سیصدوپنجاه‌ویکمین شب خاطره -3

تنظیم: لیلا رستمی

01 خرداد 1403


سیصدوپنجاه‌ویکمین برنامه شب خاطره، چهارم آبان 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. راویان این برنامه؛ سرتیپ علی‌اصغر کشاورز، ناصر شریفیان و آقای نویدی به بیان خاطراتی از شهید عباس رستمی، یکی از شهدای کشتی‌گیر و مسئول کمپ اسیران عراقی پرداختند. همچنین از کتاب «هنوز برادرم هست» به قلم منصوره قنادیان که به خاطرات دوران زندگی شهید عباس رستمی پرداخته است رونمایی شد. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

راوی سوم شب خاطره، جانباز سرافراز آقای نویدی، متولد شهریور 1342 بود. وی در ابتدای سخنانش گفت: آشنایی و ارتباط من با شهید رستمی بیشتر از دو ماه نشد. ارتباط خیلی ضعیفی هم بود و خیلی با او هم‌صحبت نبودم. گردان جندالله بوکان، مسئول پاکسازی درگیری‌های مستقیم ضدانقلاب بود. در آن زمان سردار هادی‌فر، فرمانده کردستان بودند. ایشان هنوز هم در کردستان مشغول هستند. معاون او شهید حسین اسکندری بود. من هم مسئول گروهان القارعه بودم. در آن اوضاع و احوال کردستان باید چند وقتی می‌گذشت تا یک نیروی عادی به درجه فرمانده گروهانی برسد؛ ولی شهید عباس رستمی از همان ابتدا، به‌‌دلیل ورزشکار بودنش یا به‌دلیل ارتباطی که با شهید حسین اسکندری داشت -که ایشان هم ورزشکار بود- خیلی زود فرمانده گروهان المهدی شد.

در مورد شهادت عباس رستمی اتفاقی افتاد که یکی از خاطرات شاخصی است و من هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. اصلاً ‌با حساب مادیات و حساب دو دو تا چهارتای امروز جور درنمی‌آید. ما در منطقه‌ سرآباد، بین مریوان و سنندج عمل می‌کردیم. یک منطقه مثلثی‌شکل بود. اسم روستا یادم نیست. آن روستا مرکز فرماندهی دمکرات و عده‌‌ای از‌ منافقین بود. از سر شب که در آن کوهستان راه افتادیم تا بعد از نماز صبح راهپیمایی ‌کردیم تا به بالای سر هدفمان رسیدیم. گردان‌های جندالله تکاب و صائین‌دژ هم در کنار ما چند هدف داشتند. هدف اصلی برای گردان ما بود؛ منتهی ضدانقلاب هیچ‌گاه مستقیم با نیروهای منظم درگیر نمی‌شد.‌ هر وقت متوجه می‌شد که جندالله‌ها به صورت منظم حرکت می‌‌کنند بیشتر مقرهایشان را خالی و فرار می‌کردند. در این صورت می‌توانستند بعد به‌صورت کمین و درگیری‌های چریکی درگیر شوند.

شهید رستمی فرمانده گروهان المهدی بود که به‌عنوان تأمین روی ارتفاعات قرار گرفتند. گروهان ما و گروهان بعثت در آن روستا وارد عمل شدیم که دیدیم روستا تقریباً‌ خالی است؛ روستایی دورافتاده که مردم آن خیلی محروم بودند. آن روستا از نظر جغرافیایی جای سختی بود که مصالح ساختمانی خانه‌هایشان سنگ و قلوه‌سنگ بود. یعنی حتی آن‌جا خاک‌ رس هم وجود نداشت. جاده‌اش مال‌رو بود؛ اما ضدانقلاب برای خودش پایگاه زده بود. حتی تخت‌های سربازی و موتور برق هم برای خودش ایجاد کرده بود.

ما تا حدود ظهر آنجا بودیم. بچه‌ها خیلی خسته شده بودند. از غروب روز قبل تا فردا صبحش دائماً‌ در کوهستان پیاده‌روی کرده بودند و دیگر برای کسی رمقی باقی نمانده بود. حدود ظهر بود که صدای تیراندازی و درگیری شروع شد. به دو طرف محورهای سمت چپ و راست ما که گردان‌های تکاب و صائین‌دژ عمل کرده بودند تیراندازی خیلی شدیدی می‌شد. به آنها دستور عقب‌نشینی داده شد. به ما هم دستور عقب‌نشینی دادند. علتش را نمی‌دانم، چون قرار بود هلی‌کوپتر و توپخانه بیاید و از ما پشتیبانی کند. فکر می‌کنم شاید منطقه‌اش خیلی دور بود و توپخانه نمی‌توانست گرا بگیرد و پشتیبانی کند!

خلاصه بچه‌های صائین‌دژ و تکاب همه جمع کردند و رفتند. زخمی‌‌هایشان را هم روی کولشان گرفته بودند. یادم نمی‌آید که شهید دادند یا نه. با بی‌سیم به ما گفتند: شما هم یواش یواش عقب‌نشینی کنید. ما از روستا بیرون آمدیم، ولی ارتفاعات دست گروهان المهدی ماند. آنها باید تأمین می‌کردند تا ما از روستا خارج شویم. همین وقت به ما خبر دادند که چند تا از بچه‌ها تیر خوردند و زخمی شدند. شهید اسکندری که آن موقع جانشین گردان بود به من گفت: «من می‌روم نیروها را از تیررس خارج می‌کنم. شما با عباس جعفری و رفقای دیگر، نیروها و زخمی‌ها و هر چه هست جمع کن. و خلاصه آخرین نفر از روستا بیرون بیا.» ما هم این کار را کردیم.

گفتند بالای ارتفاع دو نفر شهید شدند. عباس رستمی و شهید براتی بودند که من از بالای ارتفاع پایین آوردمشان. تقریباً از تیررس خارجشان کردیم. بالای سرشان رسیدم و دستم را رویشان گذاشتم. هوا گرم بود. نمی‌توانستم تشخیص دهم که شهید شده‌اند یا نه! خیلی سریع دست روی بینی‌اش گرفتم و دیدم واقعاً شهید شده. گفتم: «آقا! ما نمی‌توانیم جنازه با خودمان حمل کنیم، فقط این زخمی‌ها را به عقب می‌بریم.» خلاصه آخرین نیروها را جمع کردیم، اما ضدانقلاب آرام‌آرام بالای ارتفاعات مستقر شد.

آن‌جا یک درّه خیلی سرسبز وجود داشت. فصل بهار و هوا خیلی عطرآگین بود. چند رأس اسب و قاطر هیکل‌‌مند و قوی آنجا بودند. اسب و قاطرها را با قاچاقچیان می‌‌گرفتیم. بار حیوانات با یک وانت حمل می‌شد. هفت هشت تا اسب و قاطر به‌صورت ستونی می‌آمدند که همراه آنها چند مرد هم پیاده بودند.‌ روی دو سه تای اولی هم چند تا زن و بچه با لباس‌های گل و منگلی و کُردی بودند که تیپ‌شان با آدم‌های داخل روستا فرق می‌کرد. انگار داشتند از عروسی می‌آمدند. در آن تیراندازی‌ها خیلی راحت می‌‌آمدند. پسر جوانی هم از جلو می‌آمد که لباس کردی مشکی به تن داشت و  ریش تقریباً بلند. چهره خیلی قشنگ، مثل بچه حزب‌اللهی‌های ما. گفتم: «پسر بایست. کجا می‌روید؟» گفت: «به سمت روستای خودمان می‌‌روم.» گفتم: «مگر نمی‌بینید تیراندازی است؟!» گفت:«راه را بلدیم.» گفتم: «من آن اسب‌ها و مرکب‌های شما را می‌خواهم. یک سری زخمی دارم و یک سری چیز باید ببرم. تا می‌توانی خالی کن و اینها را به ما بده.» خیلی مقاومت نکرد و گفت فقط اجازه بده این خانم‌ها و بچه‌های ما بروند. بار اسب‌ها و قاطرها را خالی و به شما کمک می‌کنم.»

این چند مرد و چند خانم و بچه را که روی این اسب‌ها سوار و پیاده بودند جدا شدند و رفتند. حدود پنج شش اسب و قاطر باقی ماند که روی آنها برای علوفه‌ها و دام‌‌هایشان یونجه بار زده بودند. آن جوان خودش آنها را خالی کرد و گفت: «حالا چه کار کنم؟» یادم می‌آید دو بار من را به اسم صدا زد. گفتم بچه‌ها من را صدا زدند، این هم شنیده. گفتم: «می‌‌خواهیم این زخمی‌ها، اسلحه‌‌ها و چیزهایی که زمین مانده را بار حیواناتت کنی و همراه ما بیایی.» گفت: «چشم.» خیلی هم مهارت داشت. بچه‌های مجروح و زخمی را روی اسب‌ها می‌‌بست. حتی این اسلحه‌ها را ماهرانه با طناب زیر حیوانات می‌‌بست. گاهی به‌دلیل صدای تیرهایی که از بالای سرم رد می‌شدند، سرم را می‌دزدیدم. به من گفت: «نگران نباش!‌ شما از تیررس خارج شدی.‌ من اینجا را می‌شناسم.»

هوا رو به غروب و تاریکی می‌رفت که راه افتادیم. حسین اسکندری جلو می‌رفت که با بی‌سیم با او در تماس بودیم. جوان گفت: «آقا! من بخواهم پا به پای شما بیایم، بعضی از زخمی‌‌هایتان خونریزی‌شان بیشتر می‌شود. ‌من جلو جلو می‌روم.‌ بیمارستان‌تان را توی سروآباد دیده‌ام.» یک درمانگاه را به‌خاطر آن عملیات، به‌‌عنوان بیمارستان صحرایی تجهیز کرده بودند. من دیگر اصلاً فکر نکردم کسی را همراه او بفرستم. بعضی از زخمی‌ها خیلی حالشان بد نبود. فقط دو سه نفر تیر به شکمشان خورده بود. با اسب‌ها، قاطرها، زخمی‌ها، سلاح‌ها، مهمات و بی‌سیم رفت. مسیر برگشت کمی سرپایینی بود و سبب شد ما زودتر و حدود نماز صبح به منطقه سروآباد برسیم.

سر راه به درمانگاه رفتم. سلاح‌ها و بی‌سیم‌های ما جلوی در و روی زمین ریخته شده بود. چند نفر از بچه‌های ما پانسمان شده روی تخت خوابیده بودند، یک نفر بیدار بود که از او پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «ما خیلی راحت آمدیم. اصلاً دو سه ساعت نکشید. انگار سوار اتوبوس بودیم. دو تا از بچه‌ها را به شهر بردند و بقیه را پانسمان کردند. داریم استراحت می‌کنیم.» پایین‌تر محلی برای استراحت گردان‌ها آماده بود. بچه‌های تکاب و صائین‌دژ خسته و کوفته خودشان را رسانده بودند. بچه‌ها از خستگی بی‌هوش شده بودند. 48 ساعت بدون استراحت راه کوهستان را پیاده طی کرده بودند. خواب و بیدار بودم که شنیدم دو شهید را آورده‌اند و می‌گویند بیایید شناسایی کنید. گفتیم شاید شهدای تکاب و صائین‌دژ هستند. شهدای ما که آنجا ماند. خلاصه بلند شدیم برویم که دیدیم اینها شهدای بوکانی هستند!‌ دو شهید را در جاجیم‌‌های کُردی با طناب پیچیده بودند. شهید رستمی یکی از آنها بود. آن یکی شهید را درست نمی‌شناختم. گفتم: «کی اینها را آورده؟» گفتند: «آن آقا که دارد بالا می‌رود، شهدا را با دو قاطر آورد.» دوربینی پیدا کردم و دیدم که همان جوان دیروزی است. حالا این هر که بود و هر چه بود از نظر من امداد غیبی بود.‌ هم اسلحه و مهماتمان را آورد، هم از همان ابتدا دلداری‌مان داد. من اصلاً نگفته بودم که برو شهدای ما را بیاور. در خواب هم نمی‌دیدیم که بخواهیم آن مسیر را برگردیم!



 
تعداد بازدید: 663


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 119

داشتم به آن بسیجی کوچولو نگاه می‌کردم که دیدم او از جمع دوستانش جدا شد و به طرف یک نفربر که در چند متری آنها پارک شده و دریچه آن باز بود رفت. وقتی کنار نفربر رسید دست در جیب گشادش کرد و با زحمت، نارنجکی بیرون آورد. می‌خواستم بلند شوم و داد و فریاد به راه بیندازم تا جلوی او را بگیرند ولی اصلاً قدرتِ تکان خوردن نداشتم. حیرت‌زده نگاه می‌کردم که این بسیجی کوچک چکار می‌کند. بسیجی با حوصله و دقت ضامن نارنجک را کشید و آن را از دریچه بالا داخل نفربر انداخت. با سرعت به طرف دوستان خود دوید و همه روی زمین دراز کشیدند.