سیصد و سی و نهمین شب خاطره -3
نامهرسان
تنظیم: سپیده خلوصیان
17 خرداد 1402
سیصدو سیو نهمین برنامه شب خاطره با عنوان «نامهرسان»، پنجشنبه ۷مهر1401، با حضور خانواده پستبانک کشور در تالار سوره حوزه هنری، با اجرای داوود صالحی برگزار شد.
■
راوی اول برنامه، خانم مریم کاتبی در ادامه سخنانش گفت: عملیات بیتالمقدس هم پیروز شد و پس از آن هم برادر احمد به لبنان رفت و آن ماجرای اسارت پیش آمد. حالا همه برگشته بودند به منطقه. عملیات رمضان با شکست مواجه شد. همه در شهر مریوان ناراحت بودند و تعداد زیادی از جبهه جنوب آمده بودند به غرب. مدام در رفت و آمد بودند و به هم ریختگی در منطقه به وجود آمده بود. همه از اینکه احمد دیگر نیست ناراحت بودند.
عملیات والفجر مقدماتی بود که برادر دستواره و برادر ممقانی را دیدم که در بهداری سپاه بودند. خیلی خوشحال شدم. به ما خبر رسید که برادر حمیدرضا چراغی و رضا دستواره هر دو ازدواج کردهاند و خوشبختانه همسرانشان نیز در بهداری منطقه کمک میکنند. رضا دستواره را که دیدم گفت: خانم کاتبی ما زودتر ازدواج کردهایم. رضا چراغی هم خانمش برای عید میآید. آماده بودیم رضا چراغی هم بعد از عید با همسرش به منطقه بیاید. خانههای ویلایی برای مهندسین شرکت نفت در نظر گرفته شده بود بین 25تا30 متر. دو تا اتاق کوچک هم داشت که یکی را به رضا چراغی و اتاق دیگر را به رضا دستواره داده بودند. ما با گل اتاق را تزیین کرده بودیم تا هر وقت آمدند، خوشحال شوند و رضا دستواره این خبر را به چراغی داده بود.
عملیات شد، عید شد و دیدیم همسر چراغی نیامد. تاریخ18 فروردین1362، عملیات والفجر1 آغاز شد. یکی دو روز از عملیات گذشته بود و تک به تک زخمی میرسید. من در قسمت ریکاوری بودم. قبلاً در قسمت ریکاوری از داروی کتالار کتامین برای بیهوشی استفاده میشد. این دارو باعث میشود افکار جدیدی که در ذهن است و اینکه چه تصمیمی دارید و چه میخواهید بکنید را بازگو کنید و وقایع را بر زبان آورید. به همین دلیل هم بود که برادر احمد هرگز در مجروحیتهای عملیاتها، بیهوشی نمیگرفت. ما پزشک هم نداشتیم. پزشکها در آن زمان هندی بودند و مسئول بیهوشی ما نیز یک کومله بود که او را از زندان بیرون آورده بودیم تا کارها را انجام دهد. با این حال باز هم ریکاوری بعد از بیهوشی را خودمان انجام میدادیم.
روزهای اول و دوم بود و تعداد زخمیها کم بود. یک بار در ریکاوری دیدم یک آقایی میگوید: خواهر کاتبی سریع باش. یک برادری آمده که فرمانده است و با تو کار دارد. دویدم و بیرون رفتم. یکباره دیدم برادر چراغی با دو آقای همسن خودش ایستاده و صحبت میکنند. چهرهاش قرمز شده و کلافه بود. گفتم: برادر خوبی؟ دیدم لباسهایش خونی است. گفت: ترکش خوردهام و خیلی درد دارم. ممقانی در خط گفت شما اینجایی. او را به رادیولوژی بردم و دیدم یک ترکش بزرگ اندازه کف دست روی عصب سیاتیکش خورده است. آنقدر درد داشت که اصلاً نمیتوانست بخوابد و بنشیند. مدام آستین بلوزش را گاز میگرفت. عکسش که ظاهر شد دویدم.
در جبهه جنوب امکانات زیادی بود. اما دلم برای بچههای غرب میسوخت که هیچ امکاناتی نداشتند. عکسها را گرفتم و به جراحمان نشان دادم. گفتم: برادر؛ فرمانده لشکرمان رضا چراغی این ترکش را دارد. تا دید گفت: چگونه این عکس را گرفتی؟ گفتم: خوابیده. گفت: بدو. این نزدیک است عصب را پاره کند و پا قطع شود. بعد بچههای بیهوشی را صدا زد و گفت: او را نخوابانید. دردش زیاد است و امکان رفتن به شوک دارد. اول او را بیهوش کنید. بچههای اتاق عمل را صدا زدم و به برادر چراغی گفتم: باید عمل شوی. تعجب کرد. گفتم: دکتر گفته امکان قطع شدن عصب پایت وجود دارد. میدانم درد داری. اما گفت: خواهر کاتبی چه میگویی؟ بچهها در رملها گیر کردهاند. من عمل شوم؟ گفتم: پایت قطع میشود. گفت: به درک. نمیدانم شما چرا گفتی من هستم که مصدوم شدم؟ گفتم: نگران نباش دکترها از بچههای مذهبی هستند و قابل اعتمادند. گفت: نه. یک جیپ آورده بودند. راویانی که همراهش بودند بلندش کردند و داخل جیپ ایستاد. یک پَک پانسمان هم به برادر عسگری دادم و گفتم: جلوی خونریزی او را بگیر.
رضا تقریباً بیستم به بیمارستان آمده بود. طوری شد که در این عملیات مدام از رزمندگان میپرسیدم: فرماندهتان را ندیدهاید؟ میگفتند: نه. آقای عسگری در روز جمعه 25 فروردین با لباسهای خونی آمد و گفت: خواهر کاتبی... تا او را دیدم گفتم: برادر مجتبی؛ از رضا چه خبر؟ زد زیر گریه. گفتم: چه خبر شده؟ او شهید شده؟ گفت: نه. رضا شهید نشده. تو فقط برو زهرا، خانم رضا را با خانم ممقانی صدا بزن. گفتم: راستش را بگو. چرا گریه میکنی؟ رضا شهید شده؟ گفت: نه. من خودم ساعت سه و نیم-چهار رضا را دیدم. خیالم راحت شد. باز گفت: برو آنها را صدا بزن و بیاورشان تا به ما لباس تمیز بدهند. خانمشان را صدا زدم و رفتم. چند شب بعد بچهها آمدند و به من گفتند: رضا شهید شده. من از برادر مجتبی خیلی ناراحت شدم. نامهای نوشتند و حالا از 1362 تا به حالا 41 سال است که آن را دارم. بعد که فهمیدیم رضا شهید شده، یکی از خواهران به نام خواهر بخشی که در مریوان با هم بودیم و آن زمان در تهران به دانشگاه میرفت این نامه را برایم نوشت که روز31 اردیبهشت به دست من رسید:
«به ما خبر دادند که رضا شهید شده. یاد روزی افتادم که ممقانی در بیمارستان رضا را بغل کرد و فهمید شهید نشده. چقدر خوشحال بودیم. من سر کلاس بودم که دیدم پری گفت: پاشو بریم بهشت زهرا، رضا شهید شده. مریم؛ نمیدانی چه حالی شدم. شاید کسی نداند و فقط خدا آگاه است که چگونه به یاد آن روز افتادم. با هم رفتیم بهشت زهرا. چقدر شلوغ بود. خیابانها چه خبر بود. یک سری شهید آورده بودند و هر شهیدی که میآمد جلو ما میپرسیدیم: آقا؛ اسم این شهید چیست؟ انواع شهدا، چند رضا، چند حسین، چند علی... ای بابا، مگر چه خبر بوده؟ تهران این همه شهید داده بود؟ از عملیات فکه هنوز هم که هنوز است دارند میآیند. به هر حال ما منتظر یک جنازه که با پرچم ایران پوشیده باشد و چند گل و چند نفر که او را بیاورند، میگشتیم. کسی را پیدا نکردیم. صدا میزدیم نام شهید چیست؟ اما هیچ کس نگفت رضا. اسم رضا را میگفتند اما رضاهای دیگر. آخر در تهران کسی رضا را نمیشناخت و ما فکر میکردیم دیگر خبری از او نباشد. تا ساعت 3 من و پری در بهشت زهرا بودیم اما رضا نیامد. پریوش مرتب به زهرا بد و بیراه میگفت که چرا آدرس درست نداده. سر مزار داریوش پسرعمهام رفتیم که در انقلاب شهید شده بود و پایین پای چمران دفن است. بعد از فاتحه خواندن، دیدیم دارند پایین پای چمران را میکنند. پرسیدیم: چه خبر است؟ گفتند: یکی از فرماندهان سپاه شهید شده است. برای او دارند میکنند. یکدفعه پرسیدیم: نامش چراغی نیست؟ گفتند: بله. ساعت سه و نیم جنازه میآید. خیلی خوشحال شدیم که اول و آخر پیدایش کردهایم. دویدیم در مسجد نماز خواندیم. وقتی برمیگشتیم صدای مارش موزیک را شنیدیم. خیلی با شکوه بود. حدود 10 ماشین گشت سپاه که چراغهایشان روشن بود و در هر کدام چهار نفر نشسته بودند با صدای کمی حرکت میکردند... رضا را آوردند و در قطعه24 بهشت زهرا پایین پای برادر چمران دفن کردند...»
ادامه دارد
تعداد بازدید: 1812