سیصد و چهل و هفتمین شب خاطره – 5
مثل چمران
تنظیم: لیلا رستمی
09 اسفند 1402
سیصد و چهل و هفتمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 تیر 1402 با عنوان «مثل چمران» همراه با افتتاح سرای آموزشی شهید چمران در سالن معاونت آموزشی حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. 5 راوی همرزم شهید چمران در این برنامه؛ فریدون گنجور، محمد نخستین، دو برادر حسن و اسماعیل شاهحسینی و سیدعباس حیدر رابوکی بودند. اجرای این برنامه شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی پنجم برنامه سیدعباس حیدر رابوکی بود. او در روایتش گفت: هر کسی از انواع مختلف تیپهای شخصیتی پایش به جبهه باز میشد؛ یک سری از مسجد محل، یک سری از نخستوزیری، یک سری هم با دکتر چمران به جبهه رفتند. به قول آقای شاهحسینی وقتی مثلاً به جبهه بستان نگاه میکردی، از 26 هزار نفری که جلو میرفتند، 20 هزار نفرشان بقال، آهنگر و ادارهای بودند؛ در حالیکه هر کدام یک کلاشینکف یا آرپیجی دستشان بود، عراق را در بستان شکست دادند. قبل از اینکه جنگ شود، من موتورسوار بودم. از آن کسانی بودم که صبح جمعه بلند میشدم، لباس موتورسواری میپوشیدم و با موتور کراس به پیست میرفتم. 4-3 پیست اطراف تهران بود مثل پیست تهرانپارس، شهران و پیستهای میرداماد. بعد از انقلاب یک پیستی به نام پیست گیشا هم افتتاح شد. قبلاً بالای آن کازینو و پایینش هم چند تپه بود.
حدود 40 روزی از جنگ گذشته بود، طبق معمول من لباس موتورسواری پوشیده و به پیست رفته بودم. بهقول ورزشکارها، آن روز هم روز خوبم بود. خیلی سرحال بودم و خوب موتورسواری میکردم. عدهای از موتورسوارها هم با موتورهای سوزوکی هزار و موتور گازی میآمدند. هر کسی هر چیزی داشت با آن میآمد.
گیشا (کوی نصر) آن موقع هنوز کامل نشده بود و در آن چرخ میزدند. عدهای هم که موتورهای تریل و تراس داشتند، آواره تپههای روبهرو بودند. یک رستورانی هم آن پایین شبیه هشتپا بود که بچهها از آن چایی و خوراکی میگرفتند. تپه خیلی بدی آنجا بود که وسط سرازیریاش یک مانع پرشی داشت. بیشتر بچهها که موتورسواریشان خوب نبود، از آن پایین نمیآمدند. آنهایی که خوب بودند پایین میآمدند و آنهایی که خیلی حرفهای بودند تندتر میآمدند. من جزو آن خوبها بودم. این سراشیبی را با سرعت پایین آمدم و دم آن مانع هم که رسیدم گازِ کمی دادم و پایین پریدم. موتور را خیلی بد جمع کردم. نزدیک بود به چند نفر هم بزنم! آمدم پایین و موتور را به رستوران هشت پا تکیه دادم.
محسن بچه نازیآباد و جزو موتورسوارهای غیر حرفهای بود. یک سوزوکی هزار داشت که گاهی پنجشنبه جمعهها با هم به شمال میرفتیم. گاهگداری به پیست میآمد. به او محسن لانتوری میگفتیم. آن موقع موتورسوارها از این اسمهای عجیب و غریب زیاد داشتند. هر کسی برای خودش اسمی داشت. وقتی من ترمز کردم و در حال تکیهدادن موتور به رستوران هشتپا بودم جلو آمد و گفت: «سلام داش عباس! دمت گرم چه کار میکردی؟!» گفتم: «خب دیگه.» گفت: «داش عباس! دکتر چمران را میشناسی؟!» گفتم: « بله، همینی که در کردستان بود دیگر، الان وزیر دفاع است.» گفت: «بله، یک دقیقه بیا برویم کنار این لندرور، دکتر چمران داخل این لندرور است، با تو کار دارد.» حرفش را جدی نگرفتم، باورم نشد. با خودم گفتم محسن لانتوری را چه به دکتر چمران؟! او وزیر دفاع است! گفتم: «برو بابا، چرت و پرت میگویی! وزیر دفاع اینجا با این لندرور چه کار دارد؟!» گفت: «نه به خدا دروغ نمیگم.»
سه، چهار روز قبل هم آیتالله صانعی کنار مسجد شاه آمده بود و دوازده- سیزده عدد از ماشینهای چروکی چیف و... با او بودند. گفتم: «او که آنطور آمد! این چهطور با این لندرور آمده!؟» باز هم باور نکردم. گفتم: «این ماشین مهدی لگن هست.» گفت: «بابا! رنگ ماشین مهدی لگن فرق میکند. حالا بیا برویم.» گفتم: «باشه، برویم!»
ماشین یهطرفی رو به تپه بود، یک راننده پشتش نشسته بود، سمت شاگرد خالی بود، باز با خودم گفتم دارد چرت و پرت میگوید! رفتیم سمت عقب ماشین، در عقب ماشین را باز کرد. لندرور یک نیمکت اینطرف دارد، یک نیمکت آنطرف. دیدم بله یک نفر نشسته. نگاه کردم دیدم راست میگوید! کپی برابر اصل است! خودش است؛ با آن عینک و ریش و سر و صورت. نگاه کردم معمولاً همه به او دکتر میگویند، در را که باز کرد محسن کمی هندوانه زیر بغل ما گذاشت و گفت: «آقای دکتر ایشان هم عباس قهرمان، قهرمان موتورسواری حرفهای و...، خواستید، صدایش کردم آمد.» گفتم: «سلام آقای دکتر.» گفت: «سلام عزیزجان! شما بودی از این سراشیبی پایین میآمدی و با این سرعت تیکاف میزدی!؟» ما «پرش» میگفتیم، او میگفت «تیکاف». گفتم: «بله.» کمی فکر کرد و گفت: «شما نمیترسی این کارها را میکنی! یک وقت زمین بخوری و برایت اتفاقی بیفتد؟!» گفتم: «نه آقای دکتر، موتورسواریم، بلدیم.»
حالا من اینجا 22 سالم است. بعد کمی فکر کرد و گفت: «مثلاً اگر شما با سرعت هشتاد کیلومتر داری میروی، یک جوی دو متری جلویت باشد چه کار میکنی؟» گفتم: «دو متر چه چیزی است آقای دکتر! بگو 10 متر، میپریم.» کمی فکر کرد و گفت: «عزیزجان! تمام کارهایی که اینجا انجام میدهی اگر به جبهه بروی، آنجا هم میتوانی این کار انجام بدهی؟» گفتم: «بله آقا، چرا نتوانم؟» کمی فکر کرد و گفت: « آقای طالبزاده با چند نفر موتور سوار دیگر مثل شما، یک گروه تشکیل دادهاند. میخواهیم اینها را به جبهه بفرستیم، چنانچه دوست داشتی به جبهه بیا یا برو اهواز.» گفتم: «باشه.» گفت: «در ضمن ایشان چند تا از این موتورهای مخصوص این کار هم تهیه کردند.» مثلاً نمیتوانست بگوید موتور تریل یا کراس. گفتم: «باشه.»
دکتر چمران رفت. بعداً از محسن پرسیدم، گفت: ایشان از نخستوزیری میآمد، میخواست رد بشود که صحبت موتورسوارها و جبهه شد. گفتم: «اگر از این طرف بیایم و اینجا را ببیند، مثلاً بهتر است.» محسن گفت: «فردا میایی؟» گفتم: «محسن ول کن! جوگیر شدم، بابا ما را چه به جنگیدن؟! ما هنوز سربازی نرفتیم. یک گلوله هم از جلوی دماغمان رد نشده است.» محسن گفت: «بههرحال ما سرباز نخستوزیری هستیم.» گفتم: «چه کسانی را آوردی؟!» گفت: «چند تا بچههای تگزاس هستند ـ آن موقع به انتهای خیابان هاشمی تگزاس میگفتند ـ چند تا بچههای تهرانپارس، دو تا بچههای دروازه غار، چندتایی هم بچههای میدان خراسان و صفاری.» گفتم: «خیلی خب.» بیشترشان را میشناختم. بعدها محسن لانتوری بهدست منافقین به شهادت رسید.
دیگر آنجا نماندم. به تهرانپارس رفتم و تا غروب موتورسواری کردم. به خانه برگشتم، حمام رفتم و بعد به سینما رفتم و دوباره به خانه برگشتم. آمدم بخوابم، گفتم: «ولش کن، این آدم یک چیزی برای خودش گفت، حالا محسن هم یک چیزی گفت، مگر ما آدم جنگیم! توی خمپاره و فلان ...» جنگ هم از تلویزیون و سینما و فیلمها دیده بودیم که تانک و توپ منفجر میشود و آدم پرتاب میشود و شش تا پشتک میزند و آن طرفتر میافتد، گفتم: «اوه! اوه! یعنی ما هم برویم آنجا این بلاها سرمان بیاید! ولش کن بابا.» دوباره قبل از اینکه خوابم ببرد گفتم: «خب حالا صبح بلند میشوم به نخستوزیری میروم ببینم این محسن لانتوری چه کسانی را آورده، آنجا جمع میشویم، کمی چرت و پرت میگوییم و جوک تعریف میکنیم و میخندیم. از آن طرف دوباره میروم تپه موتورسواری میکنم.» اتفاقاً من فقط جمعهها لباس موتورسواری میپوشیدم. آن روز صبح هم برای اینکه خودی نشان بدهم و کلاس بگذارم، لباس کامل پوشیدم و کلاه کاسکت و پوتین و یک پیراهن یاماها هم پوشیدم و به سر کوچه رفتم و هندل را زدم. حالا نمیدانم سرنوشت من میخواهد چه شود!
به امیریه کنار کلانتری مرکز رسیدم. آن موقع به آنجا میگفتند کلانتری مرکز. این خیابان نخستوزیری هم مثل الان در نداشت و آهنکشی نشده بود. یک خیابان ساده معمولی بود. هر کسی میخواست میتوانست از داخل آن رد شود. بعد از بمبگذاری اینطوری شد. پیچیدم داخل خیابان نخستوزیری. یک موتور خیلی قوی کراس داشتم که کلاً از این موتور، بیست دستگاه وارد کشور شده بود. موتور چهارصد سیسی و قوی. کمی گاز دادم و جلویش را بالا آوردم و تکچرخ تا انتهای خیابان رفتم. چهارراه را هم رد کردم. حالا یکی نیست بگوید مرد حسابی! الان اگر یکی از چهارراه رد بشود تصادف میکنی، روی یک چرخ هم کنترل نداری! تا ته خیابان رفتم. یک سرباز من را دید. سریع جلوی موتور را پایین آوردم و دور زدم تا در نخستوزیری رسیدم. دیدم محسن آمده بیرون، داد میزند: «بچهها عباس هم آمد!» یکجوری گفت عباس هم آمد، حالا انگار چه کسی آمده! پیچیدم داخل. گفت: «دمت گرم عباس، موتورت را هم آوردی؟» موتور را گذاشتم آنجا.
رفتم دیدم بَه! بچههای محلمان؛ جلیل، حسین کاراته و خیلی از بچههای پیست هم هستند. همه ایستادیم و شروع کردیم به صحبتکردن و جوک و چرت و پرت گفتن. سرمان گرم شد. یکهو نفهمیدیم چه شد! قبلش محسن من را به حیاط کناری نخستوزیری برده بود. دیدم ای جان! ده دستگاه موتور هندا 250، صفر کیلومتر برق میزند. از این جدیدها! حالا آن موقع موتور صفر کیلومتر گیر نمیآمد. تحریم شده بود. همه موتورهایشان را پنهان کرده بودند. هر کسی هم که داشت اینقدر از آن استفاده کرده بود که قراضه شده بود. گفتم: «محسن! اینها را از کجا آوردی؟» گفت: «نامه از نخستوزیری گرفتم، رفتم از انبار بیرون کشیدم.» گفتم: «دمت گرم!» مدام میگفتم: «ای جان! این موتورها را اگر سوار شویم چه حالی میدهد!» همین که داخل آمدیم و جوک تعریف میکردیم، یکهو دیدیم موتورها را به کامیون بار زدهاند و اول هم موتور من را گذاشتند؛ یعنی اگر میخواستیم موتور را پایین بیاوریم، باید همه را پایین میآوردیم.
گیج بودم، نمیدانستم چه باید بگویم. در حال و هوای خودم نبودم. چشمم به این بچهها و موتورها افتاده بود و حواسم پرت شده بود. کمی گذشت، یک اتوبوس جلوی در نخستوزیری آمد. انگار که گاراژ است! نصفش بیرون بود، نصفش داخل نخستوزیری. گفتند: «آنهایی که میخواهند به جبهه بروند، بیایند سوار اتوبوس شوند. اتوبوس راه بیفتد برود.» دیدم رفقایم سوار شدند. این طرف 16-15 نفر از بسیجیها با چفیه، تسبیح و کتاب دعا که قبلاً به جبهه رفتهاند و برگشتند و دوباره دارند میروند ایستادهاند. ما این طرف نشستیم و چرت و پرت و جوک میگوییم. آنها به ما تذکر میدهند و میگویند: «استغفرالله ! آقا رعایت کنید، چرت و پرت نگویید.» ما هم میگفتیم: «برید بینیم بابا...»
بههرحال اتوبوس راه افتاد، قبل از اینکه راه بیفتد یک نفر کنار صندلی راننده آمد و روبهروی اهالی اتوبوس ایستاد و گفت: «آقایان اینجا که میخواهید بروید جبهه است، خانه مادرتان نیست! آنجا که برسید توپ، خمپاره، تانک، کشتهشدن، زخمیشدن، اسیر شدن، گرسنهگی، بدبختی و بیچارهگی فراوان است که هر کسی نمیتواند برود، یا اینکه میبیند سختش است؛ از حالا به شما بگویم هر کسی نمیخواهد پیاده شود.» ما اصلاً نمیفهمیدیم چه میگوید! همچنان به چرت و پرت گفتنهای خودمان ادامه میدادیم. طرف آمد پیازداغش را زیاد کند گفت: «تازگی هم اطلاع دادند هواپیماهای عراقی آمدهاند راهآهن اندیمشک را زدهاند نابود کردهاند. به یک قطار زده و آن از اینجا بلند شد و شاه عبدالعظیم افتاد.» حالا ما هم گفتیم: «چه میگوید! ول کن.»
خلاصه راه افتادیم، شب داخل ماشین چُرت میزدیم. من خواب بودم، یکدفعه دیدم راننده و شاگرد میگویند یا امام حسین! یا حضرت عباس! یا اباالفضل! تا آمدیم ببینیم چه شده، دیدیم اتوبوس چپ کرد. به خرمآباد رسیده بودیم. آن زمان خرمآباد یک گردنه خیلی خطرناکی داشت که الان خرابش کردند. برای کسی اتفاقی نیفتاد. اینهایی که آن طرف نشسته بودند، یا به صندلیها آویزان بودند یا روی این طرفیها افتاده بودند. راننده در را باز کرد و التماس میکرد: «شما را به خدا از روی شیشههای اتوبوس راه نروید، شیشهها کنده میشوند.» چه کسی گوش میداد!؟ همه پاها را روی این شیشهها گذاشتیم و تا صندلی راننده رفتیم و همه از ماشین بیرون آمدیم. یک قهوهخانه نزدیک بود. راننده و شاگرد به قهوهخانه رفتند. دو کامیون آنجا بود، راننده کامیونها را صدا زدند. آنها سیم بوکسل و طناب را به چرخهای ماشین بستند، ما هم که 50-60 نفر بودیم کمک کردیم و ماشین را صاف کردیم. کمی که گذشت، راننده پشت فرمان نشست، دو سه تا استارت زد و ماشین روشن شد. جلالخالق! ماشینی که چپشده مگر به این راحتی روشن میشود!؟ او گفت: «چیزی نیست، ساسات بگیرد. ساسات گرفت و روشن شد.» گفت: «سوار شوید برویم.» گفتیم: «کجا!؟» گفت: «اهواز.» حالا ما چهقدر پر روییم! فکر کردیم همه چیز تمام شد. سوار اتوبوس شدیم. نصف شب بود، هوا در خرمآباد خیلی سرد بود. دیدیم شیشههای ماشین کلاً کنده شده و در بیابان افتاده است. بلند شدیم و گفتیم قبل از اینکه آن بسیجیها بیایند، برویم آن طرف که شیشه دارد بنشینیم. همه دویدیم و آن طرف نشستیم. آنها بالا آمدند و دیدند ما این طرف نشستیم. گفتند: «چرا در جاهای خودتان نمینشینید؟» گفتیم: «خب سرد است، سرما میخوریم!» این بیچارهها کارشان برای خدا بود، چیزی نگفتند. رفتند چند تا پتو از عقب ماشین آوردند و پنجرهها را بستند. تازه پتوهای آنها را هم گرفتیم و رویمان انداختیم!
هوا روشن شده بود که به اندیمشک رسیدیم. اتوبوس برای خوردن صبحانه نگه داشت. مادرخرج اتوبوس خامه و عسل داد. دیدیم هوا چقدر گرم است. خوزستان هم که سرما و گرما سرش نمیشود. آفتاب از این طرف میزد، دویدیم رفتیم نشستیم سر جای خودمان که پنجره نداشت و باد خنک میآمد. آنها دوباره آمدند بالا گفتند: «باز چرا اینطرف نشستید؟!» گفتیم: «نشستیم جای خودمان، مشکلی هست؟!» بندهخداها پتوها را کندند و اتوبوس راه افتاد. رسیدیم اهواز. در اهواز پشه پر نمیزد، غیر از چند نفر سرباز، ما و چند نفر از این نیروها هیچکس نبود. گفتیم: «اینجا چه خبر است؟!» گفتند: «عراق اهواز را با موشک و کاتیوشا زده، ستون پنجم هم خمپارهها را اطراف اهواز گذاشته. چون که بردش زیاد نبود، از آنجا و داخل کامیونها، اهالی اهواز را زدهاند.» این بیچارهها تا آن زمان یک گلوله هم از جلوی دماغشان رد نشده بود. شهر ویران شده بود. مانده بودند چه کار کنند! به آنها گفته بودند که عراقیها دم کوتعبدالله رسیدهاند یعنی همان نورد[1]. اینها هم رفته بودند و بعداً سر خانه و زندگیهایشان برگشتند.
ما داخل مدرسهای رفتیم که آن را خالی کرده بودند. (بعداً تمام آن مدرسهها اردوگاه شد.) دیدم موتورم آنجاست. پریدیم موتورها را روشن کردیم و در حیاط مدرسه پرشزدن و تکچرخزدن و اراذلبازی را شروع کردیم. از پلههای مدرسه بالا رفتیم و در راهروها و کلاسها چرخیدیم. همه آنها خالی بودند. آمدیم پایین که بعد از دو ساعت گفتند: «آمدهاند تا شما را به ستاد جنگهای نامنظم و پیش دکتر چمران ببرند.» به ستاد جنگهای نامنظم رفتیم و دیدیم به! چه بلوار خوبی است، جان میدهد برای تکچرخزدن. داخل بلوار شروع به این طرف و آن طرف رفتن و چرخزدن کردیم. دیگر همه را عاصی کرده بودیم. گفتند: «دکتر با شما کار دارد.» رفتیم، دکتر ما را نگاه کرد، موتورها را نگاه کرد و به بچهها گفت: «اینها را برای آموزش به اردوگاه درب خزینه[2] بفرستید.» ما را فرستادند. از آنجا که برگشتیم گفتند: «پای دکتر چمران در حمله سوسنگرد مجروح شده است.» و به عیادت دکتر رفتیم.
پایان
[1] . کارخانه نورد و لوله اهواز در 10 کیلومتری جنوب غربی اهواز و در حاشیه جاده اهواز- خرمشهر قرار دارد.
[2] . اردوگاه درب خزینه: پادگان متروکهای در جاده اهواز به شوشتر که به دستور شهید چمران، یکی از افسران ورزیده تیپ نوهد ارتش؛ به نام خسرو شریفی مامور شد تا در آن مکان به نیروها آموزش رزم فردی و تخصصی بدهد. (فهرست اعلام جغرافیایی دفاع مقدس، جلد اول، ص138)
تعداد بازدید: 1003