فعالیت در جهاد سازندگی
خاطرات سعیده صدیقزاده
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
15 خرداد 1402
همان اوایل انقلاب، امام خمینی دستور تأسیس چند تا نهاد را میدهند، مثل جهادسازندگی و بسیج و نهضت سوادآموزی. در این فضاها هم فعالیتی میکردند؟
از طرف مکتب نرجس، برای آموزشیارهای نهضت که میخواستند معلم روستاها بشوند، کلاس برگزار میکردم. روشهای آموزش قرآن و جاذبههای کلاسداری و برخورد با محصل را تدریس میکردم. آن موقع محل نهضت سوادآموزی در خیابان «عشرتآباد»[1] که من هر وقت که نیاز بود، افتخاری میرفتم.
اما خاطره خیلی قشنگی که از ماههای اول انقلاب یادم هست، وقتی بود که امام فرمودند کمک کنید به کشاورزها. گفتند باید خودکفا بشویم. همه مردم راه افتادند سمت روستاها.
من هم صبح زود، بعد از نماز صبح پسرم را که آن موقع پنجساله بود، پیش خواهر یا مادرم میگذاشتم و میرفتم. همه باید جمع میشدیم جلوی ساختمان حزب جمهوری که در چهارراه عشرتآباد بود. بعد در گروههای بیست نفره و سی نفره با مینیبوس حرکت میکردیم. من بیشتر روستاهای سمت شاندیز را میرفتم، مثل «دهنو». گندمهایشان را درو میکردیم، بستهبندی میکردیم و تحویلشان میدادیم. یک ملک که تمام میشد، میرفتیم سراغ ملک دیگر. اول درو کردن را بلد نبودیم، خود روستاییها بهمان یاد میدادند. تا قبل از اینکه یاد بگیریم، آنقدر تقلّا میکردیم که دست و پاهایمان تاول میزد، ولی باز همه عاشقانه میرفتیم و کار میکردیم. بین مردم همدلی و همراهی وجود داشت. تکه نانی دستمان میگرفتیم و ظهر با روستاییها میخوردیم و عشق میکردیم. صفا میکردیم که داریم برای خدا کار میکنیم و درسهای قشنگی هم میگرفتیم. برای من خیلی جالب بود که روستاییها فقط به کار و تولید فکر میکردند، برعکسِ ما که فقط به فکر مصرف بودیم. شبانهروز مدام میدویدیم که غذای آنچنانی بخوریم، ولی آنجا روستاییها اصلاً به خوراک فکر نمیکردند. زن روستایی صبح که بیدار میشد، بچه قُنداقهاش را به پشتش میبست و تکهنان و پنیر یا ماست چکیدهای برمیداشت، میرفت سر زمین و تا شب کار میکرد. شب که برمیگشتیم، همه دستهایمان کارگری شده بود. لباسهایمان به خارها گیر کرده و پاره شده بود، ولی خوشحال بودیم که به ندای رهبرمان لبیک گفتهایم. یا زمانی که امام دستور دادند ارتش بیست میلیونی تشکیل بشود و همه آموزش نظامی ببینند، سپاه پاسداران از مکتب نرجس خواسته بود که عدهای از خانمها را برای آموزش معرفی کند. خانم طاهایی گروهی را آماده کردند که من هم جزءشان بودم. گروهی حدوداً چهل نفره بودیم که تعدایشان هم از مکتب اسلامشناسی بودند.
ملاک انتخاب چه چیزهایی بود؟
اول انقلاب ملاک انتخاب در هر کاری اعتماد و اطمینان به آن معرف بود. مثلاً میرفتند سراغ خانم طاهایی، میگفتند ما میخواهیم به ده نفر آموزش نظامی بدهیم. شما معرفی کنید. ایشان هم براساس شناختی که داشتند، معرفی میکردند.
دوره فشردهای را گذراندیم که تقریباً یک ماه طول کشید. فکر میکنم در ورزشگاه تختی بود. هر روز صبح میرفتیم و تا شب واقعاً مثل نظامیها آموزش میدیدیم. ما اولین نیروهای خانم بودیم که وارد بسیج میشدیم و آموزش نظامی میدیدیم. همه مربیهایمان مرد بودند. آقای پوریان یکی از همان مربیها بود. در حدی مهارت پیدا کرده بودیم که همهمان با چشم بسته کلاشینکف و ام1 را باز میکردیم و میبستیم
این آموزشها برایتان سخت نبود؟
سخت بود اما بالاخره فرمان رهبری بود، «تا به پا کنیم ارتش بیست میلیونی» [خنده]. وقتی فرمانی از طرف امام میآمد، ما دستهایمان را بالا میآوردیم و میگفتیم چشم. آن موقع امام هر حرفی که میزد، مثل بمب منفجر میشد. همه میگفتند چون امام خواسته است، پس باید این کار انجام بشود. یک دفعه در و دیوار و همه جا و همه چیز میشد فرمان امام.
دورهمان که تمام شد گفتند باید بروید در دبیرستانها و به دخترها آموزش نظامی بدهید. چون امام گفته بود ارتش 20 میلیونی، یعنی همه باید یاد میگرفتند؛ مرد و زن، دختر و پسر.
من را فرستادند دبیرستان سعدی که بزرگترین مدرسه دخترانه مشهد بود. کلاس به کلاس بچهها میآمدند توی حیاط و آموزش میدیدند. شعری هم داشت که با حرکات نظامی همه با هم میخواندیم. مسئلهای که آن موقع وجود داشت این بود که در بین دانشآموزها بچههای گروهکی هم بودند و ممکن بود از این مسئله سوءاستفاده کنند؛ به خصوص مجاهدین خلق که خیلی فعال بودند. به نظرم این آموزشها به این شکل درست نبود، اما به هر حال آن زمان فعالیتهای مجاهدین آزاد بود و ما به همه آموزش میدادیم.[2]
[1]. خیابان شهید هاشمینژاد فعلی.
[2] منبع: ذاکری، مرضیه، خانم مربی؛ خاطرات شفاهی سعیده صدیقزاده، انتشارات راهیار، چ دوم، 1398، ص 84.
تعداد بازدید: 1531