دیدار با مدیر انتشارات رسا در نشست «تاریخ شفاهی کتاب»
تمام کتابهای تاریخ معاصری که چاپ کردیم
مریم رجبی
02 مرداد 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، سیزدهمین نشست از دوره دوم نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب»، جلسه دوم گفتوگو با محمدرضا ناجیان اصل، مدیر انتشارات رسا بود. این نشست صبح سهشنبه بیستوهفتم تیر 1396 به همت نصرالله حدادی، نویسنده و پژوهشگر در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شد.
پایبندی به اهداف نشر
ناجیان اصل در این نشست گفت: «عدهای به نشر به عنوان کسب و کار نگاه میکنند. البته برای بعضی از افراد واقعاً درآمد خوبی دارد، زیرا میدانند چه راههایی را برای فروش کتاب و جذب مؤلفین استفاده کنند. یکبار در مصاحبه با مجلهای از من سؤال شد: شما که کتابهای بازاریابی و مدیریت را چاپ میکنید، برای بازاریابی خودتان چه کاری را انجام میدهید؟ تلاش نمیکنید تا با مؤلفینی که کتابهای پرفروش دارند، قرارداد ببندید؟ پاسخ دادم: من در عمرم از هیچ مؤلفی نخواستم تا کتابش را برای چاپ به من بدهد. در واقع هدفم از نشر، اول این بود، کتابی که چاپ میکنیم، برای جامعه مفید باشد. به همین خاطر هیچگاه به فکر کتابهای پرفروش نبودم. خواهر نویسنده کتاب «بامداد خمار» همسایه ما بود. آمد و به من گفت: شما بامداد خمار را چاپ نکردید و به همین دلیل از انتشارات دیگری خواستم تا آن را چاپ کند، اکنون جلد دوم این کتاب که «شب سراب» نام دارد را چاپ کنید. من به آن همسایهمان گفتم: میدانم که این کتاب بسیار پرفروشی است، اما من آن را چاپ نمیکنم، چون اعتقادی به این کار ندارم.
میخواستم کاری را بکنیم که دیگران نمیکنند. به عنوان مثال تمام کتابهای تاریخ معاصری که چاپ میکردیم، به این علت بود که احساس میکردیم جامعه نیاز دارد از گذشته خودش اطلاع داشته باشد تا اشتباهات گذشته را تکرار نکند. در اوایل انقلاب پرداختن به کار تاریخ واقعاً جرأت میخواست. من کتابی را از آقای احسان نراقی چاپ کردم که در مورد زندان اوین بود. یک روز من در انتشارات امیرکبیر بودم که احسان نراقی با پایی باندپیچی شده به آنجا آمد. گفت: من در زندان بودم، از اعدام نجات پیدا کردم، اما دچار مشکلات بسیاری شدم. الان میخواهم خاطراتم را بنویسم، شما آنها را چاپ میکنید؟ من پرسیدم: میخواهی در امیرکبیر چاپ شود یا در رسا؟ زیرا زمانی که من به انتشارات امیرکبیر رفتم، گفتم که من کار خودم را در انتشارات رسا تعطیل نخواهم کرد و به خاطر کمک به رفع مشکلات، مدتی به اینجا خواهم آمد. مؤلفی به نام عبدالخلیل حاجتی به امیرکبیر آمد و دو کتاب آورد. گفت: میخواهم اینها را چاپ کنید. پرسیدم که در امیرکبیر یا رسا؟ گفت: رسا. گفتم که دفتر ما در خیابان مطهری است و من بعدازظهرها در آنجا هستم. من همین سؤال را از احسان نراقی پرسیدم و او گفت: رسا چاپ کند. من رو به او کردم و گفتم: اگر تو جرأت کنی و خاطراتت را بنویسی، من هم جرأت دارم تا چاپشان کنم.
این ماجرا حدود سال 1365 یا 1366 بود. هنوز جنگ تمام نشده بود و پرداختن به این مسائل واقعاً خطرناک بود. حدود یک سال بعد شنیدم که او خاطراتش را در فرانسه چاپ کرده است. یکی از دوستانم در نشر دانشگاهی که به من علاقه داشت، گفت: این کتاب چاپ شده است و تنها ناشری که میتواند آن را چاپ کند، خودت هستی. من این کتاب را برای ترجمه نزد سعید آذری فرستادم. آن را آماده کردیم و برای گرفتن مجوز به [وزارت] ارشاد بردیم، اما آنها گفتند که امکان ندارد این کتاب چاپ شود. از من پرسیدند که چگونه جرأت کردهام تا این کتاب را به ارشاد بیاورم؟! من به خسرو طالبزاده گفتم: اوایل انقلاب در قسمت اطلاعات سپاه بودم و با مسائل امنیتی کشور بهطور کامل آشنایی دارم. این کتاب به نفع جمهوری اسلامی است. اگر این کتاب در ایران چاپ نشود، میگویند که در ایران برای مطبوعات آزادی وجود ندارد. میخواهم این کتاب را با مقدمهای چاپ کنیم تا اثر سوء آن در جامعه گرفته شود و البته حُسن آن این است که اگر ادعاهای او در کتاب اشتباه است، ما پاورقی زده و آنها را پاسخ میدهیم. قرار شد طالبزاده با دیگران صحبت کرده و نتیجه را به ما اطلاع دهد. او با احمد مسجد جامعی صحبت کرد و پس از اندکی مجوز را دادند؛ بدون این که هیچ قسمتی از کتاب سانسور شود.»
کارهایی که دیگران انجام نداده بودند
او ادامه داد: «چهلمین سال فعالیت ماست. در این چهل سال همیشه این روند را داشتهایم، کاری را بکنیم که دیگران انجام ندادهاند. یکی از کتابهای خوبی که ما چاپ کردیم «مکاتبات بنیصدر با شهید رجایی» بود. آقای صادق عزیزی که دوست شهید رجایی و من بود، این کتاب را آورد تا ما چاپ کنیم. این کتاب را کیومرث صابری فومنی (گلآقا) جمعآوری کرده بود. من دیدم که به شهید [محمدعلی] رجایی ظلم میشود، زیرا او را فردی خشک و متعصب جلوه داده بودند که جلوی کارهای [ابوالحسن] بنیصدر را میگیرد. این کتاب را با علاقه چاپ کردم، چون نقطه ابهامی را از جامعه پاک میکرد. پس از آن خاطرات شهید [مهدی] عراقی را چاپ کردم. آقای محمد ترکمان در چند جلسه در فرانسه مصاحبهای با شهید عراقی داشت. شهید عراقی با شهامت حرفهایی را در مورد مؤتلفه، کارهای آن گروه و جریاناتی که شاهد بود، گفت. شهید عراقی شخصیت عجیبی داشت. من فکر نمیکنم که ساواک به اندازهای که از شهید عراقی مراقب میکرد، از شخص دیگری مراقبت کرده باشد، زیرا از نفوذ این شخص آگاهی داشت. وقتی کتاب خاطرات او را آقایان محمود مقدسی، مسعود دهشور و حمیدرضا شیرازی پیاده کرده و نزد من آوردند، من گفتم به شرطی این کتاب را چاپ میکنم که از پسرش تأییدیه بگیریم. امیر عراقی در [خیابان] ولیعصر(عج) دفتری داشت. توسط این دوستان به آنجا رفتیم و از او اجازه خواستیم تا خاطرات پدرش را چاپ کنیم، او خوشحال شد و اجازه داد. آقای هاشمی رفسنجانی هم بسیار تأکید داشت که این کتاب چاپ شود. دو نکته در این کتاب بسیار جالب است. اول این که عراقی میگوید ما به دستور امام [خمینی(ره)] نزد طیب حاجرضایی رفتیم و گفتیم که اکنون زمانش رسیده است که شما از ما و امام حمایت کنید و اعلامیههای امام را پخش کنید و او نیز پذیرفت. نکته دوم در مورد [حجتالاسلام] محمدتقی واعظ فلسفی بود که خواستیم تا او هم از امام حمایت کند. نکته بارز این کتاب در مورد مظفر ذوالقدر بود. یک روز از زیر در انتشارات نامهای به داخل انداخته بودند و گفته بودند که ما این انتشارات را به دلیل چاپ این کتاب، به آتش خواهیم کشید که خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. یک بار دیگر نیز تماس گرفتند و گفتند که امشب تو را خواهیم کشت که همان شب من خانوادهام را منزل به پدرخانمم فرستادم و تنها منتظر بودم که آنها بیایند و من را بکشند. شب حدود ساعت دو، زنگ منزلمان را زدند. من از پنجره به کوچه نگاه کردم و دیدم که یک سربازی در حال سوت زدن است و زنگ تمام خانهها را میزند. به هر حال به خیر گذشت و اتفاقی نیفتاد. جالب اینجاست که مراسم چهلم مرحوم عراقی در مسجد ارک بود. ما حدود هزار جلد از این کتاب را بار وانت کردیم و به مسجد فرستادیم. از دوستان خواستم تا با هر قیمت و تخفیفی این کتاب را به افرادی که به مسجد آمدهاند، بفروشند. جز چند جلد از آن فروخته نشد.»
این ناشر گفت: «کتاب «هیچ کس جرأت ندارد آن را توطئه بنامد» را دکتر عبدالخلیل حاجتی ترجمه کرده است. این کتاب چون علیه کمونیست و شوروی بود، حدود یک تا دو سال هیچ کس آن را نخرید. در جامعه ایران ما، حزب توده در زمینه فرهنگ ما خیلی فعالیت کرده است. از جمله فعالیتهایی که کرده، ایجاد کتابفروشیها و ناشران بوده است. هنوز هم تهمایههای تفکر چپ و تودهای در بین بعضی از ناشران و کتابفروشیهای ما وجود دارد. در واقع چنین جوّی بر فضای کتاب و کتابفروشی حاکم بود، به همین دلیل دو سال این کتاب را نمیخریدند. بعد از دو سال که آقای غلامی در خیابان اندیشه عباسآباد [در تهران] این کتاب را کشف کرده بود، به دفتر ما آمد و گفت: پنج هزار جلد از این کتاب را میخواهم. ما گفتیم: فعلاً دو هزار جلد در انبار داریم. گفت: آن دو هزار تا را به من بدهید و سپس پنج هزار جلد دیگر برایم بفرستید. این فرد از راههایی بازار فروش این کتاب را فراهم کرده بود. ما نیز پنج هزار جلدش را آماده کرده و برایش فرستادیم. پس از آن چاپ این کتاب پشت سر هم به نوبت دهم رسید. در تیراژ پنج هزار، هفت هزار، ده هزار و... کتاب «پسر میخواهید یا دختر؟» را نیز دکتر حاجتی ترجمه کرده و نزد ما آورد. این کتاب هم سرنوشتی مشابه کتاب قبلی داشت. دکتر حاجتی گفت که این کتاب را صرفاً برای کمک به خانوادهها ترجمه کرده است. من وقتی کتاب را خواندم، متوجه شدم که مباحثی کاملاً علمی دارد. با آقای حدادی نزد دکتر داریوش دانشور فرهود رفتیم. ایشان کتاب را مطالعه کرد و علمی بودن آن را تأیید کرد و حتی یک سری عکس به ما داد که ما آنها را انتهای کتاب گذاشتیم. مقدمهای هم بر این کتاب اضافه کرد. طرح جلد روی کتاب را آقای محمد تهرانی که طراح بسیار خوش ذوقی بود، انجام داد. برای طراحی این کار به [چهارراه] سرچشمه تهران رفته و دو صندوق سیب خریده بود تا بتواند دو سیبی که ظاهر مطلوب و مورد نظرش را دارد، پیدا کرده و برای طرح روی جلد از آن عکس بگیرد. قاسم محمدی یکی از توزیعکنندههای قوی آن موقع بود که گفت: دو هزار جلد از پنج هزار جلدی که چاپ کردهای را به من بده تا توزیع کنم. بعد از سه، چهار ماه ما تماس گرفتیم و پرسیدیم: چرا خبری از شما نیست؟ او در پاسخ گفت که کسی این کتاب را نمیخرد و از دو هزار جلد حدود دویست جلد را فروخته است. گفتم کتابها را برگرداند. پس از آن پوستر این کتاب را چاپ کردم و کتابها را در صندوق ماشینم گذاشتم. به تمام داروخانههای تهران رفتم. پوستر کتاب را چسباندم و اجازه میگرفتم تا کتاب را به عنوان امانت با تخفیف خوبی در آنجا بگذارم. این روش باعث شد که چاپ این کتاب به بیست نوبت رسید.»
درباره کتابهای غلامرضا نجاتی
ناجیان اصل ادامه داد: «وقتی زندانیان سیاسی را به دادگاه میبرند، یک وکیل تسخیری برای آنها میگیرند. دادگاه برای متهم وکیل میگیرد تا از او دفاع کند. در واقع یک نمایش است. وقتی مهندس بازرگان در زندان بود، برای او نیز وکیل تسخیری گرفته بودند. این وکیل باید از افسران ارتش باشد. یکی از وکلایی که برای نهضت آزادی آن موقع، تعیین کرده بودند، سرهنگ غلامرضا نجاتی بود که او را وکیل آقای طالقانی قرار دادند. روال کار اینگونه بود که ابتدا وکیل رفته و یک ملاقات یک تا دو ساعته با متهم میکرده است. گاهی هنگامی که این وکلا به حقانیت متهم پی میبردند، تا پای جان ایستادگی میکردند. سرهنگ نجاتی میگفت: آقای طالقانی به من گفت که شما میتوانی جوری از من دفاع کنی که به نفع دربار باشد، ارتقای مقام میگیری، ولی اگر از من دفاع کنی، امکان دارد که اخراج شوی و سمتت را از دست بدهی. سرهنگ نجاتی میگفت: من دیدم که دفاع از این شخص واقعاً خطر دارد و باید هزینهاش را نیز بدهم. خواستم تا 24 ساعت برای فکر کردن به من فرصت بدهد. من شب تا صبح قدم زدم و با خودم فکر کردم. با خودم کلنجار رفتم، اما در نهایت تصمیم گرفتم از آقای طالقانی و آنچه که واقعیت دارد دفاع کنم. او در دادگاه بسیار خوب از طالقانی دفاع کرده بود و از ارتش اخراج شد. از همانجا تصمیم میگیرد که به ترجمه تمام قیامهایی که علیه غرب و آمریکا در جهان اتفاق افتاده است، بپردازد. او حدود 37 کتاب داشت که بخش عمدهای مربوط به نهضتهای آزادیبخش علیه غرب بودهاند. آشنایی انتشارات رسا با سرهنگ نجاتی از طریق کتاب «تاریخ سیاسی 25 ساله ایران» بود. او برای این کتاب حدود چندین سال زحمت کشید تا اسنادش را جمع کرده و با افراد مختلف مصاحبه کند. زمانی که ما برای گرفتن مجوز به وزارت ارشاد رفتیم، او واهمه داشت و قبل از اعلام نتیجه نظر ارشاد درباره کتابش، او گفت: بلیت گرفتهام و میخواهم به آمریکا بروم، شما کتاب را به ارشاد ببرید و هر وقت نتیجه را گرفتید، به من اطلاع بدهید. آقای محمود رضایی که نزد ما کار میکرد، این کتاب را به ارشاد برد و دو روز بعد اجازهاش را آورد. به سرهنگ نجاتی زنگ زدیم و گفتیم که مجوز گرفته شده است. ما کتابهای متعددی از او چاپ کردیم. هنگام چاپ آخرین کتاب که در مورد زندگی مصدق بود، در بستر بیماری بود. تمام دفاعیات و زندگی مصدق را در دو جلد جمعآوری کرده بود. آخرین روزی که به دفتر برای خداحافظی آمد را فراموش نمیکنم. زمان انتخابات سال 1376 بود که به دفتر آمد و گفت: برای خداحافظی آمدهام. او به سرطان خون مبتلا بود. گفت: اکنون فضایی برای انتخابات ایجاد شده است، اگر کتابهایی که من نوشتم و شما چاپ کردید، یک درصد در خوب شدن این فضا مؤثر باشد، برایم کافی است. کتابهای او نقش مهمی در روشنگری اجتماعی، مخصوصاً در زمینه تاریخ سیاسی ما داشتهاند. گرفتن مجوز برای آخرین کتابش حدود شش ماه طول کشید. زمانی که او در بستر بیماری بود و خبر گرفتن مجوز کتابش را به او دادم خوشحال شد. دستم را که در دستش بود، فشرد.»
درباره کتاب خاطرات ژنرال رابرت هایزر
وی همچنین گفت: «مجید تفرشی به رسا آمد و گفت که کتاب «خاطرات هایزر» در خارج درآمده است. جلد خارجی آن را تهیه کردیم. میدانستیم که هایزر نقش مرموزی داشته است. به همین دلیل خاطراتش میتوانست برای فهم این که انقلاب ما چه روندی داشته و نقش آمریکا چه بوده است، راهگشا باشد. این کتاب را به محمدحسین عادلی دادم و گفتم: میخواهم این کتاب را در اسرع وقت ترجمه کنی. او 15 روزه این کتاب را ترجمه کرد. وقتی که آن را برای گرفتن مجوز بردیم، 108 مورد حذفی مشخص کرده بودند. من از ابتدا که کتابهای تاریخی چاپ میکنم، عادت به حذف ندارم. تعداد حذفیات ما انگشتشمار است و مواردی که خیلی حاد بوده، تنها نقطهچین گذاشتهایم. تا جایی که امکان داشته، حذف نکردهایم. نامه [وزارت] ارشاد را برداشتم و به آنجا رفتم. گفتم: نمیخواهم اینها را حذف کنم و با یک مقدمه میخواهم این کتاب را دربیاورم. ما را به بررس این کتاب که هاشم آغاجری بود، حواله دادند. به اتاق او رفتیم و حدود یک تا دو ساعت با هم صحبت کردیم. او واقعاً انسان روشنی بود. در مورد تک تک آن 108 مورد صحبت کردیم. از او خواستم اجازه دهد تا کتاب را کامل چاپ کرده و حدود بیست تا سی مورد از آنها را در پاورقی توضیح دهم. او قبول کرد تا بدون حذفیات چاپ شود. این کتاب را برای چاپ به چاپخانه میخک بردیم و آن را چاپ کرد. چون آن چاپخانه صحافی نداشت، مجبور شدیم برای صحافی، آن را به چاپخانه معراج ببریم. وقتی به آن چاپخانه رفتیم فهمیدیم که روزنامه اطلاعات نیز همزمان در حال چاپ این کتاب است. روزنامه اطلاعات وقتی فهمید که در حال چاپ این کتاب بوده و اندکی جلوتر هستیم، هر روز آگهی میداد که به زودی این کتاب منتشر خواهد شد و تمام این آگهیها به نفع کسی است که زودتر کتاب را چاپ کند. زمانی که ما این کتاب را به صحافی بردیم، دیدیم که کتاب [روزنامه] اطلاعات نیز در صحافی است. اطلاعات تنها جرأت کرده بود که یک سوم کتاب را چاپ کند و دو سوم آن را حذف کرده بود. از مدیر چاپخانه معراج که آقای فراهانی بود، خواستیم تا کتاب ما را زودتر آماده کند. او نیز قبول کرد و کتاب ما 48 ساعت زودتر به بازار آمد. کتاب، ده هزار تیراژ داشت که ظرف مدت کوتاهی فروخته شد.»
کتابی که جعفر شهری را از لیست سیاه درآورد
این ناشر پیشکسوت ادامه داد: «ما توسط آقای حدادی با جعفر شهری آشنا شدیم. [حدادی] کتابی به نام «گوشهای از تاریخ اجتماعی تهران قدیم» به من داد. من آن زمان در [انتشارات] امیرکبیر بودم. گفت که این کتاب را امیرکبیر چاپ کرده است و دیگر چاپ نمیشود. چون آن را جمعآوری کردند و جلوی توزیعش را گرفتند. من این کتاب را تهیه کردم و دیدم که کتاب بسیار جالبی است. آقای حدادی پیشنهاد کرد که ده تا بیست جلد از آن را تکثیر کنیم و به دیدن آقای شهری برویم. ما چندین جلد از آن را کپی کرده و سپس برای صحافی فرستادیم. پس از آن جلد گالینگور بر رویشان زده و طلاکوبشان کردیم. وقتی آقای شهری آن کتاب را دید، بسیار خوشش آمد. در یکی از جلساتی که نزد ایشان بودیم، گفت که تاریخ تهران را به صورت مفصل در پنج هزار صفحه نوشته است. از ما خواست تا چاپش کنیم. مقداری از کتاب را خواندم و متوجه شدم که مطالب بسیار سنگین است و ویراستاری میخواهد. از طرفی او بسیار حساس بود، طوری که اجازه نمیداد حتی یک واو را بدون اجازه جابهجا کنیم. گفت: ناشرانی که این کتاب را میشناسند برای چاپش صف کشیدهاند و حتی آقای علمی برای چاپ این کتاب، چک سفید امضا آورده است، اما من میخواهم که شما آن را چاپ کنید. ما به او گفتیم که توان مالی نداریم. او گفت: لزومی ندارد که حقالتألیف را یکجا به من بدهید، ماهیانه به من پرداخت کنید. ابتدا گفت: ماهی پانزده هزار تومان. گفتم که نمیتوانم بدهم و در نهایت به ماهی هفت هزار و پانصد ختم شد. قرارداد کاملاً به نفع او بود. طبق قرارداد توافق کردیم که صد دوره از کتاب را به او بدهیم و نباید کلمه یا حروفی را بدون اجازهاش تغییر دهیم. حروفچینی این کتاب حدود دو سال طول کشید. مقدمه این کتاب را یعقوب آژند نوشته بود. با این کتاب جعفر شهری از لیست سیاه مؤلفین درآمد، زیرا یکی از علل مصادره امیرکبیر، انتشار یکی کتابهای جعفر شهری بود. کاغذ کتاب آقای شهری برای ما دردسرساز بود. زمانی بود که کاغذ را جیرهای میدادند. این کتاب 4400 صفحه بود. به ارشاد گفته و 660 بند کاغذ به ما داده بودند. این کاغذها ابتدا در انبار بود. آمدند و گفتند که اینها را باید از انبار ببرید وگرنه کنسل خواهد شد. پس از آن آنها را در منزل آقای شهری گذاشتیم، اما به دلایلی در انبار منزل آب افتاد و در نهایت مجبور شدیم که آنها را به چاپخانه آرمان ببریم. حدود دو سال در انبار چاپخانه ماند. مدیر چاپخانه از من خواست تا آن کاغذها را بفروشم و زمانی که کتاب آقای شهری آماده شد، دوباره آنها را بخرم. با این که پول حاصل از فروش آن کاغذها چیزی معادل پول دو تا سه واحد آپارتمان بود، قبول نکردم که آنها را بفروشم.»
ناجیان اصل گفت: «سید عباس صالحی سه کتاب برای ما آورد: اول «توطئه شاه بر ضد امام خمینی»، دوم «ولایت فقیه، حکومت صالحان» و سوم «شهید جاوید». کتاب شهید جاوید جدید نبود و قبلاً چندین بار چاپ شده بود، اما حُسنی که در چاپ جدید داشت، این بود که او یکسری از اسناد ساواک را بعد از انقلاب پیدا کرده بود که در این اسناد علت دستگیری آقای حسینعلی منتظری و آیتالله مشکینی در رابطه با مقدمهای که بر این کتاب زده بودند را نوشته بود. در واقع یکی از اتهاماتشان این بود که بر این کتاب مقدمه زده بودند. او این اسناد را آورد و گفت که در انتهای کتاب این اسناد را چاپ کنیم. ما از چاپ نهم تا سیزدهم را انجام دادیم.»
درباره کتابهای رسا
مدیر انتشارات رسا افزود: «رویکردم به سمت کتابهای مدیریت بود. آقای محمود طلوع که معاون وزیر صنایع بود، کتاب «هاروارد چه چیزهایی را یاد نمیدهد» را ترجمه کرده بود. انتشارات علمی اولین چاپ این کتاب را انجام داده بود. آقای طلوع روی حساب دوستیای که با من داشت، گفت: این کتاب حیف است و واقعاً کتاب جالبی است، اما خوب چاپ نشده است؛ شما این کتاب را چاپ میکنی؟ من کتاب را خواندم و حروفچینی کردم. این کار باعث شد که به کتابهای مدیریت علاقهمند شوم. این کتاب اکنون جزو پرفروشترین کتابهای ماست. پس از آن نیز کتابهای بیشتری در این زمینه چاپ کردیم. دکتر عبدالرضا رضایینژاد از طریق دکتر سید جعفر حمیدی چند کتاب در زمینه مدیریت آورد. عدهای این نظر را دارند که کتاب کالا است و به عنوان مثال کتاب هیچ فرقی با پفک ندارد! مانند کالا بازاریابی شود و مانند کالا با آن برخورد شود، اما من همیشه با این تفکر مشکل داشتم. کتاب علاوه بر کالا بودن، شخصیت و هویتی دارد که آن را از سایر کالاها متمایز میکند. کتاب روح دارد. اگر این دید نسبت به کتاب وجود داشته باشد، بسیار تأثیرگذار است.
من علاوه بر چاپ کتاب افراد مشهور، کتابهای افراد تازه وارد مانند دانشجویان را چاپ کردم که هیچگاه فکر نمیکردند رسا کتابهای آنان را چاپ کند. خوشحالم که از رسا حدود هشت تا ده ناشر بیرون آمده است. ما همیشه به عنوان ناشری که کتابهایش را ارزان قیمتگذاری میکند معروف هستیم. من همیشه فکر میکنم که مصرفکننده را باید در نظر گرفت. ما در هیچ کدام از نمایشگاههای کتاب شرکت نکردهایم. عرضه کردن کتاب در نمایشگاههای بزرگ در استانها و شهرستانها، باعث میشود که کتابفروش متضرر شود. در شهر ما که تبریز است، به دلیل برپا شدن این نمایشگاهها، دهها کتابفروش کارشان را جمع کردند. در یکی از نمایشگاههای بینالمللی به نشانه اعتراض پوستری نصب کردیم و نوشتیم که اینجا کتاب عرضه نخواهیم کرد. این اعتراض به این علت بود که به ما غرفهای 12 متری داده بودند در صورتی که ما 300 عنوان کتاب داشتیم که نمیتوانستیم آنها را در آنجا بچینیم. وقتی که تماس گرفتم تا این جریان را پیگیری کنم، به من گفتند که ناشران دیگر توصیه شدهاند و شما توصیه نشدهاید! 80 درصد از نمایشگاههای ما، نمایش است و دولت در این وادی افتاده است که هر سال نمایشگاه بینالمللی داشته باشد و کسی جرأت ندارد تا این کار را آسیبشناسی کند. در واقع بحث کمیت مطرح است و نه کیفیت!»
وی در پاسخ به این سؤال که از چاپ کتابی پشیمان شده است یا نه، گفت: «کتاب خاطرات رهبر کره شمالی بود. آن زمان ما با این کشور ارتباط داشتیم و من با خودم گمان میکردم که نوشتن این کتاب به نفع دو کشور است. در واقع هیچ شناختی از رهبر کره نداشتم. این کتاب را چاپ کردیم و به سفارت کره فرستادیم. آنها از انتشار کتاب بسیار خوشحال بودند. موضوع اینجا است که ما در صفحه اول کتاب، عکسی رنگی از رهبرشان چاپ کرده بودیم که اندازه یک نقطه روی کتش سفید شده بود. نمایندهشان آمد و گفت که این عکس را عوض کنیم و اگر این کار را نکنید در آنجا من را اعدام خواهند کرد. من همانجا از چاپ کتاب خاطرات چنین شخصی پشیمان شدم. شخصی که کتاب را ترجمه کرده بود، فردی قابل اعتماد بود که آن را برای ما آورده بود. من به حساب اعتماد به آن فرد، کتاب را نخواندم و چاپ کردم. از این کار پشمان شده و کتابها را خمیر کردم؛ زیرا کتاب غلطهای بسیاری داشت.»
ناجیان اصل درباره آینده نشر کاغذی گفت: «نشر کاغذی مدتی تحت تأثیر فضای مجازی و کتابهای الکترونیک قرار گرفت. این اتفاق تأثیر عمدهای در پایین آمدن تیراژ و عدم رغبت به کتابخوانی ایجاد کرد، اما دوباره رویکرد به کتاب داریم و من به آینده خوشبین هستم. اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم همین راه را مخصوصاً در کار نشر ادامه خواهم داد.»
وی درباره راهاندازی باغ کتاب هم گفت: «باغ کتاب باید واقعاً «باغ»کتاب باشد. در واقع فضایی باشد که علاقه به کتاب را ایجاد بکند. نباید صرفاً به مرکزی برای فروش کتاب تبدیل شود، زیرا با این کار به کتابفروشیها ضربه میزند.»
دوره جدید نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» به این ترتیب در سرای اهل قلم مؤسسه خانه کتاب برگزار شدهاند:
نخستین نشست، چهارشنبه 23 فروردین ماه 1396 با حضور حاج بیتالله رادخواه (مشمعچی)، مدیر انتشارات تهران – تبریز
دومین نشست، چهارشنبه 30 فروردین با حضور جمشید اسماعیلیان، مدیر انتشارات پرتو
سومین نشست، چهارشنبه ششم اردیبهشت با حضور ابوالقاسم اشرفالکُتّابی، مدیر انتشارات اشرفی
چهارمین نشست، چهارشنبه 27 اردیبهشت با حضور حجتالاسلام بیوک چیتچیان، مدیر انتشارات مرتضوی
پنجمین نشست، سهشنبه دوم خرداد با حضور سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه و سید فرید کتابچی و سید محمدباقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه
ششمین نشست، سهشنبه نهم خرداد با حضور مجدد سید جلال کتابچی، مدیر انتشارات اسلامیه، سید مجتبی کتابچی، سید فرید کتابچی و سید محمد باقر کتابچی، مدیران انتشارات علمیه اسلامیه
هفتمین نشست، سهشنبه شانزدهم خرداد با حضور مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه
هشتمین نشست، سهشنبه بیستوسوم خرداد با حضور مجدد مرتضی آخوندی، مدیر انتشارات دارالکتب الاسلامیه
نهمین نشست، سهشنبه سیام خرداد با حضور مهدیه مستغنی یزدی، صاحب امتیاز نشر کارنامه، ماکان و روزبه زهرایی فرزندان مرحوم محمد زهرایی، مدیر فقید انتشارات کارنامه
دهمین نشست، چهارشنبه هفتم تیر با حضور مجدد مهدیه مستغنی یزدی، صاحب امتیاز نشر کارنامه و روزبه زهرایی، فرزند مرحوم محمد زهرایی، مدیر فقید انتشارات کارنامه
یازدهمین نشست، سهشنبه بیستم تیر با حضور محمدرضا ناجیان اصل، مدیر انتشارات رسا
دوازدهمین نشست، یکشنبه بیستوپنجم تیر با حضور محمدرضا جعفری، مدیر نشر نو.
همچنین اولین دوره نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» از نیمه دوم سال 1393 تا تابستان 1394 به همت نصرالله حدادی در سرای اهل قلم خانه کتاب برگزار شد. حاصل این نشستها در کتابی با عنوان «تاریخ شفاهی کتاب» و در 560 صفحه از سوی مؤسسه خانه کتاب منتشر شده است.
خاطرهگویی محمدرضا ناجیان اصل از دهههای 1340 تا 1360
تعداد بازدید: 6105