سیصدوچهارمین شب خاطره-2

زمانی که در اتاقی تاریک بودم...

مریم رجبی

14 مرداد 1398


به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، سیصدوچهارمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه سوم مرداد 1398 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه بخشعلی علیزاده، ابراهیم خدابنده و محمدهاشم مصاحِب به بیان خاطراتی از سازمان مجاهدین خلق (منافقین) و عملیات مرصاد پرداختند. در بخش نخست این گزارش خاطرات بخشعلی علیزاده را خواندید.

ابراهیم خدابنده راوی دوم برنامه بود. وی گفت: «سال 1332 در تهران متولد شدم. سال 1350، بعد از دریافت مدرک دیپلم ریاضی از دبیرستان البرز، جهت ادامه تحصیل به انگلستان رفتم. تا بعد از انقلاب عضو انجمن‌های اسلامی بودم. سال 1357 هم در نوفل‌لوشاتو فعال بودم. از سال 1359 در انگلستان جذب سازمان مجاهدین خلق شدم و تا سال 1382، یعنی 23 سال عمدتاً در بخش روابط بین‌المللی این سازمان فعالیت می‌کردم. به بیش از 20 کشور سفر کردم و مأموریت‌هایی را در این رابطه انجام دادم.

زمانی که عملیات فروغ جاویدان (که در مقابل آن عملیات مرصاد انجام شد) اتفاق افتاد، من مسئول فعالیت‌های سازمان در دبی بودم. آنجا تشکیلاتی داشتیم و در چند شرکت انتفاعی، کار نیرویی، سیاسی و مالی می‌کردم. به من گفتند که تمام نیروهای تحت مسئولیتت را به عراق بفرست. عجله داشتند. کارها را به سرعت تعطیل کردیم و شرکت‌ها را بستیم. تعدادی هوادار بودند که همه را مرخص کردیم. ما افرادی را به عنوان شرطه در دبی داشتیم. پلیس بودند. گفتیم که فعلاً ارتباط همه اینها معلق است تا ببینیم که بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد. همه را راهی عراق کردم و خودم به عنوان آخرین نفر راهی کویت، اردن و سپس بغداد شدم.

مرا با کت و شلوار و کیف سامسونت از فرودگاه به قرارگاه اشرف بردند. آنجا به من یونیفرمی زیتونی که خط اتو داشت ولی دو شماره بزرگ‌تر بود، دادند. ما را سوار ماشین کردند و به قرارگاهی در خانقین بردند. آنجا ما را توجیه کردند که عملیاتی شروع شده، نیروها رفته‌اند و الان در حال برگشت هستند. در جایی یک از افراد به من گفت: تا به حال سلاح به دست گرفته‌ای؟ گفتم: نه. گفت: تا به حال شلیک کرده‌ای؟ گفتم: نه. در عرض چند دقیقه یک کلاشینکف آورد و به من آموزش داد و شلیک کردم. او گفت: تمام شد. الان آموزش گرفته‌ای! وقتی شلیک تمام شد، من لوله سلاح را گرفتم و چون داغ بود، دستم به لوله چسبید و تاول زد. او گفت: شما دیگر خیلی صفر کیلومتر هستید که نمی‌دانید بعد از این همه شلیک، لوله سلاح داغ است و نمی‌توان به آن دست زد. بعداً فهمیدم که بسیاری از افراد در این شرایط بودند؛ یعنی افرادی را با سرعت از خارج جمع‌آوری کرده بودند.

در خانقین چون به اندازه کافی برانکارد و نفر نبود، من را مسئول کردند که مجروحان را بغل کنم و به داخل مقری ببرم که به شکل بیمارستان بود. مشخص نبود کدام یک از آن مجروحان زنده و کدام یک مرده‌اند. مجروحان را روی همدیگر با کامیون می‌آوردند و ما آنها را تخلیه می‌کردیم. تمام لباس‌ها و صورتم غرق خون شده بود. یکی از افراد متوجه من شد و گفت: سریع بخواب، تو گویا خیلی مجروح شده‌ای! گفتم: من اصلاً آسیبی ندیده‌ام. اینها خون خودم نیست. عملیات به این صورت تمام شد. همان‌طور که آقای علیزاده گفت، این شکست بیشتر از این‌که ضربه‌ای نظامی باشد، ضربه‌ای روحی به تمام افراد بود چون تصور همه این بود که به راحتی تا تهران خواهند رفت.

مختصری از سابقه امر باید بگویم. زمانی که در خارج فعالیت می‌کردیم، بعضاً برای نشست‌هایی ما را به عراق می‌بردند. گاهی یک تا دو ماه در عراق بودیم تا نوبت‌مان شود. با مسعود رجوی نشست داشتیم. برای کارهای سیاسی ما را توجیه می‌کرد و برمی‌گشتیم. در یکی از این سفرها مرا به یکی از این کلاس‌های تاکتیک نظامی بردند. احمد واقف که نام اصلی‌اش مهدی براعی و از فرماندهان سازمان بود، نوع تهاجم برق‌آسا را آموزش می‌داد. او می‌گفت که ابتدا توسط هیتلر این نوع تهاجم صورت می‌گرفته؛ آلمانی‌ها به آن جنگِ چشم‌برهم‌زدن می‌گویند. هیتلر با این روش توانست شش روزه از تمام استحکامات فرانسه عبور و این کشور را اشغال کند. شیوه کار به این صورت است که خیلی سبک و با سرعت حرکت انجام می‌شود. عملیات فروغ جاویدان هم تماماً بر همین مبنا بود، تماماً روی جاده و با سرعت و حتی زرهی‌ها خیلی سبک و چرخدار و تانک‌های کاسکاول برزیلی بودند. آن زمان عراق در یک جنگ نابرابر با ایران بود. از این جهت نابرابر بود که عراق از فرانسه میراژ، از شوروی سوخو و از سوئد اسکانیا می‌خرید، ولی ایران در اثر تحریم حتی سیم‌خاردار هم نمی‌توانست بخرد. جنگ به این شکل ادامه داشت. من بعدها روی این موضوع مطالعه کردم. نوع تهاجم منافقین به ایران شباهت بسیار زیادی به حمله داعش و تسخیر موصل دارد. یعنی به همان شکل صورت گرفت. در مدت کوتاهی خطوط توپخانه‌ای و زرهی ایران پشت سر گذاشته شد. قرار بود در چند عملیات آماده‌سازی انجام شود و سپس به عملیات نهایی و فتح تهران برسند. ابتدا عملیات آفتاب صورت گرفت برای تسخیر فکه و عملیات چلچراغ برای تسخیر مهران. قرار بود عملیات دیگری برای تسخیر اسلام‌آباد غرب صورت گیرد و سپس به سمت کرمانشاه بروند. چیزی که اتفاق افتاد و سازمان مجاهدین خلق را در آن لحظه غافل‌گیر کرد، پذیرش قطعنامه 598 از طرف ایران بود. تمام معادلات‌شان را به هم ریخت. مسعود رجوی بعد از این اتفاق بلافاصله به دیدار صدام حسین رفت. اولین مقدمه پذیرش قطعنامه، پذیرش آتش‌بس بود. رجوی از صدام خواست که آتش‌بس را نپذیرد و به او قول داد که حتماً در این جنگ پیروز خواهد شد، چون برنامه‌ریزی‌شان کامل است. پاسخ صدام این بود که خودم زودتر این قطعنامه را پذیرفته‌ام، به علاوه این‌که دیگر توان ادامه جنگ را ندارم. فقط رجوی توانست صدام را قانع کند که چند روزی به مرخصی برود، آتش‌بس اعلام نکند و پاسخی ندهد تا این عملیات صورت بگیرد، بنابراین طرح سازمان تغییر کرد و اشغال اسلام‌آباد غرب که در دستور کار بود، تبدیل به رفتن به تهران شد.

عملیات طبق برنامه‌های قبلی تا اسلام‌آباد غرب پیش رفت و شروع به حرکت به سمت کرمانشاه کردند. سازمان دوباره با غافل‌گیری دیگری از سمت ایران مواجه شد و آن این بود که ایران برخلاف سازمان با ارتش کلاسیک جلو نیامد. شهید صیاد شیرازی کلاً تاکتیک جنگ را تغییر داد. تاکتیک جنگ به این صورت شد که فقط داوطلب گرفت و مسلح به کلاش و آرپی‌جی کرد و هلی‌برد هم در ارتفاعات اطراف منطقه عملیاتی مسیر بود. چون با آن شکل حرکت سازمان، توپ و تانک و هواپیما و بمباران جواب نمی‌داد. همچنان که دیدید موصل بلافاصله سقوط کرد و ارتش کلاسیک نتوانست هیچ مقاومتی کند. در حلب هم به همین شکل بود و ارتش کلاسیک نتوانست در مقابل داعش کاری انجام دهد. این قضیه در ایران فرق کرد. بلافاصله نیروهای ایران در تپه‌های اطراف مسیر حرکت مجاهدین هلی‌برد شدند و کمین نشستند، خصوصاً در تنگه چهارزبر. به همین دلیل این عملیات مرصاد (کمین) نام گذاشته شد، چون اصل قضیه، توقف مجاهدین در دشت حسن‌آباد و در ماهی‌دشت، سیاه‌خور و خصوصاً در تنگه چهارزبر بود. مجاهدین در نزدیک کرمانشاه متوقف و نیروها پراکنده شدند. من با آنهایی که صحبت می‌کردم، می‌گفتند از هر طرف شلیک کلاش بود، انگار کنار دست ما هستند. اینها مجبور شدند عقب‌نشینی کنند و تلفاتی هم بدهند. این کار که بعداً داعش هم از آن استفاده می‌کرد، چند ویژگی دارد. یکی این‌که نیروهای مهاجم سعی می‌کنند به سرعت با مردم قاطی شوند. این کار راه را برای نیروی مقابل می‌بندد، یعنی نمی‌تواند از بمباران هوایی یا سلاح سنگین استفاده کند. وقتی مجاهدین روی جاده عبورومرور مردم حرکت می‌کردند، وقتی وارد شهرها می‌شدند، حتی هواپیماهای ایرانی نمی‌توانستند جاده‌هایی که اینها از آنها حرکت می‌کنند را بمباران کنند، چون در بین اینها مردم عادی هم بودند. دومین خصوصیت این است که از سبوعیت استفاده می‌شود، همان کاری که داعش انجام می‌داد. در عملیات مرصاد حتی به حیوانات هم رحم نکردند. مزارع و خانه‌ها را آتش می‌زدند. حالت رعب و وحشت در دل مردم ایجاد می‌کردند. بعضی از افرادی که در مرصاد بودند، به ما می‌گفتند که به ما گفته بودند اسیر نمی‌گیرید! هر کسی که پیدایش شد، حتی اگر تسلیم هم شد، باید او را بکشید! آنها حتی بیماران را در بیمارستان اسلام‌آباد از روی تخت بیمارستان آورده و در محوطه حیاط بیمارستان تیرباران کرده بودند! خبرش بپیچد. آنها با این شیوه وارد شده بودند که در چهارزبر گرفتار مرصاد و مجبور به عقب‌نشینی شدند.

برای این عملیات آمریکایی‌های زیادی [که عضو سازمان بودند] بلافاصله از آمریکا آمدند و وارد عملیات شدند و گواه این حرف گذرنامه‌های آمریکایی سوخته‌ای است که در موزه تازه‌تأسیس تنگه چهارزبر به نمایش گذاشته شده است. طراحی که سازمان کرده بود، زیاد غیرمنطقی نبود. بعداً برنامه‌ای که داعش در سوریه و عراق پیاده کرد، برنامه‌ای بود که سازمان می‌خواست در غرب ایران پیاده کند. بعدها مسعود رجوی کینه بزرگی نسبت به شهید صیاد شیرازی داشت، چون این نتیجه را به هیچ عنوان پیش‌بینی نمی‌کرد. یک‌بار سوءقصدی به پسر صدام‌ حسین شده بود، رجوی به صدام گفته بود که این کار شهید صیاد است تا برای تروری که می‌خواست انجام دهد، از صدام کمک بگیرد. مجاهدین مانند داعش از اسلام حداکثر سوءاستفاده را برای کنترل ذهن افرادشان می‌کردند. یعنی واقعاً این افراد فکر می‌کردند که برای اسلام دارند مبارزه می‌کنند. من به حرف‌های مسعود رجوی فکر می‌کردم. یک‌بار بعد از عملیات مرصاد که مجبور شد عقب‌نشینی کند، گفت که جبهه ما علیه ایران، اول سوریه، بعد عراق و بعد ایران است! من اصلاً معنی حرف او را نفهمیدم. با خودم می‌گفتم که چگونه می‌خواهد اول به سوریه، بعد به عراق و سپس به ایران بیاید؟ این چه تاکتیکی است؟! این حرف یک کد بود که ما بعداً معنی حرف را در عمل دیدیم. مشابهت دیگر سازمان با داعش این بود که نیروهای سازمان از اروپا و آمریکا به ترکیه آورده شده و از ترکیه به عراق وارد شدند. یعنی تمام نیروهای سازمان به این شکل آمدند، حتی کسانی که در ایران بودند، به ترکیه و سپس به سمت عراق می‌رفتند. داعش هم به همین شکل نیروهایش را جمع کرد.»

در ادامه، مجری برنامه شب خاطره، سیدداوود صالحی گفت: «از سایت نجات هم برای‌مان بگویید تا اهالی شب خاطره بدانند شما، آقای علیزاده و دیگر دوستان‌تان مشغول چه فعالیتی هستید؟» خدابنده پاسخ داد: «نمی‌دانم شما اطلاع دارید یا نه، اما شورای عالی امنیت ملی ایران، مصوبه‌ای دارد که این مصوبه به تصویب رهبری هم رسیده است. مصوبه این است که چنانچه اعضای منافقین توبه کنند و دست از این سازمان بکشند، شامل عفو می‌شوند، می‌توانند به ایران بازگردند و آزادانه زندگی کنند. من آمار حدود هفتصد نفر را دارم که الان آزادانه به این شکل دارند در ایران زندگی می‌کنند. بسیاری از این افراد نخواستند که هویت و سابقه‌شان فاش شود و قوه قضائیه ایران این را هم پذیرفته است. بدون این‌که کسی سوابق آنها را بداند، در ایران زندگی می‌کنند و مشغول کار هستند. ما، تعدادی از این افراد، انجمنی به نام انجمن نجات تشکیل داده‌ایم. این انجمن در سال 1384 تأسیس شد و تلاش کردیم با خانواده‌های اعضای سازمان ارتباط برقرار کنیم. خیلی از خانواده‌ها اطلاع نداشتند که فرزندان‌شان در قرارگاه اشرف هستند. در واقع مفقود بودند. ترتیب رفتن این خانواده‌ها به عراق را دادیم. اینها در نوبت‌های زیادی رفتند. نشانی‌های فرزندان‌شان را دادیم که این فرد با این مشخصات در اردوگاه اشرف است. ما توانستیم لیستی از اعضای سازمان دربیاوریم که اگر فردی به ما مراجعه کند و بگوید که فلان فرد در سازمان است؟ می‌توانیم تا حدود زیادی مشخص کنیم که این فرد در سازمان هست یا نه؟ خیلی از افراد کشته شده بودند و خانواده‌های‌شان خبر نداشتند، یا مفقود بودند و اطلاع پیدا کردیم که در سازمان هستند. ما این فعالیت را هم‌چنان ادامه می‌دهیم.

تلاش ما برای نجات است؛ نجات به چه معنا؟ یکی این‌که افرادی که در دست سازمان اسیر و گرفتار هستند یا حتی اسیر ذهنی هستند و فریب تبلیغات سازمان را خورده‌اند، بتوانیم آنها را بیرون بکشیم. این کار خیلی سختی است، زیرا امکان ارتباط با آنها وجود ندارد! ولی ما در این مدت توانستیم افشاگری کنیم، آگاهی بدهیم. من خودم به تمام دانشگاه‌های ایران رفته‌ام و صحبت کرده‌ام. مصاحبه‌های زیادی در تلویزیون انجام دادم. مستندات زیادی تولید کردیم. سازمان مجاهدین خلق هنوز به اسامی مختلف به دنبال جذب جوانان است؛ به عنوان مثال در فضای مجازی خبرنگار استخدام می‌کردند. جوانی داوطلب شده بود. از او خواسته بودند که در دانشگاه برای‌شان خبر تهیه کند و به او حقوق می‌دادند. بعد از مدتی از او کارهای دیگری خواسته بودند و او بعداً فهمیده بود که این کارهایی که می‌خواهند، جاسوسی است و اینها اطلاعاتی است که نباید رفت و آنها را پیدا کرد و به دیگران داد. او گفته بود: من همکاری نمی‌کنم. به او گفتند: این دو سالی که تو داشتی برای ما کار می‌کردی، در واقع داشتی با سازمان مجاهدین خلق همکاری می‌کردی. ما اگر این موضوع را در اختیار مقامات امنیتی بگذاریم، معلوم است که تکلیف شما چه است. آن بنده خدا یک سال هم به همین ترتیب و از ترس به همکاری‌هایش ادامه می‌داد تا این‌که بعداً رفت و خودش را معرفی کرد. سازمان به شکل‌های بسیار ماهرانه افراد را جذب می‌کند. مسعود رجوی می‌گفت: یکی از مهم‌ترین جذب‌های ما، جذب اولین رئیس‌جمهور نظام بوده است. من با گوش خودم شنیدم که رجوی صحبت می‌کرد و می‌گفت که وقتی انقلاب شد، همه به دنبال تأسیس حزب و کار سیاسی بودند، ولی ما به دنبال ساختار نظامی، تشکیل میلیشا و جمع‌آوری سلاح بودیم و نفوذی‌های‌مان را به همه‌جا فرستادیم؛ هرجا که نفوذی‌های ما توانستند تأثیر بگذارند، تأثیر گذاشتند، مانند دفتر ریاست جمهوری بنی‌صدر و هرجا که نتوانستند تأثیر بگذارند، منفجرش کردند، مانند دفتر حزب جمهوری. بارها می‌گفت که ما از ابتدای انقلاب خودمان را برای رویارویی نظامی با ایران آماده می‌کردیم. مسعود رجوی قبل از سال 1360 دو بار مخفیانه به فرانسه سفر کرد. آنجا از طریق دولت فرانسه به عراقی‌ها وصل شد و قرار بر این بود که سال 1358 عراقی‌ها از خارج و مجاهدین از داخل کار جمهوری اسلامی را تمام کنند.

در ارتباط با اردوگاه اسرا یادم هست که مهدی ابریشم‌چی، یکی از مسئولان سازمان تعریف می‌کرد که ما با دولت عراق هماهنگ کردیم که شرایط اردوگاه‌ها را به شدت سخت کنند. بعد اعضای سازمان به آنجا می‌رفتند و حتی بدون این‌که اسمی از سازمان مجاهدین خلق بیاورند، می‌گفتند که ما ارگان خیریه ایرانی هستیم، ما می‌خواهیم به شما کمک کنیم و سپس شما را به اروپا ببریم. خصوصاً افرادی که ناراحتی‌های جسمی داشتند و خیلی تحت فشار بودند، فریب‌شان را می‌خوردند. من با بعضی از این افراد ارتباط داشتم. طرف می‌گفت که دو سال است شامپو، صابون و آب گرم ندیده‌ام یا می‌گفتند که دو سال از دندان‌درد به خودم می‌پیچم ولی هیچ مداوایی انجام نمی‌شود، اما در سازمان به اینها امکانات می‌دادند و مداوای‌شان می‌کردند و سپس کم‌کم می‌گفتند که اینجا متعلق به مجاهدین خلق و داستان این است. خیلی از افراد می‌خواستند برگردند، به آنها می‌گفتند که شما اینجا بوده‌اید و اگر برگردید، کسی حرف شما را باور نمی‌کند و اعدام می‌شوید. یعنی از ترس این‌که اگر من برگردم، اعدام می‌شوم در سازمان می‌ماندند. خیلی از آنها شماره صلیب سرخ داشتند. صلیب سرخ با آنها مصاحبه می‌کرد و می‌گفت که شما می‌توانید به ایران برگردید یا در سازمان بمانید. مسعود رجوی بعد از آن نشستی گذاشت. من در آن نشست بودم. همه این افراد را جمع کرد و گفت که برای شما تله‌ای چیده‌اند، می‌خواهند شما را به ایران ببرند، شکنجه و اعدام کنند. وقتی نزد صلیب سرخ رفتید، بگویید که ما می‌خواهیم به سازمان برگردیم. خیلی‌ها ترسیدند و با خودشان می‌گفتند که اگر ما به ایران برگردیم، چه جوابی بدهیم که چرا در سازمان مجاهدین بوده‌ایم؟ تعداد زیادی از آنها به ایران بازگشتند که با تعدادی از آنها در ارتباط بودم. آنها می‌گفتند که کوچک‌ترین اذیت و آزاری نبود. آنها مورد عفو قرار گرفتند و حتی سابقه اسارت‌شان هم لحاظ شد. یعنی تا این حد رأفت و همکاری از خودشان نشان دادند. البته عده‌ای هم ترسیدند و ماندند، اما به تدریج که صدام سقوط کرد و عده‌ای به آلبانی رفتند، آنها جدا شدند.

متأسفانه اطلاعات افراد در مورد سازمان، توطئه‌ها و خیانت‌هایش خیلی کم است. به‌جز معدودی از متخصصان امر، عموم مردم از آنچه که گذشت یعنی ابعاد جنایت و خیانت بی‌اطلاع هستند. به عنوان مثال در عراق به اعضای سازمان می‌گفتند که شما با خانواده‌های‌تان تماس بگیرید، صدام به تهران موشک زده است، ببینید که خانواده‌های شما سالم هستند یا نه؟ این برای ما عجیب بود که سازمان به فکر خانواده‌ها باشد. بعد از طریق سیستمی که به آن دونَبش می‌گفتند، از عراق با آلمان یا فرانسه تماس می‌گرفتند و از آنجا با ایران که مخاطب فکر می‌کرد تماس از آلمان یا فرانسه است. تماس می‌گرفتند و می‌پرسیدند: حال‌تان خوب است؟ آنها می‌گفتند: خوب هستیم. می‌پرسیدند: موشک خورده است؟ آن موقع عراق به ایران موشک می‌زد، با این تماس‌ها مشخص می‌شد که موشک به کجا خورده است. سازمان این اطلاعات را جمع می‌کرد و یک دیده‌بان مجانی برای موشک‌باران عراق بود تا آنها موشک‌‌های بعدی را صحیح‌تر گرا بدهند. نه آن عضو سازمان و نه آن خانواده اطلاع نداشتند که دارند چه‌کار می‌کنند. آنها با پیچیده‌ترین شرایط اطلاعات داخل ایران را به دست می‌آوردند و الان هم این کار را می‌کنند. آنها الان بیشترین استفاده را از فضای مجازی می‌کنند. مثلاً در اینستاگرام با پست‌های مختلف وارد می‌شوند و طرح دوستی می‌ریزند. اصلاً خودشان را معرفی نمی‌کنند و کم‌کم سعی می‌کنند جوانان را به خودشان جذب کنند. آنها به هیچ عنوان به دنبال جذب توده‌ای و عموم مردم نیستند. آنها می‌خواهند عنصر جذب کنند. مخصوصاً افرادی که موضوعات کلیدی داشته باشند یا جوانی که پدرش موضوعات کلیدی داشته باشد تا به این شکل به داخل ایران نفوذ کنند.»

یکی از حاضران سؤالی به دست مجری برنامه رساند که در آن پرسیده بود: «چگونه شما 23 سال در آنجا بودید و به این پلیدی و زشتی پی نبردید و الان دارید از زشتی و پلیدی آنجا می‌گویید؟!» مجری در ادامه گفت: «در جایی می‌بینیم که وزارت اطلاعات ایران و قوه قضائیه می‌گویند که اگر کسی توبه کرد، بیاید و زندگی عادی‌اش را آغاز کند. یعنی بعد از تحقیق بسیار معتقد هستند که آنجا یک شست‌وشوی مهم مغزی در جریان بوده است. می‌توانستند بگویند آن شخصی که آمده، شاید جاسوس است، شاید با نقشه پلیدی آمده است، ولی می‌دانند که آنجا چه اتفاقی افتاده است. یعنی آن شست‌وشوی مغزی آن‌قدر زیاد بوده که شما 23 سال درگیرش بوده‌اید و خدمت‌رسانی کرده‌اید. برای ما بگویید که چه شد این همه سال در آنجا بودید؟»

خدابنده گفت: «در اروپا و مخصوصاً فرانسه انجمنی تأسیس شده است تحت عنوان «مادران، قربانیانی فراموش شده». اینها مادران اعضای داعش هستند. آنها می‌گویند که به عنوان مثال یک فرانسوی رفته و مسلمان شده است، به سوریه رفته که بجنگد و نهایتاً به جایی رسیده که سر بریده است. بحث کنترل ذهن است. من کتابی را با عنوان «فرقه‌ها در میان ما» ترجمه کرده‌ام. نویسنده این کتاب خانم مارگارت تالر سینگر نوشته است. هم مجاهدین خلق و هم داعش به بهانه اسلام و یا مسیحیت از روش کنترل ذهن مخرب فرقه‌ای که در این کتاب توضیح داده شده است استفاده می‌کنند. مثلاً صهیونیسم نوعی کنترل ذهن فرقه‌ای است که به بهانه یهودیت افراد را با انگیزه‌های این مذهب جذب می‌کند و بعد خلاف آرمان‌های همان مذهب به‌کار می‌گیرد و مورد استفاده قرار می‌دهد.

نحوه آمدن من به ایران به این صورت بود که مأموریتی در سوریه داشتم. به شکل تاجری ایرانی که از ایران برای تجارت به سوریه رفته‌ام، مشغول جابه‌جایی دو میلیون دلار از عراق به پاریس بودم. در سوریه به همراه دوستم دستگیر شدیم. به ترتیبی بعد از گذشت دو ماه، هویت ما در سوریه لو رفت. ما را به حالت نیمه‌بی‌هوش به ایران تحویل دادند. به زندان اوین رفتیم. بازجو نزد من آمد. بلافاصله گفتم که من گوشت و پوست و استخوانم با نام رجوی عجین است، بگرد تا بگردیم، حسرت اطلاعات را به دلت خواهم گذاشت! بازجو از من پرسید: شما شام خورده‌ای؟ گفتم: نه. ظاهراً در هواپیما سر و کله من بسته بوده است. گفت: شکم گرسنه که نمی‌توان صحبت کرد، من به دنبال شام می‌روم. او رفت و برگشت و گفت: متأسفانه شام تمام شده است. بیا برویم چیزی درست کنیم. من را به قسمت نگهبان‌ها برد. آبدارخانه‌ای بود. نیمرو درست کرد و به همراه حلوا ارده آورد. سفره پهن کرد. دوستم گفت: من سال‌هاست که حلوا ارده نخورده‌ام. ما غذا خوردیم و تا اذان صبح صحبت کردیم. کلاً فراموش کردیم که اینجا جمهوری اسلامی ایران است و آن‌طور که رجوی می‌گفت، یک دریا خون بین ما و جمهوری اسلامی است! بعد از آن گفت: بروید و بخوابید. صبح روز دوم آمدند و ما را با ماشین برده و تهران را به ما نشان دادند. 32 سال بود که به ایران نیامده بودم. هیچ جای تهران را نمی‌شناختم. روز دوم هم به همین منوال گذشت. بالاخره جلسه رسمی بازجویی شروع شد. بازجو آمد و گفت: بازجو سؤال می‌پرسد و متهم پاسخ می‌دهد. من سؤالی ندارم. هرچه که بخواهم بدانم، می‌دانم. تو اگر سؤالی داری، از من بپرس. یعنی اینجا می‌تواند برعکس باشد. تو که متهم هستی، سؤال کن و من که بازجو هستم، جواب می‌دهم. خلاصه کلی جدل کردیم. من ‌گفتم: شما در همین زندان اوین زنان را باردار را اعدام می‌کردید! بازجو ‌گفت: اگر من ثابت کنم یکی از دلایلی که یک نفر در زندان اوین اعدام نمی‌شود، این است که باردار است، تو دست از حمایت سازمان می‌کشی؟ گفتم: نه! جلسات این‌گونه می‌گذشت. می‌رفتیم و شکلات و شیرینی تعارف می‌کرد، گپ می‌زدیم و برمی‌گشتیم. ما دو ماه به دو ماه می‌رفتیم و او بازداشت ما را تمدید می‌کرد.

در زندان اوین به دلیل ذهنیتی که داشتم، تلویزیون نگاه نمی‌کردم و روزنامه نمی‌خواندم؛ می‌گفتم: این تلویزیون رژیم است، من این را نگاه نمی‌کنم! کتاب نمی‌خواندم! سعی می‌کردم ذهنم را همان‌طور که آموزش دیده بودم و کنترل شده بود، حفظ کنم. تا این‌که برادرم، مسعود خدابنده که یکی از نزدیکان رجوی و در انگلیس بود، جدا شد یا به نحوی می‌توان گفت فرار کرد، کتاب «فرقه‌ها در میان ما» را برایم فرستاد. من آن را ورق زدم و دیدم در مورد فرقه‌ها در آمریکاست. دیدم این کتاب نه به ایران و نه به مجاهدین خلق ربطی ندارد، پس شروع به خواندن کردم. زمانی که این کتاب را خواندم، انگار پرده‌ای کنار رفت. کتاب در مورد کنترل ذهن و مغزشویی صحبت می‌کرد. دیدم که تمام تکنیک‌هایی که در این کتاب آمده، عیناً در سازمان پیاده شده است. بعداً مسعود گفت که این کتاب را از آمریکا برای رجوی فرستادند. به من داد و من آن را ترجمه کردم. کتاب‌های روان‌شناسی بسیاری می‌فرستادند. علت جدایی مسعود از سازمان هم همین کتاب‌های روان‌شناسی بود که از آمریکا می‌آمد و تمام آنها در سازمان پیاده می‌شد. برادرم کتابی به نام «زندگی در اشرف» نوشته است. در آن آورده که روزی چهار خبرنگار آمریکایی به دیدار رجوی در پاریس رفتند. لباس‌های‌شان شبیه هم بود. مدل آنها مانند خبرنگارها نبود. آنها بیشتر شبیه اعضاس سرویس‌ها جاسوسی بودند. رجوی بر خلاف تمام ملاقات‌هایش، بدون مترجم با آنها صحبت کرد. زبان انگلیسی رجوی تا آن حد خوب نبود که بتواند به راحتی با آنها صحبت کند، اما قبول نکرد که مترجم داشته باشد. بعد از آن جلسه تصمیم گرفت که به عراق برود و برنامه عراق و ارتش آزادی‌بخش و... شروع شد. مسعود می‌گوید من یقین دارم که این طرح آمریکا بود که او به عراق برود. در آن زمان عراق محبوب غرب بود. محمد محدثی، مسئول ما در روابط بین‌المللی بود. ملاقاتی در وزارت دفاع انگلستان داشتیم که من مترجم آن بودم. گفتند که شما با صدام‌ حسین رفته‌اید و مشخص بود که او محبوب غرب است. طارق عزیز به آمریکا می‌رفت و ریگان جلوی شومینه‌ کاخ سفید از او پذیرایی می‌کرد. بالاترین پروتکل پذیرش مهمان در کاخ سفید، جلوی شومینه است؛ به عنوان مثال نتانیاهو به آنجا می‌رود. رامسفلد که بعداً وزیر دفاع شد، در خلال جنگ با هیئتی آمد و به دیدار صدام رفت. صدام دستش باز بود و از هر کجا که می‌خواست سلاح و امکانات می‌گرفت.

در پاسخ به این سوال که همه هم از من می‌پرسند باید بگویم که شما فرض کنید 23 سال در اتاقی تاریک هستید. فقط به شما می‌گویند که در این اتاق چه خبر است. بعد ناگهان کسی چراغ را روشن می‌کند. چقدر طول می‌کشد تا شما بفهمید که در این اتاق چه خبر است؟ 23 سال طول می‌کشد؟ نه! در یک لحظه می‌فهمید که تمام آن چیزی که به شما گفته‌اند، دروغ بوده است. این کتاب با من همین کار را کرد. ناگهان پرده را کنار زد. در زندان سوریه اگر من را مخیر می‌کردند که بین اوین و ابوغریب یکی را انتخاب کنم، من قطعاً ابوغریب را انتخاب می‌کردم. مثلاً به ما می‌گفتند که یکی از کارهای مأموران شهرداری در تهران این است که صبح زود بیایند و جسدها را از داخل جوی‌ها جمع کنند، قبل از این‌که مردم بیایند! می‌گفتند که اگر زنی آرایش داشته باشد، تیغ روی لب‌هایش می‌کشند! اخیراً شنیده‌ام که ترامپ گفته است: مردم ایران برای یک قرص نان درمانده مانده‌اند! تبلیغات دشمن به‌طور مداوم وجود دارد. من تا حدی زبان می‌دانم و به عنوان شغل دومم مهمان‌دار توریست‌ها هستم و ترجمه می‌کنم. با خیلی از خارجی‌ها برخورد داشته‌ام یا با خبرنگارهایی که به ایران رفت‌وآمد دارند، صحبت می‌کنم. در این 16 سالی که در ایران هستم، حتی یک نمونه هم نبوده که یک خارجی نگوید: آنچه که در ایران دیدم، 180 درجه با آن چیزی که در ذهنم بود، مغایرت داشت. یعنی کاملاً متفاوت است. سازمان تبلیغ می‌کرد که هر کسی به ایران برود، خیانت کرده، چون رفتن به ایران به این معنی است که با وزارت اطلاعات همکاری کرده است؛ وگرنه چگونه به ایران می‌رود و زنده برمی‌گردد؟! حتی کسانی بوده‌اند که مهاجرت معکوس کرده‌اند. یعنی افراد زیادی را می‌شناسم که حدود سال 1360 مهاجرت کرده و از ایران رفتند، اما دوباره بار و کوچ‌شان را برداشته و به ایران بازگشتند.

بحث کنترل ذهن، تبلیغات و مغزشویی بحث‌های بسیار جدی هستند که در خود داعش هم استفاده می‌شوند. زمانی که در زندان بودم، یک‌بار دو القاعده‌ای هم در بند ما بودند. یکی از آنها می‌گفت: در فلان کتاب نوشته شده است، امام علی(ع) فرموده که بزرگ‌ترین دشمن شما، عقل شماست! من گفتم: یکی از ارکان فقه عقل است، این حرف را از کجا آورده‌ای؟! به عنوان مثال وقتی تلویزیون سیدحسن نصرالله را نشان می‌داد،‌ او می‌رفت و روی تلویزیون تف می‌کرد و با آن تصویر دعوا می‌کرد! تمام بازجوها با حوصله، صبر و متانت کار می‌کردند. جوری که حتی گاهی حوصله من سر می‌رفت! تلاش بازجوها این بود که واقعیت را بشناسانند. وقتی که من به زندان اوین رفتم، برای همه چیز خودم را آماده کرده بودم. حاضر بودم سخت‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کنم. حتی برای اعدام هم آمادگی داشتم. فقط برای یک چیز آمادگی نداشتم، این‌که بنشینیم و گفت‌وگو کنیم. این کار در سازمان اتفاق نمی‌افتاد. برای بحث منطقی کم می‌آوردم و نمی‌توانستم. مثلاً می‌دیدم که بازجو منتقد است و بسیاری از انتقادات را می‌پذیرد، ولی من نمی‌توانستم کوچک‌ترین انتقادی به منافقان را بپذیرم. معادلات در ذهنم به هم می‌ریختند؛ چگونه می‌تواند بازجوی وزارت اطلاعات باشد، ولی انتقاد را بپذیرد؟ او قبول می‌کرد و می‌گفت: حرف‌هایت درست است، ما فلان کمبودها را داریم. من نمی‌توانستم مانند او باشم. احساس می‌کردم که دارم ذره‌ذره خرد می‌شوم. در نقطه‌ای تعادل روانی‌ام را از دست دادم. ناگهان احساس کردم زیر پایم خالی شده است. تا زمانی که بر آن عقیده بودم، راحت بودم و برای شکنجه و اعدام و هر کاری آمادگی داشتم، اما ناگهان فهمیدم که هر چه تا الان شنیده بودم، دروغ بود. این‌که تا الان سر قبری گریه می‌کردم که زیرش جنازه‌ای نبوده است. در آنجا بازجوها به کمک می‌آمدند. حتی من را دوباره سرپا کردند. حتی روز اول می‌گفتند که ما می‌خواهیم تو را همان ابراهیم خدابنده‌ای که بودی بکنیم؛ همانی که در انجمن اسلامی بود، همانی که در نوفل‌لوشاتو بود. خلاصه در نقطه‌ای همه چیز روشن شد.»

یکی از حاضران پرسید: «از عاقبت مسعود رجوی بگویید؟ آیا واقعاً مرگ مغزی شده است یا عاقبت دیگری داشته؟» خدابنده پاسخ داد: «مسعود رجوی سرنوشت سازمان را به سرنوشت صدام گره زد. در واقع با اعدام صدام او هم کنار رفت. سازمان بعد از صدام ‌حسین در غرب به دنبال یک جایگزین برای او می‎گشت. بهترین جایگزین اسرائیل و عربستان بودند. آنها نمی‌خواستند از سازمان به آن شکلی که بود استفاده کنند. یعنی در غرب پذیرش سازمانی که در زمان شاه، آمریکایی‌ها را کشته، در داخل خودش قوانین حقوق بشر را نقض کرده است و با صدام همکاری کرده، ممکن نبود. آنها می‌خواستند این سوابق را پاک کنند و از یک سازمان غیر تروریست استفاده کنند؛ سازمانی که سلاح را کنار گذاشته و کار سیاسی می‌کند. بنابراین عربستان طرح عبور از مسعود را به سازمان پیشنهاد داد، اما اگر سازمان این کار را می‌کرد، دچار پارادوکس می‌شد؛ کنترل ذهن و مغزشویی بر اساس کاریزمای مسعود رجوی در سازمان صورت گرفته بود. یعنی اگر در سازمان می‌گفتند که مسعود رجوی را کنار گذاشته‌ایم، تمام شالوده کار از بین می‌رفت. با این اوصاف مسعود رجوی هم هست و هم نیست. او در فعالیت‌های بین‌المللی سازمان نیست. در هیچ جایی حضور ندارد. عکس و صدا و نوشته‌ای از او نیست، اما در داخل سازمان پیام‌هایش را می‌خوانند که بگویند هست. این‌که به صورت فیزیکی سرش روی خاک است یا زیر خاک چندان مهم نیست، مهم این است که غرب سازمانی منهای مسعود رجوی را به خدمت گرفته و از او عبور کرده است. به همین دلیل ترکی فیصل در جلسه مجاهدین، عمداً واژه‌های مرحوم مسعود رجوی را دو بار استفاده کرد. سازمان این حرف را تکذیب کرد، اما ترکی فیصل بعد از آن هم حاضر نشد حرفش را تکذیب کند و هیچ پاسخی هم نداد. از یکی از اعضای سازمان پرسیدند که چرا او از این واژه‌ها برای مسعود رجوی استفاده کرد؟ گفت: این واژه‌ها به خاطر احترام بود! هر اتفاقی برای این شخص افتاده باشد، در هر کشوری باشد، زنده یا مرده باشد، هیچ جایی در صحنه سیاسی و اجتماعی ندارد. آنها دارند سازمان را با مریم رجوی پیش می‌برند. امسال اجازه برگزاری آن جلسه ویلپنت سالانه‌ای که همه آمریکایی‌ها می‌آمدند و از تغییر رژیم صحبت می‌کردند را ندادند. مهمانانی مانند بولتون، گینگریچ، جولیانی و... نیامدند. سازمان مجبور شد در میدانی در بروکسل تظاهرات مختصری برگزار کنند. به نظر می‌رسید که استفاده آمریکا از سازمان مجاهدین بعد از آن توپ و تشرهایی که علیه ایران کرد و مقاومتی که از جانب ایران دید، دارد کنار گذاشته می‌شود. الان هم صحبت این است که مریم رجوی سرطان دارد. شاید او هم کنار مسعود رجوی برود و بخواهند شخص دیگری را بیاورند.

خاطرات و تجارب صدها جداشده در سایت نجات است. یکی از جاهایی که بالاترین حد دیکتاتوری ممکن در دنیا را اجرا می‌کند، قرارگاه اشرف است. تصویری که ما از آنجا نشان می‌دهیم خیلی کوچک و ناچیز است. در درون قرارگاه اشرف کسی که انتقاد می‌کند، بلاهای بسیار بر سرش می‌آورند. سؤال‌ پرسیدن ممنوع است. فکر کردن به خانواده ممنوع است. ازدواج و عاطفه ممنوع است. تا الان چندین سازمان حقوق بشری ازجمله دیده‌بان حقوق بشر با جداشده‌های سازمان صحبت و اعلام کردند که در داخل سازمان مجاهدین خلق، اولیه‌ترین حقوق انسانی، چه در عراق و چه الان در قرارگاه‌شان در آلبانی نقض می‌شود.»

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 7318


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.