خاطرات حجت‌الاسلام ‌و المسلمین حاج شیخ محمدفاضل استرآبادی

محمدفاضل استرآبادی


انقلاب اسلامی ایران که با رهبری داهیانه‌ی امام‌خمینی و با همت و حضور مردم سرافراز ایران به پیروزی رسید، از جمله انقلاب‌هایی است که مردم از اقصا‌نقاط کشور در آن حضور داشتند. روحانیت اصیل با بهره‌‌گیری از تعالیم اسلام ناب محمدی(ص) توانست با آگاهی‌بخشی به مردم و بسیج آنها، رهبری انقلاب را در دست گرفته و در نهایت به پیروزی برسانند. روحانیت تمام نقاط ایران، اعم از شمال و جنوب در این انقلاب سهیم بوده و به نوبه‌ی خود در ایجاد حرکت‌های محلی نقش داشته‌اند. حجت‌الاسلام‌والمسلمین حاج شیخ محمد فاضل از منطقه‌ی شمال کشور و شهرستان بابل، از جمله روحانیونی است که پس از بازگشت به میهن اسلامی در سال 1354 به امر تبلیغ و ارشاد مردم پرداخت و با اوجگیری نهضت اسلامی، مسجد ایشان ملجأ و پناهگاه نیروهای انقلاب شناخته شد. 

ایشان قبل از بازگشت به ایران، در نجف اشرف از محضر اساتید بزرگی مانند مرحوم آقای خویی، آیت‌الله شاهرودی، شیخ آقا بزرگ تهرانی و... بهره گرفت و با کوله‌باری از علم و معرفت به میهن مراجعت کرد.

آنچه پیش روی شما خوانندگان محترم قرار دارد، متن خاطرات ایشان است که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی قم، طی سی‌جلسه ضبط گردید. این خاطرات پس از بازنویسی و تدوین در شش فصل سامان یافته است:

فصل اول به زندگینامه و احوال خانوادگی ایشان تعلق دارد که در آن خصوصیات و ویژگی‌های مرحوم والدشان نیز بیان شده است. فصل دوم به تحصیلات و اساتید ایشان در بابل و نجف اختصاص دارد. فصل سوم به خصوصیات و ویژگی‌های حضرت امام‌خمینی اشاره می‌کند. همچنین وضعیت علمی و اجتماعی حوزه‌ی علمیه‌ی نجف نیز در این فصل بررسی شده است. فصل چهارم به بازداشت ایشان در سال 1354 و اقامت در بابل و فعالیت‌های دینی و سیاسی و اجتماعی اختصاص دارد. فصل پنجم به وقایع و حوادث بعد از انقلاب می‌پردازد و در نهایت در فصل ششم به چگونگی تأسیس حوزه‌ی علمیه‌ی فیضیه‌‌ی مازندران اشاره می‌گردد که از اقدامات بسیار مهم ایشان است.

 

http://www.irdc.ir/fa/book/647/default.aspx



 
تعداد بازدید: 5662


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.