هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-55

مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه

13 اردیبهشت 1399


پس از گذشت یک شب، به وسیله دستگاه بی‌سیمی که درون یک زره‌پوش قرار داشت، با سرگرد «صباح» فرمانده هنگ تماس گرفتم. او از من خواست تا به منظور بررسی اوضاع بهداشتی یگان عازم آن منطقه شوم. شب بعد به وسیله همان زره‌پوش مخصوص ارتباطات که رانندگی آن به عهده سربازی زبردست بود، راهی خط مقدم شدم. من به دلیل ترس از انفجار مین در زیر چرخ‌های زره‌پوش، بالای آن نشستم. زره‌پوش به علت باتلاقی بودن مسیر به کندی حرکت می‌کرد. پس از نیم ساعت وارد مقر تاکتیکی هنگ شدم. فرمانده و معاون او را در داخل تانک فرماندهی که داخل سنگر مخفی شده بود، ملاقات کردم.

افراد هنگ به دلیل باران‌های سیل‌آسا و نبودن پناهگاه، در شرایط بسیار بدی به سر می‌بردند. آنها در سنگرهای بدون سقف موضع گرفته بودند تا از آتش‌باری نیروهای ایرانی در امان باشند. لازم به یادآوری است که هر کدام از هنگ‌ها دارای یک زره‌پوش برای برقراری ارتباط و حمل مجروحین بودند. شام را با آنها خوردم و تعدادی از آسیب‌دیدگان را در مقر هنگ معالجه کردم. در حدود ساعت ده شب راهی گروهان سوم شدم. ستوان یکم «کنعان» فرمانده این گروهان داخل حفره کوچکی نشسته بود. تعدادی از بیماران در آنجا جمع شدند و من نیز هرچه دارو همراه داشتم به آنها دادم. ستوان «کنعان» از من خواست تا منطقه را ترک کنم، چون بنا به گفته او خطر زیاد بود و نیروهای ایرانی در فاصله 800 متری آنها قرار داشتند.

حدود ساعت دوازده شب منطقه را ترک کرده و به سوی مواضع نسبتاً امن خود بازگشتم. از آنجا رویدادهای درگیری‌های محور چذابه را پیگیری می‌کردم. در محور ما درگیری به صورت تبادل آتش سلاح‌های گوناگون ادامه داشت. بیشترین تلفات محور ما در میان افراد هنگ دوم بود. بر اثر این تبادل آتش سرگرد «ثامرالعزیری» افسر توجیه سیاسی تیپ مجروح شد. اما از خوش اقبالی او هلی‌کوپتری در منطقه به زمین نشست و او را سریعاً به بصره منتقل کرد و از مرگ نجاتش داد.

پس از چندین شب خوابیدن در داخل آمبولانس، تصمیم گرفتم پناهگاه مناسبی برای خود بسازم. بدین منظور کانال خشکی را انتخاب کرده، پناهگاه ساده‌ای که مرا در برابر سرما و باران حفظ می‌کرد، ساختم.

در آن روزها اتفاقات عجیبی را شاهد بودم. مثلاً روزی چند فروند از هلی‌کوپترهای خودی اشتباهاً مواضع نیروهای هنگ ما را مورد حملات موشکی قرار دادند. روزی دیگر یک فروند میگ 23 از سوی نیروهای ایرانی مورد اصابت موشک سام قرار گرفت و سرنگون شد، اما خلبان آن جان سالم به در برد. او به وسیله چتر نجات از هواپیما بیرون پرید و از بخت خوش او، باد او را به طرف پشت مواضع ما راند و در آنجا به زمین نشست. نکته جالب اینجا بود که نیروهای ما تصور می‌کردند که هواپیمای ساقط شده متعلق به نیروی هوایی ایران است. آنها به سرعت به طرف خلبان دویدند. هرکدام می‌کوشیدند تا زودتر از دیگران او را دستگیر کرده و جایزه بگیرند. اما به محض این‌که به او نزدیک شدند، معلوم شد که او یک سروان خلبان عراقی است. خلبان را به مقر تیپ بیستم آورده و از آنجا به مقر لشکر پنجم انتقال دادند.

طی مدتی که در آنجا بودم، سروان «عبدالکاظم» که به تازگی مسئولیت ضد اطلاعات هنگ به وی محول شده بود، به بهانه خستگی، بیماری و نیاز به استراحت هم اتاق من شد. پناهگاه من کوچک و تنگ بود و حضور او بر من سنگینی می‌کرد. از این جهت ناگزیر بودم تمام وقت روز را در بیرون پناهگاه بگذرانم و شب‌ها برای خواب به آنجا باز گردم. وجود او آزادی گفت‌وگو و گوش کردن به رادیو به ویژه رادیو تهران را از ما گرفته بود. او یک افسر ساده‌لوح، کم‌سواد و عنصر حزب بعث بود.

در اینجا می‌خواهم یک اتفاق خنده‌دار مربوط به این افسر را بازگو کنم. روزی سربازی با یک نامه از سوی فرمانده هنگ پیش او آمد. فرمانده خواستار ارسال مهمات شده بود. این افسر یکی از دژبان‌ها را فراخواند و از او خواست تا مراتب را به دست‌اندرکاران امور اداری اطلاع دهد. هنگامی که مهمات را آوردند، او شروع به شمردن آنها من‌جمله گلوله‌های خمپاره 120 میلیمتری کرد. از این کار او شگفت‌زده شدم، چون هشت ماه پیش خمپاره‌اندازها را از گردان ما برده بودند، پس چگونه افسر ضد اطلاعات ارتش از این امر بی‌اطلاع بود؟ سرباز که بیرون رفت، قضیه را به او گفتم. وی دو مرتبه سرباز را صدا زد و به او گفت: «خمپاره‌اندازهای 120 میلیمتری را از گردان منتقل کرده‌اند.»

او از فارغ‌التحصیلان دوره‌های ویژه بود و هنگامی که برای مدت کوتاهی وارد دانشکده افسران احتیاط شد، دوره دبیرستان را هم به پایان نرسانیده بود. سروان «عبدالکاظم» مدت یک هفته پیش من بود و سپس به خط مقدم بازگشت، و بدینسان از آن کابوس هولناک نجات یافتم.

بعدازظهر یکی از روزهای اواخر ماه فوریه / اوایل اسفند سرگرد «ابراهیم» به داخل پناهگاه من آمد و پیش از غروب آفتاب با همیاری تعدادی از سربازان، مقداری هیزم فراهم شد و آتشی روشن کرد. سپس چند عدد ماهی بزرگ روی آن گذاشت تا کباب شوند. شام را از همان ماهی‌ها خوردیم. سرگرد «ابراهیم» بقیه را برای فرمانده هنگ فرستاد تا بدین‌وسیله رابطه نزدیکی با او برقرار کند. همه چیز به خوبی گذشت تا این‌که راس ساعت ده شب سرگرد یک بطری ومقداری میوه از داخل کیفش بیرون کشید. از او پرسیدم: «این چیست؟»

گفت: «ویسکی است.»

از این پاسخ شگفت‌زده شدم. گفتم: «من که مشروب نمی‌خورم.»

پاسخ داد: «می‌دانم تو نمی‌خوری، مال من است، خودم می‌خواهم بخورم!»

با عصبانیت به او گفتم: «من اجازه نمی‌دهم تو اینجا مشروب بخوری، و اگر اصرار داری بهتر است پناهگاه را ترک کنی و در جای دیگر بخوابی.»

پس از جر و بحث شدید او را از خوردن مشروب منع کردم. سرگرد با راحتی خوابید. روز بعد سرگرد «ابراهیم» به خط مقدم بازگشت و بطری ویسکی و چیزهای دیگر را به عنوان هدیه تقدیم سرگرد «صباح» کرد.

دو روز بعد سروان «سلام» که در دسامبر 1981/12 آذر 1360 مجروح و در بیمارستان بستری شده بود، بازگشت. او از ناراحتی روانی شدیدی رنج می‌برد. از او استقبال کردم و ناهار را با هم خوردیم. از او پرسیدم: «چرا به اینجا آمدی؟»

پاسخ داد: «من تازه از مرخصی استعلاجی بازگشته‌ام و می خواهم با فرمانده جدید آشنا شوم.»

گفتم: «پس باید به خط مقدم بروی!»

لحظه‌ای ساکت شد و سپس افزود: «می‌خواهم با بی‌سیم با او تماس بگیرم.»

گفتم: «این کار صحیح نیست، بهتر است به ملاقاتش بروی.»

او از شنیدن این سخن نگران و غمگین شد. به او گفتم: «با ستوان محمدجواد معاون فرمانده تماس بگیر و از او بپرس که چه کار باید بکنی!»

سرگرد «سلام» با نامبرده تماس گرفت. او نیز از سرگرد خواست تا بدانجا برود.

هنگام غروب آفتاب سروان «سلام» از من تقاضا کرد تا برای رفتن به خط مقدم وی را همراهی کنم. از روی دلسوزی درخواست او را پذیرفتم و همان شب رفته و هر دو باز گشتیم. فرمانده هنگ موافقت کرد که سروان سلام به همان منطقه اداری گردان باز گردد.

علیرغم توقف عملیات اصلی در محور چذابه از 17 فوریه 1982 /28بهمن 1360 نیروهای تیپ ما تا حدود یک ماه در جنوب رودخانه میسان باقی ماندند. در طی این مدت تلفات قابل ذکری به هنگ وارد نشد، بجز مجروح شدن یکی از سربازها از ناحیه سر بر اثر اصابت ترکش خمپاره و منهدم شدن یک نفربر زرهی بر اثر اصابت موشک «تاو». هدف قرار گرفتن آن نفربر زرهی به وسیله موشک تاو جای تعجب نبود، بلکه تعجب از این جهت بود که پس از گذشت چندین ماه، این نوع موشک بار دیگر به منطقه آورده شده بود. از این جهت خدمه تانک‌ها و نفربرهای زرهی مجدداً دچار رعب و وحشت فزاینده‌ای شدند.

آنچه که گذشت، راجع به محور جنوبی منطقه میسان و کرخه کور بود. اما در محور شیب ـ چذابه، درگیری‌ها به وسیله نیروهای پیاده و توپخانه صورت می‌گرفت. رژیم بعث ده‌ها هزار نفر از تیپ‌های نیروهای ویژه و هزاران تن از نیروهای نظامی را وارد این منطقه کرد تا از تنگه چذابه ـ که عبارت بود از یک راه خشکی در داخل هورالهویزه ـ به سوی شهر بستان پیشروی کنند. نیروهای ایرانی شجاعت و شهامت زیادی از خود نشان داده و عراق را به عقب‌نشینی واداشتند. این درگیری‌ها مدت 9 روز ادامه یافت و منجر به کشته و مجروح شدن هزاران تن از نیروهای ما، به ویژه گردید. یکی از دوستان پزشک من می‌گفت: «من در مقر لشکر 14 که در منطقه مرزی شیب و در نزدیکی چذابه قرار داشت، تنها در ظرف یک روز 1400 جنازه تحویل گرفتم.»

طی مدت درگیری‌ها، صدام چندین بار عازم استان العماره شد و برای چند روز سیر درگیری‌ها را زیر نظر داشت. اما پس از آن‌که از حصول پیروزی ناامید شد، دستور توقف حمله را صادر کرد و شهر را ترک گفت. یکی از شاهدان عینی می‌گفت: «صدام طوری به جسدهای هزاران کشته خود می‌نگریست که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است!» صدام زمانی که کشته‌ها را نگاه می‌کرد یک لحظه سیگار چروت (برگ) از لب‌هایش جدا نمی‌شد. صدام به بغداد بازگشت و در یک سخنرانی تلویزیونی نظامیانی را مسئول این شکست قلمداد کرد که به جای ماندن در مواضع خود به نجات زخمی‌ها می‌پرداختند. او به ارتش عراق تاکید کرد که باید بدون توجه به زخمی‌ها تا آخرین گلوله به جنگ ادامه دهند. بنا به گفته او: «نیزه را بر تفنگ سوار کن و با سلاح سرد به جنگ تن به تن بپرداز.»

او بدین وسیله می‌خواست بفهماند که جان شهروند عراقی هیچ ارزشی ندارد، بلکه مهم این است که به هر قیمت باید آرزوهای او بر آورده شود. البته او درست می‌گفت، چون هنگامی که سربازی مورد اصابت قرار می‌گرفت، سایر سربازان فرصت را غنیمت شمرده و برای فرار از میدان جنگ به یاری او شتافته و وی را به پشت خط حمل می‌کردند. اما این به دلیل بزدلی نظامیان عراقی نبود، بلکه به دلیل عدم اعتقاد آنها به جنگ بود.

روز 13/3/1982 دستور عقب‌نشینی هنگ ما به پادگان «حمید» صادر شد. یگان به آرامی عقب‌نشینی کرد و در مواضع متروکه تیپ، واقع در جنوب پادگان حمید در جاده اهواز ـ خرمشهر، مستقر شد.

ادامه دارد...

هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-54



 
تعداد بازدید: 3550


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.