بر فراز میمک – 15
خاطرات ستوان دوم خلبان احمد کروندی
به کوشش: حجت شاهمحمدی
17 خرداد 1400
فرید با احتیاط هلیکوپتر را از تپهای که مقابلمان بود بالا کشید. با دوربین دنبال تانکها گشتم. اولین موشک را به سمت یکی از آنها شلیک و هدایت کردم و بعد از برخورد موشک، بلافاصله از آن نقطه دور شدیم. آتش انفجاری که در پشت ارتفاع دیده میشد حکایت از انهدام اولین هدف میکرد. دومین تانک را هم بدون کوچکترین نگرانی مورد هدف قرار دادم و به فرید گفتم تا مسیر دیگری را برای یافتن هدفهای دیگر و انهدام آنها در پیش بگیرد.
صفر و منوچهر با از خودگذشتگی زیاد در هر بار شلیک موشک، ما را در مقابل آتش نیروهای عراقی پشتیبانی میکردند.
فرید با چرخشی کوتاه، بخشی از ارتفاع را انتخاب کرد و هلیکوپتر را به طرف قله به پرواز در آورد. تا آن لحظه از طرف نیروهای ما هیچگونه آتشی به سوی نیروهای عراقی شلیک نمیشد. با رسیدن روی قله ـ در پناه شیاری ـ کانال منتهی به دیدگاه را زیر نظر گرفتیم. سربازان کانال که تا آن لحظه در خواب بودند، با شنیدن صدای هلیکوپتر ابتدا وحشت کردند؛ اما وقتی فهمیدند که ما خودی هستیم، به حال خود آمدند. در آن لحظه، صدای چرخش ملخ هلیکوپترهایمان ـ مانند صور اسرافیل ـ آن مردگان را زنده کرد و همگی از جای خود برخاسته، با به دست گرفتن سلاحهایشان، به سمت نیروهای عراقی آتش گشودند. توپ ضدهوایی که تا آن لحظه کسی را برای شلیک نداشت، به چرخشی در آمد و با رگبار برقآسایش به روی هلیکوپترهای عراقی باعث سرنگونی یک فروند از آنها شد.
بعد از انهدام تانکها و یکی از هلیکوپترهای عراقی، خلبانان آنها متوجه حضور ما در منطقه شدند. لذا با عوض کردن فرم آتش خود به صورت یک خط، به طرف ما آتش گشودند. ما و صفر هم که مجهز به سلاح بودیم ـ در مقابل آنها ـ با تشکیل جبههای جوابشان را دادیم. هلیکوپتر اول بعد از اجرای آتش از فرم بیرون رفت و دومی و سومی بعد از او به سمت ما آتش گشودند. اما فریاد: «صفر جان! آفرین.» فضای هلیکوپتر را پر کرد.
ـ بچهها یکی شونو زدم.
با استفاده از موقعیت به وجود آمده و سردرگمی هلیکوپترهای عراقی، موشکهای باقیمانده را به سمت تانکها و نفربرهای دیگر نقاط هدایت کردم و توانستم عقدههای خود و سرهنگ و یارانش را بر سر عراقیها خالی کنم. هلیکوپترهای عراقی هم در آخرین دور پروازشان ـ با سرنگونی آن دو فروند ـ فرار را بر قرار ترجیح دادند. ما هم کلیه مهمات خودمان را مصرف کرده بودیم. با آرامش که به میمک بازگشت، سرهنگ را که درون کانال ـ اسلحه به دست ـ در حال دفاع بود، دیدیم. دستهایش را برایمان تکان داد و با این عمل از ما تشکر کرد.
تاریکی هوا ما را به بازگشت به سومار فرامیخواند. در حالی که نمیدانستیم تا فردای آن روز چه اتفاقی برای سرهنگ و یارانش رخ خواهد داد، به سمت سومار به پرواز در آمدیم. دیگر میمک و قلۀ بلند آن در آرامشی دلپذیر قرار داشت. آرامشی که نمیدانستم ـ با رفتن ما ـ آیا باقی خواهد ماند یا نه؟
برای آخرین بار نگاهی به میمک انداختم و در دل چنین گفتم: «ایکاش میتوانستیم با داشتن مهمات، بقیه نیروهای عراقی را نیز از پا در آوریم.»
اما نه مهمات و نه سوخت کافی داشتیم. به همین خاطر ـ بار دیگر ـ سرهنگ و همراهانش را در میان آن همه خطر تنها گذاشتیم.
شب ـ با اینکه آرامشی به انسان میدهد ـ برای ما جز آشوب چیزی به همراه نیاورد. یاد آن دلاورمردان لحظهای ما را آرام نمیگذاشت. فرید روی تختخواب افتاده بود و مثل مار زخمی به خود میپیچید و صفر هم ـ ساکت و آرام ـ چشمش را به سقف سوله دوخته بود.
صبح ساعت 5 بود که با فریاد فرید از خواب پریدم. چشمهایش سرخ بود. از جایم بلند شدم و با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟»
فرید اشکهایش را پاک کرد و گفت: «هر چی دلت بخواد. دیشب تا به حال نخوابیدیم. من و صفر تونستیم با فرماندۀ نیروی زمینی صحبت کنیم. حالا هم یک تیپ کامل از نیروهای تازه نفس رفتند سراغ میمک.»
با شنیدن این خبر با خوشحالی از جا پریدم و او را بغل کردم و بوسیدم. بعد فقط وقت پیدا کردم صورتم را بشویم و نمازم را بخوانم. صدای هلیکوپتر، مرا ـ مثل جوجهای که به سمت مادر میرود ـ به خود میخواند. هوای ایلام دلپذیر بود. عطر خوش پیروزی را احساس کردم. از دور قرارگاه نیخزر را دیدم. هر چه به قرارگاه نزدیکتر میشدیم چشمانم از آنچه میدید، بیشتر گشاد میشد. قرارگاه متروکه پر از نیرو بود.
تعداد بازدید: 3204