صدای بال ملائک(10)
09 فروردین 1396
باتلاق/ راوی: غلامعلی ابراهیمی
گلولههای سرخ و آتشین، تیرگی شب را میدرید. صدای توپ و خمپاره از هر سو پیام ستیزی گرم میداد و با گذشت ساعاتی از عملیات، حالا به خوبی تنور حمله داغ شده بود. در این میان، مأموریت ما سرگرم کردن عراقیها به خود و آتش گاهوبیگاهمان بود، تا بَرو بچههای دیگر، کار را از پشت سر، یکسره کنند.
بوی باروت خمپارههایی که سینه خاکریز ما را بیل میزد، فضای بینی را اشغال کرده بود. روبهروی ما، پشت بلدوزری سوخته و بیجان، چند نفری از عراقیها پناه گرفته بودند و نارنجکها، یکی پس از دیگری، رابط ما و آنها بود. عراقیها حالا دیگر به خوبی مشغول درگیری با ما بودند و بقیه بچهها راحت از پشت دور زدند. به جز سمت جلو، از دو طرف دیگر، تنها چیزی که به ما میرسید، گلوله بود و ما در یک محاصره نیمبند، فقط از پشت سر، احساس امنیت میکردیم. گروهی از عراقیها همچنان پشت بلدوزر سوخته بیحرکت مانده بودند. ساعتی از درگیری گذشت و تا آن موقع، گهگاه جیغوداد عراقیها که پس از انفجار نارنجکی به گوش میرسید، نشاط بیشتری برای ادامه درگیری به ما میداد. گلولههایمان تقریباً تمام شده و درون خشابها کمتر فشنگی، معطل مانده بود و بیشتر با نارنجک پذیرایی میکردیم. به همین خاطر، مسئول دسته به بچهها گفت: «برادرا بکشید عقب!»
تا لحظاتی، نگاهها در هم گره خورد و سکوت لبها این را میفهماند که: «نه، چهجوری عقب برویم؟»
همه میدانستند که کار حساسی به عهده دارند و فعلاً به هر قیمت که شده، دشمن باید به این محور مشغول شود. بهعلاوه، شهادت دو نفر، رمق عقبنشستن را از همه گرفته بود. کسی حاضر به عقبنشینی نبود، تا اینکه اکبر، بسیجی کم سنوسال، لحظهای نگاهش را از بلدوزر برداشت و رو به مسئول دسته گفت: «ما همینجا میمونیم، تا بچهها کار رو تموم کنند.»
مسئول دسته بلافاصله گفت: «حالا که این جوریه، همینجا میمونیم. هر کی برای خودش سنگری بکند.»
همه دست به کار شدند و با سرنیزه، بیلچه و هر چه دم دست بود، شروع به کندن کردند.
آتش همچنان میبارید و انفجارهای نزدیک، به کارمان لحظهای درنگ میبخشید. سرم را پایین انداخته، روی سینه خاکریز چاله میکندم. پایم جمع شده بود و دستم تندوتند بیل میزد، تا اینکه گلولهای شتابان، مفصلِ پایم را چسبید. یکباره رمق از تمام اندامم گرفته شد. از کار ایستادم و به پشت، روی خاکریز افتادم. روبهروی مهتاب قرار گرفته بودم، انگار داشت خیرهخیره به من نگاه میکرد و همینطور به بچههای دیگر که هنوز گرم درگیری بودند. احساس کردم عرقی سرد، پیشانیام را خیس کرده است. سوزشی عمیق در زانویم دوید و اولین شعلههای درد در اندامم تقسیم شد.
پایین خاکریز، بیرمق افتاده بودم. سلاحم طرفی و بیلچهام طرفی دیگر، تا این که کمکم مهماتِ بچهها ته کشید. مأموریت ما به اتمام رسیده بود. عراقیها با نیروهای نفوذی پشت سرشان درگیر شده بودند. فرمانده، صلاح دید نیروها به عقب برگردند. بچهها، یکییکی، گامبهگام، خاکریز را ترک میکردند. در این میان، یکی از بچهها بالای سرم حاضر شد: «حاج آقا ابراهیمی! چطور شده مگه؟!»
با صدایی لرزان که به دشواری از حنجرهام رها میشد، گفتم: «چیزی نیست، کالیبر خوردم.»
فهمید خودم قدرت راه رفتن ندارم، دست به کار شد و دستهایم را روی زمین پهن کرد. برای اینکه در دید دشمن نباشیم، باید سینهخیز میآمدیم. سینهاش را به سینهام چسباند و کشان کشان، همراه خود، مرا هم میبرد. بچهها یکی پس از دیگری از کنارمان میگذشتند و در این حال گهگاه نگاهی هم به عقب میکردند، یعنی به سمت عراقیها. کمی که دور شدیم، جانشین گروهان هم سر رسید؛ در حالی که سلاح فرمانده شهید گروهان در دستش بود. تا متوجه ما دو نفر شد، ایستاد و کنارمان نشست.
ـ چی شده حاج آقا؟
با دیدن حالت من دیگر منتظر جواب نماند و با کمک برادر همراهم، مرا به کول گرفت. کمکم عراقیها هم متوجه عقبنشینی ما شدند و با موشکهای آرپیجی و گلولههای تیربار و کلاش بدرقهمان میکردند. با سر رسیدن هر موشک، معاون گروهان سری خم میکرد و با پایین آمدن تنه او، من هم پایین میآمدم. گلولههای آرپیجی بالای سرمان و کمی دورتر از ما میسوختند. به خاکریز دیگری رسیدیم. در گوشه آن، معاون گروهان، آرام مرا بر زمین گذاشت و سریع، از خاکریز، با کلاش شروع به تیراندازی کرد. بعد از شلیک او، دیگر سروکله آرپیجیها پیدا نشد. باز مرا به کول گرفت. از گوشهوکنار، انفجار توپ و خمپاره، سکوت لحظهها را میشکست و شیردلها دورتر از ما، نفس راحت را از دشمن گرفته بودند. به بقیه افراد گروه رسیدیم. در راه بازگشت، باید از روبهروی یکی دیگر از خاکریزها میگذشتیم. عبور از مقابل از دید عراقیها در روشنایی مهتاب، مشکل بود و مشکلتر، گذشتن از حدود پانصد متر باتلاق؛ سطح آبی که مرتب با نقطههای سرخ رسام، نشانهگذاری میشد. با رسیدن به باتلاق، از حرکت ایستادیم. نگاهی به باتلاق انداختم، در شعاع نور مهتاب، گلولههای سرخ رنگ رسام به خوبی مشخص بود که از روی آب میگذشتند و در ساحل، لنگر میگرفتند و دستهای از گلولههای کالیبر و کلاش، در عمق آب فرو میرفتند. بچهها تکتک و با سرعت، از میان آب و آتش دویدند و از تیرها در امان ماندند، ولی من، هم خود قدرت راه رفتن نداشتنم و هم مانع سرعت گرفتن مسئول دسته – که ادامه راه را بر دوش او آمده بودم – میشدم. یکی دیگر پای مجروحم را در دست گرفته بود و اکبر هم همراه ما سه نفر بود. افراد، همه سالم از باتلاق گذشته بودند و تنها کسانی که از گروه ضربت باقی مانده بودند، ما چهار نفر بودیم. پشت دروازه آتش مانده بودیم و راه چارهای به ذهن نمیرسید. به یاد ساعتهای قبل از عملیات افتادم، زمانی که در تیره و روشن هوا، بچهها در میان انبوه پیشانیبندها، به دنبال پیشانیبند مزین به «یا زهرا(س)» بودند. بچهها میگفتند اگر ما در لحظات دشوار، یکی از ائمه را به کمک بطلبیم، میآید، ولی اگر «حضرت زهرا(س)» را صدا بزنیم، همه معصومین، به احترام ایشان حاضر میشوند. به همین خاطر، همه به دنبال اسم ایشان بودند. در همین افکار بودم و نگاهم نیز به آب عریض باتلاق و گلولههای داغی که گاهوناگاه در آب سرد آن شیرجه میرفت، خیره شده بود که مسئول دسته نگاهی به پشت سر، یعنی رو به من کرد و انگار که تنها راه چاره به فکرش رسیده باشد، گفت:
ـ حاج آقا! هر چی یادت میآد، از دعا و اینها بخون!
با شنیدن حرفش، قوت قلبی گرفتیم و همگی مشغول دعا و ذکر و صلوات شدیم و در این میان، آنچه برای من درخشش خاصی داشت، نام مبارک «حضرت زهرا (س)» بود. با گفتن این نام، تصمیم خود را گرفتیم و وارد باتلاق شدیم.
در میان آب و گل، هر آن، منتظر گلولهای بودیم که سهم ما باشد، ولی با تعجب، گلولهای نمیدیدیم که به طرف ما بیاید. به نظر میرسید اصلاً تیری از سوی دشمن شلیک نمیشود. فرمانده دسته که مرا به کول گرفته بود، نمیتوانست بدود و دو نفر دیگر هم با ما گامبهگام پیش میآمدند. معاون گروهان، آن طرف باتلاق بود و داد میزد: «بیا... بیایید» و ما آهسته، مسیر باتلاق را طی میکردیم. گویی معجزه شده بود، قبل از حرکت ما آن همه تیر آتشین، سینه آب را میشکافت و بعد از رسیدن به خشکی هم، باز صحنه، صحنه آب و آتش بود و در این میان، دقایقی را که ما میان باتلاق بودیم، خبری از گلولهای نبود که به سمت ما بیاید.
تعداد بازدید: 4797