هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-31
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
11 آبان 1398
هنگ سوم که همان هنگ مکانیزه است از 50 دستگاه نفربر زرهی ساخت روسیه از نوع PTR60 تشکیل شده بود. وضعیت اینبار، با وضعیت ماموریتهای قبلی تفاوت داشت، چرا که اینجا خطوط مقدم جبهه بود و من به راحتی میتوانستم تحرکات و نقل و انتقالهای نیروهای ایرانی را مشاهده کنم. اینبار به وسیله سلاحهای مختلف و حتی سلاحهای ساده به طرف ما تیراندازی میشد، در حالی که قبلاً فقط توسط توپخانه هدف قرار میگرفتیم.
چند روز اول بسیار سخت بر من گذشت، چرا که با موقعیت منطقه، افراد و سیستم هنگ پیاده مکانیزه آشنا نبودم. چهار روز طولانی و خستهکننده سپری گردید. روز پنجم در سنگر نشسته بودم که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم: «سلام علیکم، بفرمایید!»
سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» بود که پس از دادن پاسخ سلام به من گفت: «نزد من بیا!»
گفتم: «شما الان کجا هستید؟»
جواب داد: «در قرارگاه هنگ شما.»
گفتم: «آیا شوخی میکنید؟»
گفت: «نه من به عنوان فرمانده هنگ اینجا آمدهام.»
خوشحال شدم و بلادرنگ به قرارگاه رفتم. دیدم که افسران قرارگاه دور او حلقه زدهاند. او پس از جلسهای کوتاه به سنگر خود رفت و چند دقیقه بعد مرا خواست. به من گفت: «غصه نخور! از تو پشتیبانی میکنم.»
به او گفتم: «آمدن شما خیلی چیزها را بر من آسان خواهد کرد.»
این شخص یکی از افسران عملیات قرارگاه تیپ بیستم بود؛ و من زمانی که برای انجام مأموریتهایی به قرارگاه تیپ میرفتم با وی آشنا شده بودم. او در اولین جلسهای که با افسران هنگ تشکیل شد، مرا در جمع آنها مورد تمجید قرار داد. به همین خاطر همه ملزم بودند به من احترام بگذارند و در کارها به من کمک کنند. این مسئله موجب گردید که برخی از افراد سادهلوح تصور کنند من در حزب سمتی دارم و فرمانده از من میترسد. غافل از اینکه او فقط دوست من بود، و نه بیشتر. بر آن شدم تا واحد سیار پزشکی هنگ را برای ارائه خدمات درمانی افراد، سر و سامان دهم. از اینرو کادرهای واحد را دور خود جمع کردم و پس از تهیه داروهای لازم و تجهیزات پزشکی، سنگر بزرگی در زیرزمین برای مداوای مجروحین و بیماران ساختم. سنگری برای دستیاران پزشک، سنگر کوچکی مخصوص پخت و پز و خوردن غذا و بالاخره یک حمام ساده و چند واحد درمانی نیز بنا کردم. کار ما بیش از دو هفته به طول کشید. طی این مدت شبانهروز کار میکردیم، تا اینکه واحد سیار پزشکی آماده بهرهبرداری شد.
روزی از فرمانده هنگ برای بازدید از واحد سیار پزشکی دعوت کردم. او ضمن بازدید از این واحد، تلاشهای من و دیگر دوستان را مورد تمجید قرار داد و اختیار دادن مرخصی به افرادم را به من واگذار کرد.
دو هفته بعد هنگامی که من و دیگر افراد واحد درمانی زیر سایه یک منزل کوچک تابستانی که از بوریا و شاخههای درختان ساخته شده بود نشسته بودیم، یک نفر ستوانیار از رسته مخابرات با در دست داشتن دفتر بزرگی به دیدار ما آمد. او پس از ادای احترام کنار ما نشست. چند لحظه بعد رو به یکی از بهیاران کرد و به بهانه اینکه میخواهد اطلاعات شخصی را در مورد او تکمیل کند، سؤالاتی برایش مطرح کرد. طرح این سؤالها مقدمهای برای گرفتن اطلاعات از من بود و بلافاصله رو به من کرد و گفت: «دکتر! شما به تازگی به یگان ما قدم گذاشتهاید. بایستی در این دفتر یک ستون اطلاعات مخصوص شما باز کنم.»
در جواب او گفتم: «من جزء واحد شما نیستم و پرونده من در یگان پزشکی صحرایی است.»
گفت: «مانعی ندارد. بهتر است یک پرونده اطلاعاتی دیگر برای شما تشکیل دهیم. شاید به شهادت برسید و یا مجروح شوید.»
فهمیدم که او از اداره توجیه سیاسی است و آوردن عذر و بهانه فایدهای ندارد. گفتم: «بسیار خوب... هرچه میخواهید یادداشت کنید.»
دفترش را باز کرد و صفحه کاملی را برای درج اطلاعاتی در مورد من اختصاص داد. در حین نوشتن اطلاعات چشمهای دوستانم بر روی دفتر آن مسئول بعثی خیره شده بود تا اطلاعات بیشتری را در مورد من کسب کنند. هنگامی که آن شخص در مورد گرایشات سیاسی من سؤال کرد، متوجه حالت اضطراب در قیافههای دستیارانم شدم. به او گفتم: «من مستقل هستم و به هیچ حزبی گرایش ندارم.»
پس از این که مصاحبه به پایان رسید و آن مرد راهی شد، رو به دوستان و همکارانم کرده و به آنها گفتم: «دلیل این اضطراب چیست؟»
گفتند: «ما در تمام این مدت تصور میکردیم که نکند شما بعثی هستید؟»
گفتم: «چرا این تصور را کردید؟»
پاسخ دادند: «به دلیل این که فرمانده هنگ احترام زیادی به شما قائل میشود.»
خندیده و گفتم: «من از اوایل جنگ در قرارگاه تیپ با او آشنا شدم و رابطه ما از حد دوستی تجاوز نمیکند.»
از شنیدن این سخن خیلی خوشحال شدند. چند لحظه بعد صدای رادیو تهران را شنیدم. به آنها گفتم: «صدای رادیو تهران میآید.»
گفتند: «بله... الان دیگر از شما نمیترسیم. قبلاً مخفیانه به رادیو تهران گوش میکردیم.»
خیلی زود از مشکلات و مسایل افراد واحد سیار پزشکی آگاهی یافتم. مهمترین مسئله، اعمال نفوذ درجهداران بر سربازان، یعنی دستیاران پزشکان وظیفه، و نیز اعمال فشار بر گروهبان بهیار «خمیس عبدالمحسن» بود که از افراد متدین به حساب میآمد. من نهایت تلاشم را برای زدودن اجحاف از دستیارانم و بهیار خمیس به کار بستم و از آنها پشتیبانی کردم.
پس از اینکه مشکلات برطرف گردید و تعادلی در روابط به وجود آمد، واحد سیار پزشکی به خانوادهای متحد و منسجم تبدیل شد و من توانستم خدمات درمانی را به بهترین وجهی به هنگ عرضه کنم. در مقابل، تسهیلاتی برای استفاده افراد واحد سیار پزشکی از مرخصیهای عادی فراهم کرده و وسایل مورد نیازشان را تأمین نمودم. در طول همکاری با آنان سعی کردم روی صداقت، امانت و اخلاص در کار تکیه کنم.
آن روزها چنان که اتفاقات سادهای رخ نمیداد زندگی ما رنگ یکنواخت خود را ادامه میداد. صبح زود از خواب بیدار میشدم. پس از اقامه نماز صبح مسافتی حدود 5 کیلومتر را میدویدم و پس از گرفتن یک دوش شروع به خوردن صبحانه میکردم. بعد به معاینه افراد بیمار هنگ میپرداختم. ساعت 2 بعدازظهر برای صرف ناهار به همراه ستوان یکم «کنعان» و ستوان «محمدجواد» به سنگر معاونت پزشکی میرفتم. سپس به واحد سیار برمیگشتم تا بقیه روز را با مطالعه و شنیدن برنامههای رادیو سپری کنم. در ساعت 8 شب برای خوردن شام در کنار فرمانده هنگ حاضر میشدم و گاهی سروان «عبدالله» فرمانده آتشبار توپخانه نیز در جمع ما حضور مییافت. پس از شام به گفتوگو در مورد جنگ، سیاست و برخی از مسائل کلی میپرداختیم و آنگاه پای تلویزیون کوچکی که با باتری کار میکرد مینشستیم. در مورد وضعیت کلی منطقه بایستی عرض کنم که یک آرامش نسبی در هنگ ما حاکم بود.
پس از اقامه نماز صبح، ایرانیها تا طلوع خورشید به وسیله خمپارهاندازها، اجرای آتش میکردند. نخست گروهانهای خط مقدم، آنگاه قرارگاه هنگ و گاهی مواضع ما را زیر آتش قرار میدادند. یک روز در میان، چند گلوله توپ به سمت مواضع ما شلیک میشد، اما مواضع گروهان دوم که موازی هنگ یکم قرار داشت گاهی با شدت هرچه تمامتر زیر آتش توپ و خمپاره قرار میگرفت.
ادامه دارد
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-30
تعداد بازدید: 4613