خاطرات علی عِچرَش
«آزادی خرمشهر»
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
31 اردیبهشت 1402
با آزادی خرمشهر و عقب زدن دشمن به مرز شلمچه، ماهشهر از جبهه دورتر شد و شکل پدافندی به خودش گرفت. نیروهایی که برای عملیات به ماهشهر آمده بودند به شهرهای خودشان برگشتند و من بعد از مدتی به خانه رفتم.
دنبال فرصتی بودم به خرمشهر بروم. اسحاق به نیت دیدن خرمشهر به ماهشهر آمد. او در جزیره سیری روی چاههای نفت کار میکرد. با بچههای ستاد تصمیم گرفتیم با هم به خرمشهر برویم. من و اسحاق و آقای آتشپنجه از دوستان شرکت شیمیایی رازی با جیپ لندرور و تعدادی از بچهها مثل عباس حسنپور، حاج یاسر زائری، حاج عابدی، علی فلاحی، با مینیبوس هلالاحمر دو ماشینه به خرمشهر رفتیم. اگر نیروهای نظامی اجازه میدادند، سیل جمعیت از همه کشور به خرمشهر سرازیر میشد. ما قبل از ظهر از مسیر سربندر به شادگان رفتیم. در خیابانهای شادگان، جشن و شادی بر پا بود. عربهای شادگان در خیابانها یِزْلِه[1] میکردند. ما هم از ماشین پیاده شدیم و با عربها یزله کردیم!
مردم قدم به قدم، شیرینی و شربت پخش میکردند. تعداد زیادی از جنگزدههای خرمشهر به شادگان مهاجرت کرده بودند. از قدیم بین مردم خرمشهر و پادگان پیوند دوستی و فامیلی برقرار بود. آنها بیشتر از بقیه مردم این پیروزی را مال خودشان میدانستند. یکی، دو ساعت را در شادگان گذراندیم و بعد به طرف سهراهی دارخُویِن حرکت کردیم. از آنجا به سمت کارون رفتیم و از روی پل شناور رودخانه کارون که رزمندهها برای عملیات بیتالمقدس زده بودند، گذشتیم. در همان مسیری که رزمندهها در شب عملیات به طرف خرمشهر رفته بودند، حرکت میکردیم تا به جاده اهواز ـ خرمشهر رسیدیم. در اطراف جاده راکتهای عمل نکرده، تانکهای سوخته و ماشینهای منهدم شده پراکنده، رها شده بود. با دیدن باقیمانده تجهیزات نظامی در جاده و اطراف آن، صحنه درگیری نیروهای خودی و دشمن را تصور کردیم. در جاده منتهی به خرمشهر، هنوز نیروهای رزمنده در حال جابهجایی مهمات و تجهیزات بودند. چهره رزمندهها خسته، ولی شاد بود. آنها مردهای بزرگی بودند که همه ما را در پیروزیشان شریک کردند. با حسرت به آنها نگاه میکردم.
در ده کیلومتری خرمشهر، با اسحق از لندرور پیاده شدیم و روی یکی از تانکها ایستادیم و با ژست پیروزی، عکس یادگاری گرفتیم. بعدازظهر به خرمشهر رسیدیم. از جاده قدیم خرمشهر از دیزلآباد و پاسگاه پلیس راه، وارد خرمشهر شدیم و به طرف مسجد جامع رفتیم. خیلی از محلهها به تَلی از خاک تبدیل شده بود و از کوچه و خیابان خبری نبود. با اینکه هر کدام از ما محلههای خرمشهر را میشناختیم، اما با ین همه خرابی راه را گم کردیم و نمیدانستیم از چه راهی به سمت مسجد جامع برویم!
یاسر زائری را جلو انداختیم. بچه خرمشهر بود و بهتر از ما میتوانست راه را پیدا کند. عراقیها از ترس حمله و نفوذ رزمندهها، شهر را به یک در بزرگ نظامی تبدیل کرده بودند. از ماشین پیاده شدیم و در کوچه و خیابانها گشتی زدیم.
عراقیها در بعضی محلهها، قسمتی از دیوار بین خانهها را خراب کرده بودند و از بین دیوارها تردد میکردند. بیشتر خانههای خرمشهریها خالی شده بود. بعثیها هر وسیله با ارزش و قابل استفادهای را برده بودند. تنها چیزی که هنوز روی دیوارها خودنمایی میکرد، قاب عکسهای خانوادگی بود؛ تنها نشانه صاحبان اصلی خانهها که از چشم بعثیها دور مانده بود. خرمشهر شبیه شهرهای ویران جنگ جهانی دوم در فیلمهای سینمایی بود. هر چه جلوتر میرفتیم کمتر خرمشهر را میشناختم. مسجد جامع را که از دور دیدم، تازه باورم شد در خرمشهر هستم. عدهای رزمند در حال شستن حیاط مسجد بودند، عدهای هم در خیابانهای اطراف ایستاده بودند. بیشترشان سر تا پا خاکی بودند. با بچهها وارد مسجد شدیم. در حیاط مسجد سجده کردم. چند بار زمین را بوسیدم و خاک کف مسجد را بو کردم. وارد شبستان شدیم. در و دیوار مسجد را طواف کردیم و به خاطر این پیروزی بزرگ دو رکعت نماز شکر خواندیم.
بعد از زیارت مسجد به خانه یاسر زائری در خیابان اردیبهشت رفتیم. از خیابان چهل متری گذشتیم. یاسر چیزی را که میدید باور نمیکرد. عراقیها محله آنها را کاملاً تخریب و صاف کرده بودند. محله آنها شبیه یک زمین مسطح آماده ساخت به نظر میرسید؛ نه خیابانی، نه کوچهای و نه پلاکی.
یاسر قفل شده بود و نمیدانست چه بگوید. از چند کوچه و خیابان فقط یک زمینِبرهوت روبهروی ما بود. به قول آبادانیها یک زمین سَبَخی مانده بود و بس. یاسر به همان خانه خالی از اثاثیه و یک قابل عکس خانوادگی هم راضی بود، اما هیچ نشانی از خانهشان نمانده بود؛ انگار هیچ وقت در خرمشهر خانهای نداشتند.
خواهرم مجیده هم قبل از جنگ در خرمشهر زندگی میکرد. از بچهها خواستم به خانه مجیده هم برویم. کمی در خیابانها چرخیدیم تا توانستیم خانه مجیده را پیدا کنیم. خدا را شکر، خانه آنها سالم بود. مجیده و خانوادهاش مثل بقیه مردم خرمشهر با لباس تنشان از شهر رفتند، اما خانه خالی بود و بعثیها اسباب و اثاثیهاش را بُرده بودند. وسط اتاقها چند تکه لباس و کاسه و بشقابهای لنگه به لنگه روی زمین ریخته بود. به اسحاق گفتم: «مجیده به همینم راضیه. خدا رو شکر که خونه مجیده میدون مین نشده!»
از لحظه ورودمان به خرمشهر چند بار بچههای گشت، جلوی ما را گرفتند و مدارک ما را کنترل کردند و هر بار به آنها توضیح دادم از نیروهای امداد هستیم و بچه آبادان و خرمشهر. آنها برای جلوگیری از تحرکات ستون پنجم، مراقب امنیت شهر بودند.
یکی از خاطرههای مشترک همه ما از خرمشهر، کبابیها و ساندویچیهای خیابان ساحلی و قایقسواری در کارون بود. با بچهها از روبهروی مسجد جامع گذشتیم و به سمت خیابان ساحلی رفتیم. در مسیرمان متوجه کانالهای زیرزمینی شدیم. داخل کانال رفتیم. سرم را خم کردم که به جایی نخورد اما متوجه شدم ارتفاع کانال ده تا بیست سانت از قد من بلندتر است. هر چه جلو میرفتیم این تونل یا کانال زیرزمینی به آخرش نمیرسید، آنقدر جلو رفتیم تا به لب شط رسیدیم. از دریچه کانال، بخش شرقی خرمشهر در آن طرف رودخانه کارون و مواضع نیروهای خودی را میدیدیم.
عراقیها خرمشهر را برگ برنده خودشان در جنگ میدانستند و هر کاری کردند خرمشهر را حفظ کنند. آنها در طول و عرض خیابان ساحلی که در قسمت غربی خرمشهر بود، کانال زیرزمینی حفر کرده بودند.
نیروهای ما در قسمت شرقی خرمشهر، در منطقه کوتشیخ، مستقر بودند. بعثیها در تمام طول و عرض خیابان ساحلی با امنیت کامل بدون اینکه نیروهای ما آنها را ببینند، رفتوآمد میکردند. آنها برای ادامه دادن مسیر کانال در لب شط، زمین را کنده و هر درخت و سبزهای را از بین برده بودند. با کنجکاوی مسیر تونل را جلو رفتیم تا ببینیم از کجا سر در میآوریم. از خیابان ساحلی دور شدیم. تونل زیرزمینی عراقیها از خانههای مردم خرمشهر گذشت و در یکی از خیابانهای اصلی شهر به سنگر عراقیها رسید.
این کانال از استحکام زیادی برخوردار بود. با چشمهای خودم دیدم که در جاهایی که احتمال فرو ریختن کانال بود، با مهارت به دیواره آن تخته زده بودند. با گشتزنی در سنگرها و کانالها باورم شد که عراقیها آمده بودند در خرمشهر بمانند و با استحکاماتی که ساخته بودند یک در صد هم فکرش را نمیکردند ایرانیها خرمشهر را پس بگیرند. آنها دورتادور خودشان میدان مین و سیم خاردار زده بودند.
در سنگر عراقیها یک سری دارو پیدا کردیم که از غارت داروخانههای خرمشهر جمع کرده بودند. در یکی از سنگرهای بزرگ آنها چند صندلی راحتی دیدم. مطمئن بودیم این صندلیها را از خانه خرمشهریها به سنگرهایشان بُردهاند.
یاسر در یکی از سنگرها یک آلبوم اسکناس پیدا کرد. همه دورش جمع شدیم که آلبوم را نگاه کنیم. تمام اسکناسهای ایرانی از دورههای قدیم در آلبوم چیده شده بود. مجموعه اسکناسها یک کلکسیون ارزشمند بود. خدا میداند صاحب آلبوم چند سال و با چه عشق و علاقهای آنها را جمع کرده بود. شرایط جنگی به مردم اجازه نداد مدارک ضروری زندگیشان را با خودشان ببرند، آلبوم اسکناس که جای خودش را داشت.
نزدیک اذان مغرب به مسجد جامع برگشتیم و کنار رزمندهها نماز جماعت خواندیم. صف نمازگزارها تا حیاط کشیده شده بود. وسط دو نماز دست به دست هم دادیم و دعای وحدت را خواندیم. بعد از نماز به بچهها گفتم: «ما چرا نمازمون را کامل خوندیم؟! ما زمانی میتونیم تو خرمشهر نماز رو کامل بخونیم که از سمت آبادان و از سمت فرودگاه به خرمشهر بیایم. حالا که از جاده اهواز ـ خرمشهر وارد شهر شدیم، نمازمون شکستهست.»
با بچهها یک بار دیگر نماز عشا را شکسته خواندیم.
هنوز در مسجد بودیم که بچههای تدارکات شام آوردند و بین همه نیروها تقسیم کردند. دور هم نشستیم و پلو عدس یا به قول بچهها ساچمهپلو خوردیم. ممکن نبود با خوردن پلو عدس، چند سنگ ریز و درشت زیر دندانمان نرود. احتمالاً آشپزها وقت کافی برای پاک کردن برنج و عدس و جدا کردن سنگریزهها نداشتند و برنج و عدس را فله در قابلمه غذا میریختند.
مشغول خوردن غذا بودیم که یکی از رزمندهها با صدای بلند اعلام کرد: «برادران عزیز، شهر پُر از مین و تلههای انفجاریه، لطفاً تا پاکسازی کامل شهر احتیاط کنین و تو کوچه و خیابونا نچرخین.» ما با دهان پُر سَرمان را با حالت تأیید تکان دادیم. برای همین بعد از شام پیاده به خیابانهای اطراف مسجد رفتیم!
حولوحوش خیابان چهل متری یک سنگر اجتماعی عراقیها را پیدا کردیم. مثل فاتحان جنگ داخل سنگر رفتیم. سنگر که نبود، بیشتر شبیه یک انبار تدارکات بود. انواع و اقسام کنسرو، کمپوت و شیر خشک در سنگر پیدا میشد. بیشترشان هم خارجی بودند. با اینکه در مسجد شام خورده بودیم دوباره دور هم نشستیم و چند قوطی کمپوت و کنسرو باز کردیم و با اشتها خوردیم. شب را در همان سنگر اجتماعی عراقیها خوابیدیم. تا نصف شب از خاطراتمان از خرمشهر گفتیم و خندیدیم. خاطرات قبل از جنگ و دوره نوجوانی.
صبح برای خواندن نماز جماعت به مسجد جامع رفتیم. بعد از نماز، صبحانه را هم همانجا کنار رزمندگان خوردیم. این مسجد مثل روزهای اول جنگ پناهگاه بچهها بود. همیشه در مسجد غذایی برای خوردن و جایی برای خوابیدن پیدا میشد.
بعد از صبحانه به فلکه فرمانداری رفتیم و از پل شناور حفار از روی رودخانه کارون گذشتیم و خودمان را به جاده اهواز ـ آبادان رساندیم و از آنجا برای دیدن دوستانمان به ستاد امداد جبهه آبادان رفتیم.
در حیاط ستاد چند نفر از بچهها مشغول تعمیر آمبولانس بودند. همه جا روغن ماشین ریخته بود و بوی بنزین به بینی میزد. بچهها دور ما جمع شدند. بعد از مدتها بچههای ستاد آبادان و ماهشهر دور هم جمع شدند. ناهار را با هم خوردیم و بعد از ظهر به ماهشهر برگشتیم.[2]
[1]. در یِزْلِه عربی یک نفر به حالت مدیحهسرایی، اذکاری در وصف پیامبر اکرم(ص) میخواند و بقیه هم صلوات میفرستند و بعد با دادن یک شعار همه بالا و پایین میپرند و شعار را تکرار میکنند.
[2] منبع: رامهرمزی، معصومه، امدادگر کجایی؛ خاطرات علی عچرش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چ اول، 1397، ص 238.
تعداد بازدید: 1733