با خاطرات امیر ثامری-1
نقش گروه ابوذر خرمشهر در شهر و در مرز
فائزه ساسانیخواه
05 آذر 1398
نخستین سالهای جوانی امیر ثامری مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی و وقوع حوادث مهم در خرمشهر، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بود. این حوادث با غائله خلق عرب در خوزستان آغاز و با شروع جنگ تحمیلی به اوج رسیدند.
ثامری که متولد سال 1341 در شهرستان آبادان است و پس از پایان دوره دبستان همراه خانواده به خرمشهر مهاجرت میکند، یکی از اعضای مهم و فعال گروه مردمی ابوذر از ابتدای شکلگیری تا پایان آن است. این گروه مردمی در بحرانیترین و حساسترین شرایط در کنار انقلاب اسلامی نوپا میایستد و از آن محافظت میکند.
خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با امیر ثامری به گفتوگو نشسته تا از خاطراتش درباره نخستین سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی و اولین روزهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بگوید. در این مصاحبه، او ضمن بیان خاطراتش، گروه ابوذر را بیشتر معرفی میکند. از این رو بیان خاطرات این عضو فعال گروه از آن دوران، صرفاً محدود به خاطرات یک فرد نیست بلکه بررسی فعالیت یکی از گروههای مهم مردمی تشکیل شده پس از پیروزی انقلاب اسلامی در خرمشهر است.
■
گروه ابوذر از چه زمانی شکل گرفت؟
گروه ابوذر غفاری معروف به گروه ابوذر در بحبوبه پیروزی انقلاب اسلامی توسط پدرم آقای عبدالعلی ثامری و آقای صاحب عَبودزاده در خرمشهر تشکیل شد. پدرم آنموقع خیلی معروف بود و سر نترسی داشت، خیلیها او را میشناختند و به قول معروف رویش حساب باز میکردند. چون پدرم عربزبان بود، توانست نیروی زیادی از عربزبانها را در این گروه جمع کند.
روزی که مردم به پادگانها ریختند و اسلحهها را تصرف کردند، منزل ما که دو طبقه بود، اسلحهخانه شد. البته از زمان شاه، عشایری که در آبادان زندگی میکردند همه مسلح بودند. ما هم با اسلحه آشنا بودیم و همیشه پدرم توی خانه اسلحه داشت.
غیر از منطقه ما که بزرگ و وسیع بود بچههای منطقه کوتشیخ که آن طرف شط زندگی میکردند به سمت ما آمدند و دور هم جمع شدیم. در واقع آقای صاحب عبودزاده که ایشان هم عربزبان بود، نیروهایش را با نیروهای پدرم ادغام کرد و گروه روزبهروز گستردهتر شد. خیلی از نوجوانها و جوانهای شهر مثل شهید حمید ریحانی و برادرهایش، شهید مسعود پاکی، شهید بیژن طالبی، پسرعموهایم شهید رحیم و شهید ریاض ثامری، شهید مرتضی عمادی و برادرش مصطفی، شهید تقی محسنیفر، حمید و احمد محسنیفر، آقایان جباربیگی، ملکشاهی، دستگیرزاده، شهبازی، مرتضی و مصطفی گُلَک، کاظم سعیدزاده و برادرش، سیدرسول و سیدعباس بحرالعلوم، محمدحسین کراماتی، عیاد و عقیل بهرامزاده که در محله ما ساکن بودند عضو این گروه شدند.
یعنی گروه ابوذر با محوریت پدر شما و آقای عبودزاده اداره میشد؟
بله. پدرم و آقای عبودزاده برای گروه تصمیم میگرفتند و خیلی هم قدرتمند شده بودند. آن موقع سپاه هنوز تشکیل نشده بود. بعدها وقتی کمکم آقای جهانآرا، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در خرمشهر تشکیل داد، قدرت گروه ابوذر، همچنان بیشتر از آنها بود و با یکدیگر همکاری میکردند. پدرم قبل از پیروزی انقلاب با شهید جهانآرا که قبلاً در تشکیل گروه منصورون نقش داشت آشنا شده بود.
چرا اسم این گروه را ابوذر گذاشتند؟
این که چرا اسم گروه را ابوذر گذاشتند را دقیق نمیدانم. من شانزده، هفده ساله بودم که انقلاب پیروز شد. شاید یک دلیلش این بود که بعد از پیروزی انقلاب اسم خیابان چهل متری را که ما در آن ساکن بودیم به نام ابوذر غفاری تغییر دادند. چون عمده شهر، مثلاً بازار صفا، بازار سیف و تمام آن اطراف در آن محدوده بود. ما در خیابان چهل متری، کوچه ستایش روبهروی خیابان دورَقی که معروف است ساکن بودیم. محل کار پدرم هم کمی پایینتر بود و کارهای حمل و نقل یک شرکت ایتالیایی به نام سایپِن را انجام میداد.
وظایف گروه ابوذر چه بود؟
چند ماهی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که عدهای از عربهای خوزستان با حمایت دولت وقت عراق داعیه تجزیهطلبی داشتند و میخواستند خوزستان از ایران جدا شود که به غائله خلق عرب معروف شد. در جریان این غائله، گروه ابوذر به حفظ نظم شهر و خواباندن غائله خیلی کمک کرد. در صورتی که عدهای میگفتند چون شما عربزبان هستید این کارتان خیانت است! با نفوذی که پدرم داشت و با کمک گروه ابوذر به خواباندنِ این شورش خیلی کمک شد. میتوانم بگویم هشتاد درصد از نیروهای گروه ابوذر عربزبان بودند. گروه از اینجا به بعد شکل بهتری گرفت و خیلی منظم کار میکرد، یعنی پستهای منظم داشتیم. تعدادی از اسلحههایی که اول انقلاب جمع شده بود، در این دوران به کارمان آمد.
داخل شهر پست میدادید یا در مرز؟
درگیریها اول از داخل شهر شروع شد. گاهی شبها با طرفداران غائله خلق عرب درگیر میشدیم و کار به تیراندازی میکشید. آنها حمله میکردند و ما جوابشان را میدادیم. چون تعداد نیروهایمان زیاد بود حفظ امنیت شهر به عهده ما بود. همچنین به خاطر بمبگذاریهایی که از طرف طرفداران خلق عرب انجام میشد مسئولیت محافظت از تمام راهپیماییهایی که برگزار میشد، با گروه ابوذر بود.
یکبار در مسجد جامع خرمشهر نارنجک انداختند و من آنجا ایستاده بودم. یکی از ترکشها خورده بود به یک سکه دو تومانی که توی جیب شلوار لیام بود و متوجه نشده بودم. شب وقتی میخواستم دراز بکشم دیدم یک چیزی من را اذیت میکند. دست کردم توی جیبم و دیدم که ترکش به سکه دو تومانی خورده است. اندازه سکههای دو تومانی بزرگ بود و سکه نوک تیزی پیدا کرده بود. در واقع سکه به جای این که سوارخ شود کج شده بود.
در غائله خلق عرب وضعیت پیچیدهای پیش آمده بود. قبلاً خیلی از این افراد دوستان شما بودند یا حداقل با هم سلام و علیک داشتید، اینطور نیست؟!
بله، همینطور است. یادم میآید یکبار به یکی از منطقههای عربنشین شهر رفته بودم، تا به یکی از دوستانم سر بزنم. آنجا فهمیده بودند من آمدهام. یکی از دوستانم آمد و به من گفت: «امیر بیرون نیا. اومدن اینجا میخوان بگیرنت.» من اسلحه همراهم بود. گفتم: «من میرم بیرون.» گفت: «نرو با تیر میزننت.» گفتم: «میرم» و از خانه دوستم بیرون آمدم. سریع یکی از آنها را گرفتم و اسلحه را به طرفش نشانه رفتم و گفتم: «به خدا، والله! اگه تکون بخوری یه تیر تو مغزت خالی میکنم.» آن پسر گفت: «تو عربی، باید با ما باشی!» گفتم: «من نمیتونم رفیق فارسم و برادرم رو از خونهاش بیرون کنم. شما اگه در مقابل من دربیاین، من هم در مقابلتون درمیام. پس خواهشاً تا هنوز اینجا دستم به خون کسی از شماها آلوده نشده، بیخیال من بشید. من لب مرز نگهبانی میدم، کاری به شماها ندارم. اگه کسی برای من اسلحه بکشه، براش اسلحه میکشم. شما بروید، من کاری بهتون ندارم.» قانع شدند و رفتند.
چرا پدرتان، آقای عبودزاده و کلاً شما عربزبانها با آنها موافق نبودید؟
دوست نداشتیم شهر بین عرب و عجم تجزیه و تقسیم شود. همه ما مردم خرمشهر مثل یک خانواده بودیم، همدیگر را میشناختیم و دوست نداشتیم از هم جدا شویم. خیلی از دوستان ما فارس بودند و از دوران کودکی با هم زندگی کرده و بزرگ شده بودیم. میدانستیم این حرف که خوزستان به عربها تعلق دارد و باید از ایران جدا شود غیرمنطقی است و دلیلی ندارد فقط عرب باشیم. آخر مگر میشود آدم برادرش را از خانهاش بیرون کند؟
نقش شما در گروه ابوذر چه بود؟
من و پسر عمویم رحیم از عوامل اجرایی گروه بودیم. ما دو دسته بودیم که نیروها را تقسیم میکردیم.
شما آموزش نظامی دیده بودید؟
بله. من چند دوره دیده بودم. یک دوره در خرمشهر و یک دوره در آبادان دیدم. یک دوره با بچههای سپاه خرمشهر در اهواز دیدم که 45 روز طول کشید. مربیمان فردی به نام کریم فلسطینی بود. در این دورهها تقریباً با اسلحههای انفرادی و تجهیزات نظامی آشنا شدم. با این که دورههای مختصری بودند اما در آنها کار با تیربار و آرپیجی را یاد گرفتم و آموزش دیدم چطور بجنگم و چطور ورزیده باشم. نکاتی که یاد گرفته بودیم را بعداً پشت ساختمانهای پیشساخت به بچههای گروه آموزش میدادیم. یکی از آموزشهای خوبی که دیدم، زیر نظر کریم فلسطینی بود.
چرا به او کریم فلسطینی میگفتند؟
چون فلسطینی بود و از فلسطین آمده بود به ما کمک کند.
یکی از کارهایی که طرفداران خلق عرب انجام میدادند بمبگذاری بود. یک نمونه آن در منطقه کوتشیخ و نمونه دیگر آن در بازار سیف خرمشهر در سال 1358 است. در این زمینه خاطرهای دارید؟
بله، درست است. ضد انقلاب در نقاط مختلف شهر بمبگذاری میکرد. ما گاهی برای دستگیری آنها میرفتیم. آن موقع سپاه تازه تشکیل شده بود و داشتند نیروهایشان را گزینش میکردند. در انتخاب نیروها خیلی سختگیری میکردند و هرکسی نمیتوانست عضو آن شود. روی افراد تحقیق میکردند و کلی مسائل داشت. تعدادی از نیروهای گروه ابوذر را هم انتخاب کردند. شهید محمد جهانآرا فرمانده سپاه خرمشهر من را خیلی دوست داشت و خیلی دوست داشت من جزو نیروهایش باشم. همیشه به پدرم میگفت: «این پسرت رو بده به من.» پدرم میگفت: «اون یکی رو میدم.» آقای جهانآرا میگفت: «نه امیر رو بده.» ولی پدرم قبول نمیکرد. پدرم به آقای جهانآرا میگفت سید. یک روز پدرم به من گفت: «فردا صبح برو پیش سید، کارت داره.» قرار بود تیم آقای جهانآرا عملیاتی انجام دهند. گفتم: «باشه.» گفت: «اسلحهات رو هم ببر.» گفتم: «اسلحه بزرگم رو ببرم یا کوچیکه رو؟» گفت: «کوچیکه رو ببر.» من هم رفتم. دقیقاً یادم است عید نوروز بود. رفتم دفتر آقای جهانآرا. وارد اتاق شدم و سلام کردم. تا مرا دید گفت: «این چه وضعشه؟» گفتم: «چی چه وضعشه؟» گفت: «این چه لباسیه پوشیدی؟ مگه میخوای بری جنگ؟» گفتم: «چیه مگه؟ لباسم آستین بلنده دیگه، شلوارمم که ساده است!» گفت: «باید اینجوری بیای؟!» گفتم: «والا پدرم به من گفت اسلحهات رو بردار برو سید کارت داره، منم اومدم.» گفت: «برو بهترین لباست رو بپوش. شلوار لی و پیراهن آستین کوتاه.» گفتم: «آقا سید راست میگی یا داری من رو دست میاندازی؟» گفت: «نه راست میگم. برو پسر. میخوایم بریم عملیات. نمیخوام شناسایی بشی!»
طبق اطلاعات دریافتی قرار بود طرفداران خلق عرب زیر پل خرمشهر بمبگذاری کنند و قبلاً موفق شده بودند توی شهر این کار را انجام دهند. در آن عملیاتی که انجام دادیم من، سیدرسول بحرالعلوم، جواد بهراماحمدی، احمد فروزنده و تعداد دیگری از بچهها بودند که الان اسمشان یادم نیست. ماموریتمان این بود که بمبگذارها را دستگیر کنیم و آنها را گرفتیم.
آنها را چطور شناسایی کردید؟
آنها قبلاً توسط شهید محمد جهانآرا و احمد فروزنده که آنموقع در اطلاعات سپاه کار میکرد، شناسایی شده بودند. آن زمان در ایام عید فلکه فرودگاه خیلی شلوغ میشد. جهانآرا گفت: «ما فرد مورد نظر رو سالم میخوایم. حواستون باشه مردم عادی آسیب نبینند.»
از چه زمانی برای نگهبانی به لب مرز رفتید؟
بعد از مدتی گفتیم: «آقا فایده نداره فقط توی شهر باشیم باید مراقب مرز بود. اونها از مرز اسلحه یا بمب میآرن.» قرار شد مرزها را ببندیم که طرفداران خلق عرب نتوانند از عراق اسلحه قاچاق یا بمب وارد کنند.
تعدادی از اعضای گروه، نوجوان بودند. صبح به مدرسه میرفتند و بعد از تعطیل شدن مدرسه میآمدند بازی میکردند. بعد شب پدرم آنها را سوار ماشین میکرد و به مرز میبرد و شب تا صبح نگهبانی میدادند. صبحها آنها را میبردیم در خانههایشان میرساندیم تا به مدرسه بروند. خودشان و خانوادههایشان واقعاً خالصانه همکاری میکردند.
مردم به پدرتان اعتماد داشتند.
بله، اعتماد داشتند. در مجموع میتوانم بگویم مردم خرمشهر با هم یک خانواده بودند. امثال شهید بهنام محمدی زیاد داشتیم که برای نگهبانی به مرز میرفتند اما بعضیهایشان واقعاً گمنام هستند.
به همه کسانی که در مرز نگهبانی میدادند اسلحه میدادید؟
خیر. اسلحه زیادی نداشتیم که به همه افراد گروه بدهیم. به خاطر کمبود اسلحه یک نفر با چوب، نفر بعدی با اسلحه، یک نفر با چوب، نفر بعدی با اسلحه میایستادند. انتخاب میشد چه کسی اسلحه و چه کسی چوب دستش بگیرد. آنموقع سر این مسائل هم مشکلاتی وجود داشت که اسلحه را به چه کسی بدهیم؟ به آنهایی که اسلحه نداشتند چوب میدادیم. یکی از دوستانم به نام کامل، سالها بعد وقتی خاطرات مشترک گذشته را مرور میکرد به من میگفت: «یادته همیشه بابات به تو اسلحه یوزی و به ما چماق میداد؟» یادم است روز اول که من را برای نگهبانی بردند، پدرم گفت: «باید توی قبرستون بایستی!» من فقط شانزده سالم بود.
منظورتان قبرستان جنتآباد خرمشهر است؟
نه قبرستان آبادان. اسلحه دستم بود و آن اطراف نخلستان بود. در تاریکی و ظلمات نگهبانی میدادیم.
برای شما وهم ایجاد میشد!
اصلا آن هُرّ درخت، آدم را میگیرد. شما نخلستان را از دور نبینید. وقتی دقیقاً فصل خرما زیر درخت بروید، انگار درخت میخواهد به شما حمله کند! وقتی میروید طرفش انگار میخواهد از خودش مراقبت کند. به این میگویند هُرّ درخت.
نگهبانی در طول روز چطور بود؟
نیروهای پاسگاه که تعدادشان کم بود در طول روز نگهبانی میدادند. یک ماشین گشتزنی میآمد چرخی میزد. آن کسی که از خاک عراق میخواست وارد مرز ما شود میایستاد ماشین گشت رد شود بعد داخل خاک ما میشد، ولی ما شبها خیلی مراقب بودیم. نیروها را طوری میچیدیم که کسی وارد خاک ما نشود. اینطوری موفق شدیم جلو بمبگذاری در شهر را بگیریم. دیگر خرابکارها ریسک نمیکردند و به راحتی نمیتوانستند وارد شهر شوند. واقعاً بچههای خرمشهر آن موقع خیلی سختی کشیدند تا شهر را حفظ کنند.
نگهبانی از مرزها تا چه زمانی ادامه داشت؟
ما تا قبل از شروع رسمی جنگ شبها در مرز نگهبانی میدادیم. قبل از شروع جنگ درگیری مختصری با عراقیها پیدا کردیم. دقیقاً یادم است دو شهید به اسم موسی بختور و عباس فرحاناسدی دادیم. از همان زمان من متوجه تغییراتی در مرز عراق شده بودم. خیلی از نگهبانهای عراقی شیعه و دوستمان بودند و ما با خیلی از آنها حرف میزدیم. آنها افکار ما را میپسندیدند و راجع به انقلاب از ما سؤال میکردند. مثلاً از ما میپرسیدند: «خوبه انقلاب کردید؟» بعد از مدتی دیدیم اینها را عوض کردند و سنگرهایشان دارد محکمتر میشود. مدام اعلام کردیم: اینها دارند نیروهایشان را عوض میکنند. وقتی عباس بهارلو یا آقای محسنیفر برای سرکشی میآمدند به آنها میگفتم: «ببینید اینها نیروهای چند وقت پیش نیستندها! ما اینجا هر روز داریم میبینیم، اینها دارن نیروهاشون رو عوض میکنن!»
این که میفرمایید متوجه شدیم دارند مستحکمتر میشوند یعنی شروع به سنگرسازی کردند؟
ببینید اول سنگرسازی نبود. نیروهای کادر با نیروهای سرباز خیلی فرق میکنند. ما کارکشته این کار شده بودیم. متوجه میشدم نیروهایشان اصلاً نیروهای معمولی نیستند، بلکه نیروهای زبدهاند. در صورتی که پاسگاههای ما به آن صورت سربازی نداشتند. یواشیواش دیدم عراقیها سنگر زدند و تجهیزات نظامی آوردند. هرچه دیده بودم را به پدرم میگفتم و اصرار میکردم: «بابا بجنبید، یه فکری، یه کاری بکنید! اینها یه فکرایی تو سرشونه. دارن تجهیزات نظامی میآرن!» پدرم میگفت: «من هم میبینم. ما توی جلساتمون اعلام کردیم و میکنیم.» من توی ذهنم فقط به این فکر میکردم که آنها میخواهند تلافی درگیری خرداد 1359 و 21 کشتهشان را سر ما دربیاورند. اصلاً فکر نمیکردیم در تدارک یک جنگ بزرگ باشند و یک روز توی خانه نشسته باشیم و ناغافل روی سرمان بمب بریزند. از آن موقع تا شروع جنگ، حدود سه ماه طول کشید.
تاریخ شهادت شهیدان موسی بختور و عباس فرحاناسدی 21 خرداد 1359 است و 31 شهریور 1359 جنگ رسماً شروع میشود.
بله. این وضعیت حدود سه چهار ماه طول کشید. تاریخها دقیقاً یادم نیست. حالا شما چون با تاریخها سروکار دارید و پژوهشگر هستید بهتر میدانید.
ادامه دارد
با خاطرات امیر ثامری-2: روزهای مقاومت خرمشهر
تعداد بازدید: 7834