گفتگو با مهدی بشارت؛ کاردار پیشین ایران در بغداد
ناگفتههای ۴۰ ماه حصر در سفارت
بخش اول
07 مرداد 1394
خوانندگان میتوانند با مطالعه متن این مصاحبه خواندنی به حقایقی در رابطه با دوران پرتحول و پرفراز و نشیب سالهای آغازین جنگ تحمیلی دست یابند.
***
صبح یک روز تعطیل! ساده و بیآلایش و با لهجه غلیظ یزدی از تیم گزارش تدبیر آینده استقبال میکند!
مهدی بشارت که تقدیر روزگار او را از کلاس ادبی دبیرستان ایرانشهر به دنیای دیپلماسی کشانده، ماجرایی جالب و خواندنی دارد؛ ماجرایی که خود پردهای از پردههای ناگفته انقلاب و جنگ تحمیلی است.
او امروز مدیرمسئول اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی وابسته به مؤسسه اطلاعات است. به سختی پذیرفت که این مصاحبه را انجام دهد و چقدر سخت گرفت که چه بنویسیم و چه ننویسیم! بالاخره آنچه در پیش رو دارید، حاصل گفتگوی چهارساعته و چانهزنیهای بعدی تدبیر آینده با وی است:
- جناب آقای بشارت! ابتدا از خود بگویید!
من، مهدی بشارت، در شهریور ۱۳۲۴ در یزد به دنیا آمدم و در فضایی که تا اندازه زیادی از حال و هوای حاکم بر زندگی سنتی در آن زمان دور بود، بزرگ شدم. از همان کودکی که به کودکستان رشید میرفتم، مرا به شنیدن و پیگیری داستانهایی که در مجلات چاپ میشد و همچنین از بر کردن شعر عادت دادند و از سال اول دبیرستان نیز به کلاس موسیقی فرستادند.
دوره ابتدایی را در دبستانهای سعدی و نمونه فرهنگیان و سه سال نخست دوره دبیرستان را در دبیرستان امیرکبیر گذراندم. سپس به دبیرستانهای ایرانشهر و رکنیه رفتم و در خرداد ۱۳۴۲ دیپلم ادبی گرفتم. انتخاب رشته ادبی هم داستانی دارد. گرچه در کارنامه من بهترین نمرهها مربوط به درسهای ریاضی بود، ولی بیش از حساب و هندسه و جبر، دلبسته شعر و ادبیات بودم.
فضای خانواده و رفتار و آموزشهای پدر نیز سبب میشد در زندگی کمتر اهل عدد و رقم و حسابگری باشم. باری از آنجا که رسم بر این بود که شاگردان به اصطلاح «زرنگ» و درسخوان به رشته ریاضی یا رشته طبیعی بروند تا در آینده مهندس و دکتر شوند و کاری «آبرومند» و نان و آبدار داشته باشند، برخلاف میل باطنی در رشته ریاضی ثبتنام کردم.
ولی یکی دو روز مانده به آغاز سال تحصیلی، یکی از بهترین دوستانم، آقای کاظم صالحی که در رشته ادبی درس میخواند به خانه ما آمده و حرفی زد که زندگی مرا یکسره دگرگون کرد. گفت مرد حسابی تو که از رشتههای پزشکی و مهندسی خوشت نمیآید، چرا دنبال ذوق و سلیقهات نمیروی و در رشته ادبی نامنویسی نمیکنی؟ فردای آن روز به دبیرستان امیرکبیر رفتم تا پروندهام را بگیرم و به دبیرستان ایرانشهر ببرم.
آقای پرورش رئیس دبیرستان از دادن پرونده خودداری کرد و تلفنی از پدرم پرسید آیا در این باره با شما مشورت کرده است؟ پدرم گرفت مشورتی نشده ولی پروندهاش را بدهید تا در هر رشتهای که دوست دارد نامنویسی کند. برای ثبتنام به دبیرستان ایرانشهر رفتم ولی با مشکلی بزرگ روبهرو شدم.
گفتند تعداد داوطلبان ثبتنام در رشته ادبی بسیار کم است و بنابراین در سال تحصیلی جاری این رشته دایر نخواهد بود. چند نفر دیگر نیز وضعی چون من داشتند. بالاخره به این فکر افتادیم که از چند رفوزهشده در سال پیش که قصد ادامه تحصیل نداشتند بخواهیم به خاطر خدا ثبتنام کنند.
به هر صورت اگر اشتباه نکنم، کلاس با ۱۲ شاگرد تشکیل شد و سال بعد، با تخصصی شدن دبیرستانها، به دبیرستان رکنیه منتقل شدیم. دوران بسیار خوبی بود و از محضر دبیرانی برجسته و سرآمد همچون آقایان سیدمحمد نواب رضوی، شکوهی، مصحفی، سیداحمد آیتاللهی، سیدعلی آیتاللهی، مرشدیان، مشروطه و … بهره گرفتیم.
اجازه میخواهم در اینجا یادی هم از چند یار دبیرستانی بکنم که در شمار بهترین دوستانم بودهاند و آنان که رخت از این جهان برنبستهاند، هنوز هستند و عمرشان دراز باد: محمدعلی گذشتی، اکبر پسران، مهدی آسایی، اصغر خضری یزدان، محمدعلی صالحی، سعید میرعمادی، محمدتقی علومی، جمال علومی، اکبر قلمسیاه، صادق حُسنی، علی قلمسیاه، سجادی، هادیان، وهابزاده، حسین صبا، دادرس، حسین حجّت، فرنام و…
در خرداد ۱۳۴۲ دیپلم گرفتم و پس از موفقیت در کنکور عمومی در پنج رشته اختصاصی حقوق، ادبیات فارسِی، فلسفه، زبان انگلیسی و باستانشناسی شرکت کردم و قبول شدم که بیچون و چرا رشته حقوق را انتخاب کردم و به دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران رفتم، گرچه در چهل پنجاه سال گذشته بارها خود را سرزنش کردهام که قدم به دنیای باستانشناسی نگذاشتهام.
در آن زمان تنها دانشگاه تهران بود که در رشتههای حقوق و علوم سیاسی دانشجو میپذیرفت و بنابراین برجستهترین استادان حقوق و علوم سیاسی منحصراً در آنجا تدریس میکردند، بزرگانی چون دکتر حسن امامی، علامه شهابی، علامه سنگلجی، علامه مشکاه، دکتر علیاکبر شهابی، دکتر محسن عزیزی، دکتر حسن افشار، دکتر محمدعلی هدایتی، دکتر باهری، دکتر مصباحزاده، دکتر منوچهر گنجی، دکتر علیاکبر بینا، دکتر دیبا، دکتر سرداری، دکتر معتمدنژاد و …
در خرداد ۱۳۴۶ با مدرک لیسانس علوم سیاسی از دانشکده حقوق بیرون آمدم و بعنوان یگانه فرزند ذکور خانواده از خدمت سربازی معاف شدم. در کنکور فوقلیسانس شرکت کردم. یک سال بود که مرکز مطالعات عالی بینالمللی وابسته به دانشکده حقوق راهاندازی شده بود و در سه رشته حقوق بینالملل عمومی، روابط بینالملل و اقتصاد بینالملل و برای هر رشته هشت دانشجو میپذیرفت که در امتحان رشته حقوق بینالملل عمومی شرکت کردم و قبول شدم.
همزمان در آزمون وزارت امور خارجه برای استخدام کادر سیاسی که هر یکی دو سال یک بار برگزار میشد شرکت جستم و از پسِ مراحل گوناگون آزمون به خوبی برآمدم. به یاد دارم که شمار شرکتکنندگان در آزمون سال ۱۳۴۶ ششصد نفر بود و از آن میان تنها هشت نفر بخت راه یافتن به رشته سیاسی در وزارت امور خارجه را پیدا کردند.
گذشته از امتحانات کتبی و شفاهی، آزمونهای روانشناسی و آزمایشهای پزشکی هم انجام میِگرفت. حساسیت نسبت به آنان که در رشته سیاسی پذیرفته میشدند به اندازهای بود که شاید امروز برای بسیاری کسان باورنکردنی باشد. برای نمونه، نام و نام خانوادگی یکی از کسانی که در آزمون پذیرفته شده بود عجیب و نازیبا بود و از همین رو رئیس کارگزینی وزارت امور خارجه او را فراخواند و گفت فردا با این اسم زشت چگونه میخواهی در این مملکت سفیر و وزیر شوی؟ یا هر چه زودتر نام و نام خانوادگیات را عوض میکنی یا جایی در اینجا نخواهی داشت. او هم ناگزیر نام و نامخانوادگی تازهای برای خود برگزید که به هیچ وجه با چهره و پیکرش سازگاری نداشت. این حساسیت به خود کارمندان رشته سیاسی محدود نمیشد بلکه همسرانشان نیز میبایست اصول تشریفاتی را از پوشش گرفته تا گفتار و رفتار بیاموزند.
آغاز کار در وزارت امور خارجه
از ۱ر۱ر۴۷ کارم را در وزارت امور خارجه و در اداره پنجم سیاسی با حقوق ماهانه ۷۲۰ تومان آغاز کردم. برپایه اساسنامه وزارت امور خارجه، پذیرفتهشدگان در آزمون استخدامی میبایست یک سال با عنوان کارآموز سیاسی در یکی دو اداره کار کنند و چنانچه شایستگیشان تأیید میشد، به مقام وابسته سیاسی میرسیدند.
کارآموزان را معمولاً به ادارههای کماهمیت همچون بایگانی راکد، دفتر وزارتی، و … میفرستادند و عهدهدار کارهای ابتدایی میکردند، ولی نخستین محل کار من (به علت معدل بالا در آزمون ورودی) اداره پنجم سیاسی تعیین شد که به امور مربوط به ترکیه، اسرائیل، قبرس، افغانستان، پاکستان، سریلانکا و هند میپرداخت.
گذشته از آن، بخت با من یار بود که میتوانستم زیردست دیپلماتهایی ورزیده و کاردان چون دکتر صادق صدریه سرپرست و دکتر حسن اعتصام معاون اداره کار کنم. از آن دو بزرگوار که روانشان شاد باد بسیار آموختم. دکتر صدریه انسانی فرهیخته، دست و دل پاک و شجاع بود که بر خلاف بسیاری از بالادستیها، به کارمندان جوانش پر و بال میداد و در پشتیبانی از آنان کوتاهی نمیکرد. ۱۸ ماه در اداره پنجم سیاسی بودم و در آنجا به مقام وابستگی سیاسی رسیدم.
تفاوت پست و مقام چیست؟
بر پایه اساسنامه وزارت امور خارجه، پست و مقام دو مقوله جدا از هم و در عین حال مرتبط با یکدیگر است. بدینمعنا که مقام نشان دهنده جایگاه کارمند سیاسی در سلسله مراتب اداری است و پست به معنای کاری است که او بدان میپردازد و میان این دو باید همخوانی وجود داشته باشد.
برای نمونه، کسی میتواند رئیس اداره شود که مقام سفیر داشته باشد و عنوان کسانی که با مقام کمتر از سفیر، در عمل عهدهدار چنین کاری میشوند، سرپرست خواهد بود. در مأموریتهای خارج از کشور نیز همین قاعده باید رعایت شود یعنی از لحاظ قانونی نمیتوان کسی را برای مثال با مقام دبیر اول یا رایزن درجه سه بعنوان سفیر به کشور دیگری فرستاد.
هر کارمند سیاسی از آغاز کار تا رسیدن به مقام سفیر باید هفت پله را که فاصله هر یک از آنها ۳ سال است بپیماید و معمولاً پس از رسیدن به آخرین پله یعنی رایزنی درجه یک نیز چند سالی درجا بزند و چشم امید به لطف وزیر یا بالاتر از او بدوزد. ولی متأسفانه سالهاست که این آیین زیرپا گذاشته شده و همخوانی پست و مقام از میان رفته است.
به یاد دارم هنگامی که در واپسین سالهای خدمت در وزارت امور خارجه، در دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی، کار بررسی و ارزشگذاری رسالههای ارتقای مقام کارمندان سیاسی به من سپرده شد، با نمونههای شگفتانگیزی روبهرو شدم. بودند کسانی که پس از سپری کردن چند سال در خارج با عنوان سفیر، تازه رساله ارتقای مقام از دبیر سومی به دبیر دومی یا از دبیر اولی به رایزنی نوشته بودند. بگذریم از رشته تحصیلی و چگونگی ورود آنان به وزارت امور خارجه و رسته سیاسی. در این زمینه خواندن کتاب «فرهنگ رجال و کارگزاران دیپلماسی ایران» را که دو سالی است منتشر شده سفارش میکنم تا بدانید چه می گویم.
رفتن به سربازی با وجود برخورداری از معافیت
به بحث اصلی بازگردیم. تا مهر ۱۳۴۸ در اداره پنجم سیاسی کار کردم و دوران بسیار سختی را گذراندم. تا ساعت دو بعدازظهر در وزارتخانه بودم و از آنجا برای شرکت در کلاسهای دوره فوق لیسانس به دانشگاه میرفتم و سپس برای انجام دادن انبوه کارهایی که آقای دکتر صدریه بر سرم میریخت به وزارتخانه بازمیگشتم و ساعتها در آنجا می ماندم.
ناگفته نماند که خود دکتر صدریه هم گاه تا دمدمههای صبح کار میکرد. به هر صورت جوان بودم و توانمند و دلگرم و امیدوار به آینده و از پس سختیها برمیآمدم، ولی روز به روز عرصه بر من تنگتر میشد. به ظاهر مسئول به اصطلاح میز هندوستان بودم، ولی در عمل به علت کمبود کارمند، ناگزیر کارهای مربوط به یکی دو کشور دیگر را نیز انجام میدادم. در این میان، موضوع بازگشت پارسیان هند و انتقال سرمایههای آنان به ایران که سخت مورد توجه دربار و دولت بود و من بعنوان نماینده اداره پنجم سیاسی در کمیسیونهای مربوط تعیین شده بودم، بیش از هر چیز وقت مرا میگرفت، چون همه مکاتبات و تماسها در اداره پنجم متمرکز بود و گزارشها در آنجا نوشته میشد.
آماده کردن پایاننامه فوقلیسانس نیز نیازمند آسودگی خاطر و وقت کافی بود که نداشتم. از سوی دیگر، نه تنها غرورم اجازه نمیداد، بلکه خود را بیش از آن مدیون رئیس نازنینم میدانستم که شانه از زیر بار خالی کنم یا درخواست کنم مرا به اداره دیگری بفرستند. گرفتار ریزشهای دایرهوار موی سر و ریش هم شده بودم که پزشکان علت آن را کمخوابی و فشارهای عصبی تشخیص دادند.
به هر صورت، تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم که کسی نتواند با آن مخالفت کند، گرچه از نظر خیلیها و شاید همگان دیوانگی محض باشد. به اداره نظام وظیفه رفتم و انصراف خود را از معافیتی که داشتم اعلام کردم. به این رفتار مشکوک شده بودند. بنابراین خواستار اعلام رضایت وزارت امور خارجه و موافقت کتبی پدرم شدند و پس از دریافت آنها، مرا از اول مهر ۱۳۴۸ به پادگان فرحآباد تهران فرستادند.
دوره مقدماتی را در تهران و دوره تخصصی در رسته پیاده را در مرکز پیاده شیراز گذراندم و چون در دوره تخصصی رتبه اول را به دست آورده بودم توانستم از یک سهمیه دانشکده افسری در تهران استفاده کنم و بعنوان عضو هیأت علمی دانشکده، به تدریس حقوق و حکومت بپردازدم. دوران خوب و آرامی بود و جز روزی دو سه ساعت تدریس و کشیکهای معمول، کار دیگری نداشتم.
پس از دو سال، در مهر ۱۳۵۰ به وزارت امور خارجه بازگشتم و یک سر به اداره کارگزینی رفتم. شادروان دکتر قرائی معاون اداره بود. گوشی تلفن را برداشت و با رؤسای چند اداره سیاسی درباره من گفتگو کرد. سپس از من پرسید در چند اداره خدمت کردهاید؟ چون با هر جا تماس میگیرم شما را نمیخواهند. گفتم فقط در اداره پنجم سیاسی با آقای دکتر صدریه و آقای دکتر فریدون دیبا مدیرکل سیاسی کار کردهام.
گفت فکر میکنم شما را با کارمند دیگری با همین نام خانوادگی که درگیریهایی داشته اشتباه گرفتهاند.
پس از آن با دکتر صدریه تماس گرفت. دکتر صدریه گفت من عازم رومانی هستم ولی او را به اداره خوبی بفرستید، که البته این کار را نکردند و حکم مرا برای اداره رمز و مخابرات صادر کردند که کمتر کسی از کارمندان سیاسی حاضر به خدمت در آنجا بود. با دلخوری به اداره رمز رفتم ولی بر خلاف تصور، در آنجا با فضایی پرتحرک و همکارانی دوستداشتنی روبهرو شدم. دوست گرانقدر و دانشمندم آقای ابراهیم مکلاّ را نخستین بار در آنجا دیدم. او تنها کارمند سیاسی اداره رمز بود که در عمل نقش معاون رئیس را داشت. کارها را میان خود تقسیم میکردیم و بسته به توافق، یکی از هشت صبح تا دو بعدازظهر و دیگری از ساعت دو تا هشت بعدازظهر در اداره بود.
وظیفه ما خواندن و اصلاح اخبار و گزارشهای تلگرافی آشکار و محرمانه که از نمایندگیها میرسید و نظارت بر ارسال درست و سریع دستورها و گزارشها از مرکز به نمایندگیها بود. به این ترتیب از نخستین کسانی بودیم که از رویدادها و چندوچون کارها و تصمیمات آگاه میشدیم و این مزیتی بود که نصیب کمتر کسی میشد.
تعداد بازدید: 5531