به کمرم بستم.»

راوی در پایان سخنانش گفت: مرحوم آیت‌الله مشکینی در ایام حج به کردستان آمده بودند که فرمودند: «بهترین حج و بهترین مکه، دیدن این رزمندگان است.» همان فرمانده خطاب به آیت‌الله مشکینی گفت: «چرا آقای خامنه‌ای چندین سال است که به جنوب می‌‌روند، ولی به کردستان نمی‌آیند؟» آیت‌الله مشکینی در پاسخ فرمودند: «خدمت امام بودیم، آقای خامنه‌ای هم تشریف داشتند، امام به ایشان فرمودند؛ آقای خامنه‌ای! چرا اینقدر سفر می‌کنید؟! مواظب خودت باش، دیگر نباید به سفر بروی. آقا فرمودند، امام عزیز! من مطیع شما هستم، هر چه شما امر کنید.»

 

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 27


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.