چشم در چشم آنان(17)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

01 آبان 1395


از لحاظ جسمی در وضع بدی به سر می‌بردیم. من سرگیجه داشتم. نشستن برایم عذاب‌آور بود. مریم را با صندلی آورده بودند. بقیه هم حال وخیمی داشتند. صحبت‌ها به این‌جا ختم شد که ما گفتیم اعتصاب غذا را نمی‌شکنیم و او قول داد که به خواسته‌های ما رسیدگی شود. موقع بردن خواستند چشم‌هایمان را ببندد، اما او گفت ولشان کنید. نمی‌خواهد ببندید. حین رفتن ما توانستیم خیلی خوب تمام قسمت‌هایی را که هنگام آوردن از زیر چشم‌بند، مختصر دیده بودیم ببینیم. راهروهای پیچ در پیچ و فوق‌العاده شیک، درهای شیشه‌ای خیلی جالب. ساختمان خیلی قشنگی بود با دکوراسیون خیلی جالب.

زندانیان عراقی که مریم و معصومه چند روزی با آنها بودند، گفته بودند این زندان الرشید بغداد از ساختمان‌های تک عراق است. نبش یک خیابان است که از هر طرف اداره یا سازمانی است. یک طرف مخابرات است طرف دیگر هتل خیلی شیکی است. می‌گفتند قسمتی از این ساختمان بانک و سازمان‌های دیگری است،‌ که ما چون خودمان ندیده بودیم، در خاطرم نیست. چشم‌های ما همیشه موقع رفت و آمد بسته بود. و آن شب وقتی ما را به سلول می‌بردند، یاد حرف‌های بچه‌ها افتادم. البته کسی هم که از خارج این ساختمان را می‌دید، مسلماً نمی‌دانست که در آن چه می‌گذرد و چه ظلم‌ها که نمی‌شود. حصونی هم که همراه ما بود، خودش آرام می‌رفت تا ما خوب تماشا کنیم. مدت‌ها بود که جز دیوارهای تاریک سلول چیز دیگری ندیده بودیم، و دیدن این مناظر تنوع بود.

وقتی به سلول آمدیم، مدتی درباره چیزهایی که دیده بودیم، صحبت می‌کردیم و حس کردیم مثل این‌که واقعاً برایشان مهم هستیم. از آن روز به بعد دیگر با هم بودیم. روز بعد دکترها و مهندس‌ها [ضربه]‌ زدند [و فهماندند] که رانندة وزیر نفت برای هماهنگی با شما اعتصاب غذا کرده و خونریزی معده کرده و بردنش تا مجبورش کنند اعتصابش را بشکند. شما هم تمام کنید این کار را، اینها ترتیب اثر نمی‌دهند. گفتیم که این‌طور نیست و جریان را شرح دادیم و گفتیم این راهی است که انتخاب کرده‌ایم و تا آخر هم ایستاده‌ایم. ما نمی‌توانیم در مقابل ظلم ساکت باشیم. اگر خدا خواست، کارها درست می‌شود، وگرنه سرنوشتمان دست اوست.

گاهی که بچه‌ها دلسرد می‌شدند، به هم روحیه می‌دادیم. حتی آن کسی هم که از اول مخالف این کار بود، به خاطر فشارهایی که زندان به ما آورده بود، روی اعتصابش پافشاری داشت و می‌گفت بالاخره یا می‌میرم یا زنده می‌مانم، و این بهتر از این وضع است. عراقی‌ها هم می‌گفتند شما دارید خودکشی می‌کنید و خودکشی در اسلام حرام است. می‌گفتیم نه، اگر این‌طور باشد، شما دارید ما را می‌کشید. اگر می‌خواهید نمیریم، پس جواب ما را بدهید. کسی که ناحقی در حقش انجام شد، باید حقش را بگیرد. اگر ما بمیریم، شهید هستیم و افتخار می‌کنیم. البته خود من هم گاهی این فکرها به ذهنم می‌آمد که نکند اتفاقی برای بچه‌ها بیفتد. به آنها می‌گفتم هر کدام احساس می‌کنید که نمی‌توانید، قطعش کنید. ولی بچه‌ها مصرتر از این حرف‌ها بودند.

روز هجدهم حصونی آمد گفت وسایلتان را جمع کنید. هرچی مال زندان است، بگذارید بماند، بقیه را بردارید. به او گفتیم کجا می‌رویم. گفت نمی‌دانم. شاید به ایران، شاید هم به جای دیگر. به بچه‌ها گفتم احتمال دارد این برنامه‌ها ساختگی باشد. ما تا لحظه‌ای که صلیب سرخ را ندیده‌ایم، هیچی نباید بخوریم. سرم هم نباید بزنند. ممکن است ما را به بیمارستان ببرند، کمی مداوا کنند و دوباره برگردانند همین‌جا و نگذارند صلیب سرخ ما را ببیند.

چیزهایی که احتیاج داشتیم، برداشتیم. چیزی نداشتیم جز مقداری وسایل بهداشتی. آمدیم بیرون و شروع کردیم به صحبت کردن با بچه‌های سلول‌های دیگر که دارند ما را می‌برند، ولی نمی‌دانیم کجا. نای حرف زدن نداشتیم، ولی باید به آنها اطلاعات می‌دادیم. تکیه می‌دادیم به سلول‌ها و می‌گفتیم که داریم می‌رویم، وسایلمان را هم می‌بریم. ما را بردند پایین و ساک و یک مقدار طلایی که حلیمه داشت به او برگرداندند. من هم ساعت و یک جفت گوشواره داشتم که پس دادند و وسایل بقیه را هم گرفتیم و آمدیم بیرون سوار ماشین شدیم.

ما را بردند به وزارت دفاع. ظهر بود. غذا آوردند. حدود پانزده ساندویچ مرغ بود. نمی‌دانم به فکرشان نرسیده بود که اگر ما یکی از آنها را بخوریم، درجا می‌میریم؟ سرباز مرتب می‌گفت بخورید. گفتیم ما اعتصاب غذا داریم. نمی‌خوریم. برای ما که مدت‌ها بود، غذا نخورده بودیم، بوی غذا هم لذتبخش بود هم آزاردهنده. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت من می‌خواهم بخورم. گفتم: «اگر بخوری، تمام زحمت‌های هجده روز از بین می‌رود. تازه اگر بخوری، فوری می‌میری. معده‌ات نمی‌تواند این غذا را هضم کند.» گفتم: «بچه‌ها اصلاً به غذاها نگاه نکنید.» بچه‌ها هم مرتب شوخی می‌کردند که غش کردیم و این حرف‌ها. یکی از بچه‌ها گفت من کلیه‌ام درد می‌کند. گفتم سر و صدا کن بگو من کلیه درد دارم. ببریدم بیمارستان. آنها ما را نگه داشته بودند تا ببینند می‌توانند اعتصابمان رابشکنند یا نه. تا مجدداً برگردانند به زندان.

نزدیک غروب چند نفر از سران ارتشی آمدند. آنها هم وانمود کردند که از وجود ما بی‌اطلاع بوده‌اند و از وضعیت ما اظهار ناراحتی کردند. البته ارتش همیشه همه‌جا وضعش با سازمان امنیت فرق می‌کند، حتی گاهی ممکن است با هم برخورد هم پیدا کنند. آنها با هم صحبت می‌کردند و حلیمه می‌گفت می‌گویند اینها برای چی این‌جا هستند؟ چرا اینها را آورده‌اند این‌جا؟ اینها باید برگردند به خانه‌هایشان. بعد دستور داد که سریع ببریدشان بیمارستان و بهشان برسید. گفتیم ما می‌خواهیم صلیب سرخ را ببینیم. گفت صلیب سرخ را هم فردا می‌آوریم. ناراحت نباشید.

همان شب ما را به بیمارستان منتقل کردند و بستری شدیم. به نظر می‌آمد که بیمارستان حالت آماده‌باش دارد. چند تشک گذاشتند روی زمین و گفتند تخت خالی یکی هست. امشب روی این تشک‌ها بخوابید تا فردا. از زندان که آمده بودیم بیرون، جو فرق کرده بود. سربازها بیشتر از افراد مردمی بودند و اکثراً از رژیم بد می‌گفتند. سربازی بود که شباهت زیادی به عمویم داشت. همان شب پزشکی آمد والیوم تزریق کند. به بچه‌ها گفتم می‌خواهند خوابمان کنند و سرم بزنند. این اعتصاب روند سیاسی دارد و هیچ پزشکی حق مداخله کردن ندارد. پزشک گفت من دخالت نمی‌کنم. خداحافظ شما.

شخصی که ارتشی بود، صدایش کرد و گفت اینها دارند می‌میرند. گفت من کاری ندارم. فردا که مسئول کل آمد، هر تصمیمی گرفت، من انجام می‌دهم. من نمی‌توانم در این مورد تصمیمی بگیرم.

آن شب همه رفتند. با این‌که جایمان راحت‌تر شده بود و بعد از ماه‌ها تشک نرمی داشتیم که روی آن بخوابیم،‌ ولی نمی‌توانستیم بخوابیم. شب‌ها بی‌خوابی به جانمان می‌افتاد و آن شب از همه سخت‌تر بود. از لحاظ جسمانی درست مثل اسکلتی بودیم که روی آن پوست نازکی کشیده باشند. گاهی خوابمان می‌برد. نصف شب برای نماز بلند شدیم، ولی بعد از نماز مثل مرده افتادیم. آن روزها اکثراً به حالت خوابیده بودیم.

آن شب را با نگرانی زیاد صبح کردیم. صبح زود تخت آوردند. دو اتاق بود که به هم راه داشت و راهرویی بود که به توالت و دستشویی می‌خورد. این قسمت کلاً مجزا بود از قسمت‌های دیگر بیمارستان و ما با محیط بیرون هیچ ارتباطی نداشتیم. در هر اتاق دو تخت گذاشتند و ما را بردند روی تخت‌ها. آن روز یک روحانی آمد که سُنی بود. او هم می‌خواست ما را قانع کند تا دست از اعتصاب برداریم. می‌گفت شما کار اشتباهی کردید. این حرکت در اسلام حرام است. هرچه گفت،‌ گفتیم ما باید صلیب سرخ را ببینیم. آن شخص ارتشی که نمی‌دانستیم کیست، عصبانی شد و گفت شما تا اعتصابتان را نشکنید،‌ از صلیب سرخ خبری نیست. گفتیم با ما این‌طوری حرف نزن. ما از این بدترهاش را در زندان دیدیم و اعتصابمان را نشکستیم.

 

ادامه دارد... 

آرشیو بخش‌های پیشین

 

 



 
تعداد بازدید: 4405


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.