اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

مرتضی سرهنگی

01 دی 1403


ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد. پاسدار، قد کوتاه و ریش سفیدی داشت ولی خیلی پیر نبود. همراه او به قصرشیرین آمدیم. از آن‌جا به کرمانشاه و بعد از چند روز به تهران منتقل شدیم.

قبل از سربازی، کشاورز ساده‌ای بودم و هیچ اطلاعاتی درباره دین و سیاست و جنگ نداشتم ولی به فضل خداوند کریم بعد از اسارتم و مطالعه فراوان در این‌جا به خیلی از مسائل پی بردم. به جرئت می‌توانم بگویم که اگر این اطلاعات را در عراق داشتم و مردم عراق داشتند رژیم صدام خیلی بیش از اینها توسط مردم سقوط می‌کرد. صدام توانسته است مردم را فریب دهد و حکومت کند.

خواهشی از شما دارم. آن را بنویسید تا مسئولان بیشتر توجه کنند. ما در این‌جا کتابخانه خوبی داریم ولی کافی نیست و بعد از مدتی کتاب تازه‌ای پیدا نمی‌شود که آن را مطالعه کنیم. مثلاً من می‌دانم که سیدمظلوم آیت‌الله بهشتی چقدر برای مردم ایران عزیز است ولی متأسفانه فقط یک جزوه کوچک از او به زبان عربی داریم. از کتابهای شهید محراب آیت‌الله دستغیب شیرازی اصلاً کتابی به عربی ترجمه نشده و حقیقتاً ما چیزی درباره این شخصیتهای عزیز و بزرگوار نمی‌دانیم. خیلی تمایل داریم که کتابهایی از این شهیدان ارجمند و سایر شهدا ترجمه شود و در اختیار ما قرار گیرد. ما در تمام مدت شبانه‌روز بی‌کار هستیم و این فرصت بسیار خوبی برای مطالعه است.

ساعت سه صبح یک گروهان پیاده مکانیزه به فرماندهی سرهنگ عادل آماده شد تا در قریه سلمان در منطقه دارخوین نیروهای شما را سرکوب کند. من جزو این گروهان بودم. به تازگی عده‌ای نیرو به قریه آمده و باعث دردسر ما شده بودند. اینها هیچ ساعتی از شبانه‌روز بی‌کار نبودند و وقت و بی‌وقت گلوله‌های خمپاره روی مواضع ما می‌انداختند. هیچ ساعتی از روز یا شب نبود که ما بتوانیم استراحتی بکنیم. آن شب تصمیم گرفتیم هر طور هست این نیروهای مزاحم را از منطقه دور یا نابود کنیم تا خیالمان راحت شود. حمله شروع شد. نیروهای شما از حجم زیاد آتش متوجه حمله و متقابلاً وارد عمل شدند. بعد از ساعتی خسته و وامانده شدیم؛ زیرا گلوله‌های نیروهای شما به ندرت خطا می‌رفت.

سرهنگ عادل وقتی اوضاع را این‌طور دید دستور عقب‌نشینی داد. با عجله عقب نشستیم، طوری که دو نفر مجروحمان را نیز جا گذاشتیم: یک استوار به نام عوید محیبس و یک سرباز.

وقتی به موضع خودمان برگشتیم تقریباً ساعت نه صبح بود. افراد، خسته و متلاشی، به استراحت پرداختند. نزدیک ظهر آن سرباز مجروح خودش را به موضع رساند. حال بدی داشت. از او پرسیدیم «چه اتفاقی افتاد؟ تو چطور خودت را نجات دادی و چه بلایی بر سر استوار عوید آمد؟» گفت «من خودم را کشان‌کشان به گودالی رساندم و در همان‌جا ماندم. نیروهای ایرانی آمدند و متوجه من نشدند ولی استوار عوید را اسیر کردند و با خود بردند.»

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 27


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.