اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-48

مرتضی سرهنگی

30 اردیبهشت 1402


می‌دانید برای من چقدر مشکل است که آن واقعه عجیب و باورنکردنی را برایتان تعریف کنم؟

باور کردن آن نیز شاید برای شما مشکل باشد. شاید در دنیا عده معدودی باشند که این داستان را در روزنامه شما از زبان یک اسیر بخوانند یا بشنوند و باور کنند،‌ ولی اگر در دنیا یک نفر باشد که این حرف مرا باور کند برایم کافیست. حتی اگر آن یک نفر هم پیدا نشود باز هم من می‌دانم و خدای من. این واقعه را برای شما تعریف می‌کنم. برای ملت بزرگوار ایران تعریف می‌کنم تا آنها از قدرت ایمان فرزندان خود آگاه شوند و بدانند که فرزندانشان با امدادهای غیبی پیروز می‌شوند و اگر لحظه‌ای ارتباط آنها با امدادهای غیبی قطع شود هرگز روی پیروزی را نخواهند دید.

شما می‌دانید که حمله صدام جنایتکار به سرزمین اسلامی شما با چه حیله‌های شیطانی طرح‌ریزی شد و چه کشورهایی در این حمله دست داشتند و چه مدت طولانی روی نقشه حمله به سرزمین اسلامی ایران کارشناسان سیاسی و نظامی عراق و ابرقدرتها کار کرده‌اند. شما می‌دانید که مقدمات این حمله از یک سال بیشتر طرح‌ریزی شده بود؟ یا شاید از همان اوایل پیروزی انقلاب اسلامی؟ صدام تنها قدرتی در منطقه بود که فکر می‌کرد می‌تواند با نیروی نظامی بزرگ و قوی خود انقلاب شما را به شکست یا انحراف بکشد. شما فکر می‌کنید اگر ابرقدرتها و صدام احتمال یک‌درصد می‌دادند که حمله به سرزمین اسلامی با شکست مواجه می‌شود، حمله می‌کردند! بنده می‌گویم نه، آنها فکر می‌کردند صددرصد پیروز خواهند شد و شما شکست خواهید خورد وگرنه هرگز تهاجمی به این وسعت و شدت را به سرزمین شما آغاز نمی‌کردند.

شاید این داستانی که می‌خواهم برایتان نقل کنم ظاهراً به مسائل سیاسی ربط نداشته باشد ولی از آنجا که لیسانس حقوق سیاسی هستم و به عنوان افسر احتیاط ناخواسته به خدمت ارتش عراق درآمدم نمی‌توانم بیشتر مسائل را جدای از سیاسی بودن آن تحلیل کنم. حتماً شما می‌دانید من چه می‌گویم. می‌خواهم بگویم که شما با امدادهای غیبی جنگ می‌کنید و دنیا با امدادهای مادی، می‌توانید حدس بزنید و با صراحت بگویید که کدام طرف پیروز است.

آن حادثه اتفاق افتاد و من مدتها بهت‌زده بودم. این را واقعاً می‌گویم: بهت‌زده بودم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. تمام حرکات و سکنات من تغییر کرده بود. آدمی شده بودم که حتی با خودم مأنوس نبودم و بعد از مدتها توانستم با این روحیه جدید که در من حلول کرده بود انس بگیرم و سازش کنم که خوب البته برایم بسیار لذت‌بخش بود. اگر می‌دانستم خداوند این‌قدر بندگانش را دوست دارد خیلی بیشتر به خودم مراجعه می‌کردم و احوال و اخلاقیاتم را سامان می‌دادم، ولی چه می‌دانستم، و ضمناً آن‌طور که باید و شاید به مسائل غیبی هم اعتقاد نداشتم اما وقتی آن واقعه را به چشم خود دیدم دیگر چگونه می‌توانم انکار کنم و همان آدم سابق باشم. با دیدن آن واقعه پرده ضخیمی که در برابر دیدگانم بود دریده شد و توانستم طور دیگری به جهان نگاه کنم، حتی اطرافم را بهتر بشناسم و قدرتی پیدا کنم که در مرحله اول به من صبر بده و امیدوارم کند به آینده و به این که دیر یا زود باید از دنیا رفت و به مقصد رسید ـ که بهشت یا جهنم است.

و اما آن واقعه

ساعت چهار صبح بود که ما حمله‌ای را در شرق اماره، در منطقه طیب، علیه نیروهای شما در تاریخ 28/11/82 شروع کردیم. در همان دقایق اول حمله زخمی شدم. یک ترکش به کمرم خورد و زخمم خونریزی کرد. ظاهراً نیروهای شما یک خاکریز عقب نشسته بودند و پیاده‌های ما جلو می‌رفتند اما امکان پیشروی برای من نبود بنابراین تصمیم گرفتم خودم را از معرکه دور کنم و به عقب برگردم. با هر زحمتی بود توانستم پنجاه متری عقب بیایم و در یک گودال کوچک پناه بگیرم. سرم را به دیوار گودال تکیه دادم و به آسمان نگاه کردم و از خدا کمک خواستم. سردی هوا، تنهایی، و زخمی بودنم در آن بیابان پهناور هول و هراس عجیبی را در من به وجود آورده بود و مرگ در تنهایی را به چشم خودم می‌دیدم. درگیری در جلو ادامه داشت و من هر لحظه احساس می‌کردم قوای بدنیم تحلیل می‌رود. ولی هنوز امیدی داشتم به این که زنده بمانم. تنها فکری که ‌آن لحظه از ذهنم گذشت این بود که قرآن کوچکی که در جیبم بود در بیاورم و سوره‌های کوچک آن را بخوانم. همین کار را کردم. دو ساعت از زخمی شدنم گذشته بود. هوا کم‌کم روشن می‌شد. همچنان مشغول خواندن قرآن بودم. تنهایی و زخم را فراموش کرده بودم.



 
تعداد بازدید: 1207


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.