گوش سپردن به مسائل مهم

فرصت‌های بی‌شمار تاریخ شفاهی برای معلمان تاریخ

جسیکا تیلور[1]
ترجمه: ناتالی حقوردیان

04 مرداد 1395


امروز به مجموعه‌ مقالاتی باز می‌گردیم که در آن از متخصصان و دست‌اندرکاران تاریخ شفاهی می‌پرسیم که چگونه به دنیای صوتی وارد شدند و چرا تاریخ شفاهی را دوست دارند؟ در ذیل، جسیکا تیلور قدرت تاریخ شفاهی را در کار توضیح داده و تشریح می‌نماید که چرا تاریخ شفاهی فرصت‌های بی‌شماری را در اختیار معلمان تاریخ قرار می‌دهد؟ نسخه‌های پیشین را می‌توانید در اینجا و اینجا ببینید. اگر تمایل دارید تا داستان خود را به اشتراک بگذارید، با هماهنگ‌کننده رسانه‌های اجتماعی ما، اندرو شافر، ohreview@gmail.com تماس حاصل نمایید.

همه ما این تجربه را داریم که یکی از معلمان دوران کودکی الهام‌بخش ما بوده، ماهیت واقعی‌مان را به ما نشان داده و مقالات و پروژه‌های این معلم، همواره بخشی از هویت حرفه‌ای ما شده است. داستان این است: یکی از معلمان تاریخ من- به زبان نوجوانی خود اگر بگویم- بلای آسمانی بود. بدترین معلم بود. بی‌نهایت خودخواه، پر سر و صدا، زورگو و غیراخلاقی. از منظر او بود که من تعریف بشریت را آموختم. درس او (همچنین نمره‌ درس) برایم بسیار مهم بود و تلاش می‌کردم تأیید او را به دست آورم. آموختم که چگونه مبحثی را شکل داده و آن را با صدای بلند بیان کنم؛ همان‌طور که هریت بیچراستو[2] در کتاب کلبه عمو تام نوشته است؛ اما مهم‌تر از همه این که تأثیر قدرت شخصیتی او را حس می‌کردم. با خود قسم یاد کردم که بهتر از او باشم.

هنگامی که فارغ‌التحصیل شده و برای ادامه تحصیل در دانشگاه‌های مختلف برای کسب بورسیه استادان آینده مدارس دولتی کارولینای شمالی اقدام کردم، به اندازه روزهایی که در کلاس درس بودم احساس عصبانیت می‌کردم. همانند تمام نوجوانان خودشیفته، من متوجه فرایند اجتماعی وسیع‌تری نشده بودم که باعث شده بود من میخ‌کوب در کلاس نشسته و معلمی بی‌صلاحیت، آموزش در کلاس را بر عهده گرفته بود. هرگز متوجه «مزیت یا برتری» خود نشده بودم و هرگز فکر نکرده بودم که شاید تجربه من بهتر از بقیه دانش‌آموزان حاضر در کلاس باشد؛ دانش‌آموزانی که نمی‌توانستند درس بعد از درس (درس آمار) را گوش دهند، کسانی که داستانشان هرگز بازگو نشده بود، یا کسانی که برای ترس از معلم و کلاس درس دلایل بیشتری داشتند.

 

جسیکا تیلور، کارمندان برنامه تاریخ شفاهی ساموئل پراکتور و دانش‌آموزان بعد از یک روز طولانی مصاحبه به مزارع متروک قرن هجدهم گلاستر کانتی[3] در ویرجینیا رفتند. عکس با مجوز منتشر شده است.

 

همواره فکرم این بود که به عنوان معلم، در مورد دانش‌آموزانی مثل خودم، عملکرد بهتری خواهم داشت تا این که در مقطع کارشناسی با تاریخ شفاهی آشنا شدم. به عنوان کارآموز در یک سازمان غیرانتفاعی باستان‌شناسی به نام بنیاد فیرفیلد[4] در گلاستر کانتی در ویرجینیا ثبت نام کرده و پیشنهاد دادم که با شهروندان ساکن در مناطقی که در گذشته مزارع وسیع قرن هفدهم بود، مصاحبه کنم. وارثان آن املاک و بردگان آن دوران، همه به طور یکسان در سایه‌های خرابه‌های عمارت اربابی زندگی کرده و برای همه آنها اهمیت داشت که داستان زندگی‌شان چگونه بازگو می‌شود. هنگامی که هر کدام از ساکنان آنجا، داستان را از دیدگاه خود بیان کردند، برای اولین بار با سرگذشت‌هایی مواجه شدم که نسخه‌های گوناگونی داشتند. سیاهپوستان ساکن جوامع اقلیت در وایت‌مارش[5] کلیسای خود را که پس از رهایی بردگان سیاهپوست ساخته شده بود، کانون سرگذشت‌های تاریخی مهم و خانواده‌های گسترده خود می‌دانستند. سفیدپوستان، کلیسای عصر مستعمراتی و ساختمان‌های داخل مزارع را عامل پیشرفت اقتصادی و دستاوردهای فرهنگی می‌دانستند. با این تفکر و نگرش، موارد یادشده کانون بزرگ تحقیقات تاریخی و باستان‌شناختی قرار گرفته و با هزینه کردن مبلغی ناچیز و تلاشی بسیار اندک، برخی سرگذشت‌ها بر برخی دیگر رجحان یافته بودند. تاریخ شفاهی باعث شد از دنیای حفظیات و داستان‌های خطی خارج و وارد دنیای سیاست و حوادث شوم که در آن تاریخ واقعاً اهمیت داشت.

در سال‌های اول تحصیل در مقطع کارشناسی در دانشگاه فلوریدا، یکی از استادانم به پشتی صندلی خود تکیه کرده، لبخند زد و گفت: «به نظر می‌رسد که نمی‌دانی باید با زندگی خود چه‌کار کنی؟» می‌خواستم به کار میدانی تاریخ شفاهی در ویرجینیا ادامه دهم، اما می‌خواستم پایان‌نامه خود را هم درباره ویرجینیای قرن هفدهم بنویسم. تاریخ شفاهی به من آموخت که راویان معاصر بر تداوم بین این دو ساختار و تلاش آنها برای حفظ مکان‌هایی که معنابخش تاریخ پیشین بودند، تأکید دارند. اما مهم‌تر از آن این که می‌خواستم آن را اشاعه دهم. در برنامه تاریخ شفاهی ساموئل پراکتور[6] دانشگاه فلوریدا، دانشجویان مقطع کارشناسی به دستگاه ضبط صوت دسترسی داشته و هر کدام یکی از این دستگاه‌ها را به دست گرفته و به مکان‌های مورد علاقه خود سفر می‌کنند. این تلاش، در هسته مرکزی خود بیانگر این مطلب است که روایات تاریخی را با تحقیقات جدید می‌توان تکمیل کرد؛ دانشجویان و محققان مسائلی را شکل می‌دهند که روایاتی در مورد آنها وجود نداشته و با این کار سکوت پیشین را شکسته و جبران می‌کنند. از دانشجویان مسلمان در مورد مناقشات اسرائیل و فلسطین و از دانشجویان فعال مدنی در مورد پیشکسوتان نهضت حقوق مدنی آموختم. من مشارکت چندانی در این امر نداشته و تنها به آنها آموختم که چگونه سؤالات خود را بپرسند و آنها را تشویق کردم. تاریخ شفاهی با آرشیو قابل دسترس و روش اجرایی خود باید شیوه اصلی آموزش تاریخ باشد تا دانشجویان را تشویق کند ارتباطات معنادار، مختلف و فردی‌ای را بیابند که به زندگی آنها شکل می‌دهند.

چرخه کاری من در برنامه تاریخ شفاهی ساموئل پراکتور زمانی کامل شد که گروهی از دانشجویان را سوار ماشین کرده و به وایت مارش بردم. من در کنار دانشجویان کارآموز چیزهای بسیاری آموختم و آنها نیز با کار میدانی نسبت به استعداد خود اعتماد به نفس پیدا کرده و با مردم و مکان‌هایی که من دوست داشتم ارتباط برقرار کردند. جنیفر[7] یکی از دانشجویان تاریخ حقوق مدنی فلوریدا، با زنانی ارتباط برقرار کرد که در حال حاضر در راه بازسازی مدارس جداسازی شده‌ای مبارزه می‌کنند که خود زمانی دانش‌آموزان آن بوده‌اند. پاتریک[8] دوست جدیدی پیدا کرد که ماهیگیر پیر و بدخلقی به نام ای.جی[9] است و با هم گیتار نواخته و آهنگ‌های کلاسیک کانتری (روستایی) را خواندند؛ مهارت و تجربه‌ای که من هرگز نداشتم. عکس‌های بی‌نظیر جس[10] از روش صید خرچنگ همراه با مصاحبه‌های ما در برنامه تاریخ شفاهی ساموئل پراکتور آرشیو شدند. این مأموریت، یعنی ضبط صدای مردم، این فرصت را برای من فراهم کرد تا آن‌گونه که می‌خواستم به دانشجویان آموزش دهم که از خود گذشته باشند، ریشه در عشق بدوانند و موطن خود را محترم بدارند.

 


[1] Jessica Taylor

[2] Harriet Beecher Stowe

[3] Gloucester County

[4] Fairfield Foundation

[5] White Marsh

[6] Samuel Protector Oral History Programme

[7] Jennifer

[8] Patrick

[9] AJ

[10] Jes



 
تعداد بازدید: 5576


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 127

به بصره آمدم و به شغل بنّایی مشغول شدم. روزانه به پول شما شصت تومان مزد می‌گرفتم. در شهر جمهوریه چهار نفر از مجاهدین مسلمان عراق به یکی از کلانتریهای شهر حمله کردند و چند نفر از مأموران آنها را کشتند. درگیری از ساعت دو و نیم شب تا نزدیک شش صبح ادامه داشت. نیروهای دولتی چند تانک به شهر آوردند و ساختمانی را که مجاهدین مسلمان در آن سنگر گرفته بودند به گلولۀ تانک بستند.