سیصد و هجدهمین برنامه شب خاطره -2
در سوریه دوست و دشمن ثابت و زمین مشخصی نداشتیم
الناز درویشی
12 آبان 1399
سیصد و هجدهمین برنامه شب خاطره در روز پنجشنبه اول آبان 1399 به صورت برخط (آنلاین) در پایگاه اینترنتی آپارات پخش شد. در این برنامه آقای دکتر دانشمندی و آقای علی عنابستانی به بیان خاطرات خود پرداختند و داود صالحی هم به عنوان مجری حضور داشت.
راوی دوم برنامه شب خاطره آقای علی عنابستانی بود. وی که از دوران کودکی با مفهوم انقلاب و جنگ در کنار پدرشان آشنا شده بود، در سال 64 پا به جبهه میگذارد و یک سال بعد برای نخستین بار مجروح میشود. او پس از اتمام جنگ در دانشگاه در رشته پرستاری تحصیل میکند. وی در دوره کارآموزی خود در بیمارستان اخگر همزمان با اعزام زخمیهای بوسنیایی به تهران، با جریان دیگری از مقاومت آشنا شد. در سال 91 به سوریه رفته و اینبار در این صحنه نقشآفرینی میکند.
آقای عنابستانی صحبتهای خود را در مورد چگونگی آشنایی با مجروحین بوسنیایی اینطور آغاز کرد: بعد از جنگ به دلیل علاقهای که به پرستاری داشتم وارد دانشگاه شهید بهشتی شدم. ما را برای کارآموزی به بیمارستانهای مختلف میفرستادند که بیمارستان اخگر یکی از آنها بود. با مجروحین بوسنی در این بیمارستان آشنا شدم. مجروحین بوسنی انسانهای جالب اروپایی و از شبهه جزیره بالکان بودند؛ ولی برخلاف تصوری که ما از اروپاییها داشتیم، اطلاعات آنها از دنیایی پیرامونشان بسیار محدود بود. از دنیای اسلام فقط حضرت محمد(ص) را میشناختند؛ از کشورهای اسلامی هم یکی از آنها که نسبت به بقیه کمی سن بیشتری داشت و برای تجارت به کشورهای عربی رفت بود، فقط مصر را میشناخت. اسم کشور ما را نمیدانستند. طبق برداشت بنده از نظر شخصیت، افراد ضعیفتری نسبت به شرقیها و ایرانیها بودند. زمانیکه برای آنها فیلم دیدهبان شیشهای را نمایش دادیم، گریه کردند.
عنابستانی خاطرات خود را با چگونگی حضور در سوریه و شرایط آنجا ادامه داد: سال 1391 بنا به ماموریتی که به بنده محول شد، وارد مسائل سوریه شدم. شرایط سوریه با جنگهای کلاسیکی که ما تجربه کردیم متفاوت بود. در سوریه ما نه دوست، نه دشمن ثابتی و نه زمین مشخص داشتیم. همه چیز در سوریه متغییر بوده و لحظه به لحظه جابهجا میشد. اولینبار در سال 1394 بعد از دستور مستقیم آقا (حضرت آیتالله خامنهای) نیروهای ایرانی به صورت رزمنده در سوریه وارد عمل شدند و به ما ماموریت داد شد تا بیمارستان میدانی در سوریه دایر کنیم. تا آن زمان نیروهای حزبالله و حیدریون (عراقیها)، فاطمیون (افغانها) و زینبیون (پاکستانیها) بودند. البته نیروهای سوری که بخشی در ایران آموزش دیده بودند و با نام دفاع وطنی و برخی در خود سوریه آموزش دیده و در کادر رزمی قرار داشتند.
ماموریت دایر کردن بیمارستان به بنده محول شد. حدود یکماه قبل از شروع عملیات به بیمارستان بقیهالله رفتم، با گروههای مختلف جراحی، بیهوشی اتاق عمل، کادر پرستاری و پیراپزشکی صحبت کردم، تا اطلاعات لازم را از نظر کمی و کیفی (تجهیزات و نفرات) جمعآوری کنم. زمانیکه در اتاق عمل با پزشکهای بیهوشی صحبت میکردم، برای اولینبار با محمد حسن آشنا شدم. جلو آمد و بدون مقدمه گفت: من محمدحسن قاسمی هستم؛ دوست دارم به سوریه بیایم. میتوانید من را با خودتان ببرید؟ گفتم: اگر خدا بخواهد سعی خودم را میکنم. چه کاری بلدی؟ گفت: لیسانس بیهوشی دارم. شروع به تعریف از خود کرد به صورتی که دل من را به دست بیاورد و راضی کند. اطلاعات خود را همانجا برای من ارسال کرد. از او خواستم برای جمعآوری اطلاعات میدانی کمکم کند. گفت: چشم. در طی دو روز تمام اطلاعات لازم از لحاظ تجهیزات و افراد برای هر عمل را تهیه کرد. کار او خیلی به من کمک کرد، زیرا طبق سه اصلی که گفتم نمیتوانستیم امکانات بیش از اندازه یا کم با خود ببریم. لاجرم باید در حد ضروری و مورد نیاز با خود میبردیم؛ برای اینکه یا زیر آتش دشمن از بین میرفت یا مجبور به عقب نشینی میشدیم و جا میماند.
ما در اواخر شهریور 94 راهی سوریه و شهر حلب، منطقه خانات شدیم. منطقه خانات از دو طرف با فاصله دو کیلومتری در اختیار مسلحین بود. مسلحینی که در اینجا مستقر بودند یکی از بدترین گروهها و در واقع مسلح سوریه جبهةالنُصره و گروه نورالدین زنکی و تحریرالشام بودند. این گروهها جزو گروههای به شدت بیرحم و سرتا پا مسلح و کاملاً تحت حمایت عربستان سعودی و قطر بودند. بدون هیچ حساب و کتابی به این گروهها سرمایه و تجهیزات میرسد. امکانات پزشکی آنها به مراتب خیلی بیشتر و شاید ده برابر از امکانات پزشکی و تیم درمانی ما بود. متاسفانه هیچ وقت به این مسائل پرداخته نشد؛ همیشه گفته شده یک گروه داعش خونریز و وحشی بودند؛ نه! یک گروه کاملاً منسجم، منهای داعش بقیه گروهها سازمان رزم کاملاً سازمان یافته و آموزش دیده و آرایش گرفته و تجهیز شده در همه ابعاد، هم از لحاظ علمی و پشتیبانی و گاهی حتی خیلی بالاتر از ما را داشتند.
به هر حال ما در منطقه خانات یک انبار مصالح ساختمانی را به عنوان بیمارستان میدانی انتخاب و شروع به تجهیز آن کردیم. بیمارستان ما یک اتاق عمل و بخشی به عنوان اورژانس داشت. به دلیل نبود برق، از موتور برق استفاده کردیم. عملیات محرم از اوایل مهرماه آغاز شد. پیشرویها در واقع از حلب به سمت دمشق بود، این مسیر یکی از جادههای مواصلاتی بسار مهم سوریه بود که شمال به جنوب سوریه را به هم وصل میکند. دشمن چندین سال بود که این جاده اصلی را در دست داشت و ارتباط ما از این راه قطع شده ولی مسیر فرعی در دست ما بود. مسیر حلب تا دمشق از جاده اصلی حدود سه ساعت بود، در صورتیکه از جاده فرعی هفت ساعت به طول میانجامید. فلش عملیات به سمت این جاده بود و مرحله اول عملیاتی پیش رفت.
روز تاسوعا بچهها عملیاتی را به سمت شهرک الحمره و بعد شهر خلصه شروع کردند. در این عملیات رزمندگان صابرین، فاطمی و حزبالله از سه محور عمل کردند که متاسفانه این عملیات موفق نبود. بچهها به خط زده بودند، ولی تلفات سنگینی دادیم و کلی مجروح داشتیم. گروه درمانی ما در خانات یازده نفر که شامل سه پزشک و بقیه پرستار بودند؛ البته چند نفر از امدادگران فاطمی هم برای نقل و انتقال کمک میکردند. از ساعت 9 صبح تا 3 بعدازظهر تعداد زیادی مجروح وارد بیمارستان شد. ظرفیت بیمارستان سی و هفت نفر بود، اما ما در آن روز و طی چند ساعت 350 مجروح را پذیرش کردیم. شاید پوشش دادن این تعداد مجروح در هیچ بیمارستان پیشرفته و کلاسیک دنیا مقدور نباشد. به جرات میتوانم بگویم که از این 350 مجروح که زنده به ما رسیدند هیچ رزمندهای شهید نشد. کارهای اولیه انجام شد تا مجروحین را منقل کنیم، ولی راه فرعی هم که دست ما بود بسته شده بود و مجروحین دو روز دیگر منتقل شدند. مجروحین را در مسجد، ساختمانهای اطراف و هرجایی که امکات داشت حتی در حیاط و جاده تشک پهن کرده و مداوا میکردیم. با لطف خدا و کمک، اخلاص و ایمان قلبی که بچهها به هدف و کار خود داشتند، از همه هستی و توان خود استفاده کردند تا وظیفه خود را به بهترین نحو انجام دهند.
محمدحسن در مرحله بعدی عملیات در شهر الحاضر به ما ملحق شد و بیمارستان را مجهز کردیم. خصوصیات محمد حسن بسیار جالب و منحصر به فرد بود. او علاوه بر آنکه کارشناس بیهوشی بود، در حد یک متخصص بیهوشی هم از لحاظ تئوری هم عملی اطلاعات داشت. محمد حسن از معدود افرادی بود که هم از لحاظ علمی و هم عملی اطلاعات و توانایی بالایی داشت. او علاوه بر اطلاعات پزشکی، تمامی اسلحههای روز دنیا را میشناخت. زمانیکه محمدحسن به ما ملحق شد خیلی از مسئولیتها را به دوش کشید. زمانیکه بنده به مرخصی رفتم تمام مسئولیت با او بود. بچهها وقتی تواناییهای محمدحسن را دیده بودند، او را به نزدیکی منطقه عملیاتی نبل و الزهراء در منطقه شیخ نجار که منطقه شیعه نشین بود و سالها توسط مسلحین محاصره شده فرستادند، تا در آنجا بیمارستان میدانی را دایر کند.
عملیات بعدی در این منطقه بود. قبل از عملیات به منطقه شیخ نجار رسیدم. زمانیکه محمدحسن من را دید گفت: حالا که رسیدی بیمارستان را تحویل بگیر تا من به مسئولیت اصلی خودم برگردم. اینها همه نشان دهنده فروتنی و تواضع محمدحسن بود. دو روز بعد عملیات شروع شد. قبل از ما ارتش سوری چندین مرحله برای بازپسگیری منطقه عملیات انجام داده که موفق نبودند. از این رو مسلحین متوجه حساس بودن منطقه شده و و تسلیحات زیادی را در منطقه تدارک دیده و استحکامات بسیاری را در مسیر ما ایجاد کرده بودند. عملیات به سختی پیش میرفت. ساعت سه نصف شب سیل عظیمی از مجرحین به بیمارستان رسید. ما آنجا دو اتاق عمل داشتیم. وقتی وارد اتاق عمل شدم، دیدم پر از مجروح بد حال است. یک مجروح 37 ساله ایرانی را آوردند که تیر از زیر شکم وارد و تمام ارگانهای داخلی را سوراخ و قلب را از دو جا پاره کرده بود. حدود چهل دقیقه از مجروحیت او میگذشت و هیچ علائم حیاتی نداشت. دکتر وحید حمیدی وقتی او را دید قفسه سینه او را شکافت و مسقیم قلب را ماساژ داد، قلب او شروع به پمپاژ کرد ولی خون زیادی از دست داده بود.
تخت کناری او هم خون زیادی از دست داده بود، ما نیاز به خون داشتیم که باید از حلب میرسید. یک لحظه متوجه شدیم محمدحسن در اتاق عمل نیست، دکتر حمیدی هم از نبود او ناراحت بود، ولی آنقدر مجروح در اتاق عمل بود که کسی وقت اینکه دنبال او بگردد را نداشت. کمی که گذشت برای آوردن وسیله به اتاق کناری رفتم و دیدم محمدحسن در حال اهدای خون است. بلافاصله بعد از اهداء بدون هیچ استراحتی خودش کیسه خون را آورد و به بیمار تزریق کرد. در این زمان یک مجروح پاکستانی آوردند، دکتر حمیدی که خود متخصص تروما بود با دیدن مجروح سریع بالای سر او رفت و بدون بیهوشی شکم او را شکافت و دل و روده مجروح بیرون ریخت. مجروح پاکستانی با لهجه خاص خود گفت: دکتر مرا بیهوش نکردی. بعد از هوش رفت. دکتر روده را کنار زد و شریان اصلی داخلی را پیدا و جلوی خون ریزی را گرفت. بعد گفت: حالابیهوش کنید تا جراحی را انجام دهیم. عملهای ما در بیمارستانهای میدانی به این صورت بود که باید همزمان چند عمل جراحی را به سرعت انجام میدادیم، جراحیهایی که شاید اگر در بهترین بیمارستانهای شهری انجام میشد، موفق نبود.
خاطره بعدی آقای عنابستانی در مورد عملیات تدمُر بود: در سوریه علاوه بر اینکه یک سری از پارامترهای خاص جنگی را تجربه کردیم، از نظر آب و هوا و موقعیت نظامی نیز تجربههای متفاوتی را کسب میکردیم. بیش از صد شهر سوری همزمان درگیر جنگ بود؛ از سردترین و کوهستانیترین مناطق تا مناطق شهری و منطقه بیابانی وادی شرق. ما در شهر مصیاف یکی از شهرهای غربی سوریه مستقر بودیم. اعلام شد که باید تا شش ساعت آینده تمام امکانات بیمارستان را جمع کرده و به تدمُر برویم. شهر تدمُر دروازه ورود سوریه به شرق و یکی از شهرهای مهم و استراتژیک سوریه است. تدمُر از شهرهای باستانی سوریه است که نام قدیم این شهر پالمیرا بوده. این شهر آثار باستانی بسیاری دارد و از آنجا که 600 سال در ایام گذشته متعلق به حکومتهای ایرانی بوده، سنگبریهای آن شبیه آثار باستانی ایران بهخصوص تخت جمشید است.
ما با یک سری امکانات و هفت آمبولانس آماده حرکت بودیم که در لحظه آخر متوجه شدیم فقط پنج راننده داریم. خلاصه با سختی دو نفر راننده پیدا کردیم و ماشینها به صورت کاروانی به حرکت درآمدند. حدود پنج ساعت در راه بودیم تا به شهر تدمُر رسیدیم. این شهر دوبار بین ما و داعشیها دست به دست شده و کاملاً تخریب شده و ساختمان سالمی آنجا نمانده بود. ما بیمارستان قبلی شهر را که تخریب شده بود انتخاب کردیم و تعمیرات اساسی را در آن انجام داده و فعال کردیم؛ اما دو عملیات را توسط بیمارستان پوشش دادیم. از آنجا که محور اصلی عملیات صحرا بود و ما در عمق پیش میرفتیم، بیمارستان را هم باید با خود جلو میبردیم. این یکی از تفاوتهای جنگی در مناطق مختلف سوری بود. در جنگهای شهری وقتی جنگ کوچه به کوچه است، نیازی به این کار نیست ولی در جنگهای بیابانی زمانیکه ما در عمق گاهی روزی هفتاد کیلومتر پیش میرفتیم، دیگر انتقال مجروحین تا بیمارستان امکان نداشت. ما هم تجهیزات لازم را همراه خود میبردیم و با چادر، بیمارستانهای صحرایی را برای درمان مجروحین را احداث میکردیم.
مسیر عملیات، جاده اصلی غرب به شرق سوریه بود. درمسیر پس از شهر دیرالزور که کاملا سقوط نکرده بود، به شهر المیادین رسیدیم. در المیادین دشمن به سختی مقاومت کرده و اجازه پیشروی به ما نمیداد. در این مرحله یک دستور خاص و استراتژیک از طرف حاج قاسم سلیمانی صادر شد و محور عملیات که از حاشیه فرات به سمت شرق مرز عراق بود با دستور حاج قاسم تغییر کرد. طبق دستور، ما باید ظرف مدت چهل و هشت ساعت سیصد کیلومتر به عقب برمیگشتیم،حالا جابهجا کردن امکانات و تجهیزات از نظر نظامی در این مدت کاملاً غیر ممکن بود. ولی ما این کار را انجام دادیم و به عقب برگشتیم و در منطقه حمیمه بیمارستان خود را برای عملیات دایر کردیم.
در بخش پایانی آقای عنابستانی سخنان خود را با خاطره شهادت محمدحسن قاسمی ادامه داد: بعد از آزاد شدن نبل و الزهراء در اواخر اسفندماه بنده برای مرخصی به تهران آمدم که متاسفانه با شکستن پایم چند ماه توفیق حضور در منطقه را نداشتم. در این مدت محمدحسن تمام مسئولیت را به دوش داشت و تلفنی با هم در ارتباط بودیم. زمانیکه بنده به دمشق رفتم، محمدحسن در حلب بود که به مرخصی رفت. پس از برگشت او بنده به ایران آمدم و ما دیگر با هم دیدار نداشته و فقط تلفنی صحبت میکردیم. در عملیات خانطومان مسلحین وارد حلب شدند و یک جاهایی در دل هم بودیم. حد فاصل ما با مسلحین یک خاکریز و برزنت بود. حجم مجروحین و زخمیها بسیار زیاد بود. دو مجروح بدحال آیسییو در درمانگاه بوده که باید همراه یک پرستار و متخصص بیهوشی به عقب برده میشدند. محمدحسن هر زمان خطر کاری را بالا میدانست، خود داوطلب و کاندید میشد؛ از این رو خود همراه مجروحین با آمبولانس راهی شد. کمی که پیش میروند در کمین دشمن میافتند. مسلحین آمبولانس را میزنندو راننده و مجروحین شهید میشوند.
محمدحسن به همراه دو نفر از امدادگران فاطمی پیاده و در آن حوالی پشت پست برق پناه میگیرند. محمدحسین برای آوردن بیسیم که در ماشین مانده بوده اقدام میکند. از آنجا که بیسیم یک سری پروگرام امنیتی دارد و تنها راه ارتباطی آنها با عقب بوده او برای برداشتن آن دوباره به سمت آمبولانس حرکت میکند، زمان برگشت در نزدیکی بچهها هدف گلوله مسلحین قرار میگیرد و شهید میشود. از آنجا که این منطقه در اختیار دشمن قرار گرفت، جنازه محمدحسن همانجا به مدت چهار ماه باقی ماند. شبی که محمدحسن برای انتقال مجروحین رفت بود، هیچ کس نمیدانستیم چه اتفاقی رخداده. همه پیگیر بودند، حتی با من در تهران تماس گرفتند و گفتند محمدحسن گم شده؛ پس از چند روز خبر شهادت محمدحسن به ما رسید. با آزاد شدن منطقه پیکر محمدحسن به ایران آمد و در معراج شهدا بود تا پس از گردهمایی امدادگران زینبی به خاک سپرده شود. متاسفانه آن روز هم بنده برای ماموریتی راهی سوریه شدم و فقط با یک التماس دعای روحی از محمدحسن خواستم تا آن طرف ما را شفاعت کند و سر پل صراط دستمان را بگیرد. پیکر پاک شهید محمد حسن قاسمی در گلزار شهدای یاسوج مدفون است. انشاالله که خداوند ایشان را با شهدای کربلا و صالحین محشور کند.
تعداد بازدید: 4985