سیصد و سی و هشتمین شب خاطره -2

بچه بازارچه

تنظیم: سپیده خلوصیان

12 اردیبهشت 1402


سیصد و سی ‌و هشتمین برنامه شب خاطره با عنوان «بچه بازارچه»، پنجشنبه ۳ شهریور1401 با حضور رزمندگان گردان حضرت علی‌اکبر(ع) از لشکر۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع) در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای محمدحسین محمودیان برگزار شد.

راوی دوم برنامه، دکتر مجید رضاییان از فرماندهان و جانبازان گردان حضرت علی‌اکبر(ع) بود. او در ابتدای سخنانش گفت: وقتی به من گفتند در این محفل باید خاطره‌ای عرض کنم، موجی از خاطرات گوناگون به ذهنم آمد و مشکل جدی من انتخاب یکی از آن‌ها بود. بیان خاطره در جمع فرماندهان و رزمندگانی که در آن گردان بودند، کاری بسیار سخت و دشوارتر از صحبت کردن در محافل دیگر است. لذا خاطره‌ای از شهادت یکی از دوستانم در گردان حضرت علی‌اکبر(ع) برایتان نقل می‌کنم. نکته‌ای که آقای چپردار درباره سیره شهدا بیان کردند، جالب بود. به‌خصوص آن‌که از شهیدی یاد کردند که شاید بسیاری از رزمندگان خود گردان هم او را کمتر بشناسند.

راوی ادامه داد: گردان حضرت علی‌اکبر(ع)، در طول دفاع مقدس قریب به 480 شهید تقدیم اسلام و انقلاب اسلامی کرد که تاکنون بیش از 430 تن از آن‌ها شناسایی شده‌اند. کیست که شهید علیرضا آملی، شهید جواد رهبر دهقان، شهید مسلم اسدی،‌ شهید محمدباقر آقااحمدی، شهید مهدی عین‌اللهی و دیگر رزمندگانی که مدت بسیار زیادی در این گردان بودند و در نهایت پس از عملیات‌های مختلف و مجروحیت‌های متعدد به درجه رفیع شهادت رسیدند را نشناسد؟ اما در کنار این عزیزان،‌ ما شهدایی داشتیم که به‌حقیقت گمنام بودند. در گمنامی به جمع رزمندگان گردان حضرت علی‌اکبر(ع) پیوستند و بی‌آن‌که کسی آنان را بشناسد، به شهادت رسیدند.

راوی در ادامه گفت: یکی از این عزیزان، شهید گرانقدر محمدعلی ریاحی بود. او از بچه‌های شهر ری و تنها پسر خانواده بود. پیش از این‌که به گردان حضرت علی‌اکبر(ع) بیاید و در آنجا به خدمت مشغول شود، در واحد اطلاعات عملیات لشکر مشغول به کار بود و با توجه به تبحری که داشت، بیشتر کار تهیه نقشه و کالک برای عملیات‌های مختلف به او سپرده می‌شد. من قبل از ورودش به گردان او را نمی‌شناختم. روزی آقای مصطفی بابایی به من گفت که قرار است یکی از بچه‌های اطلاعات عملیات نزد شما بیاید و به عنوان نیرو در جمع بچه‌ها برای عملیات آماده شود. همان روز، جوانی قدبلند را دیدم که به سمت چادرمان می‌آمد. در اولین نگاه که به چهره‌اش انداختم،  چشم زخمی او که بیانگر مجروحیتش در عملیات‌های قبلی بود توجهم را جلب کرد.

در جمع گردان عزیزانی از این دست بسیار داشتیم که با وجود زخم‌ها و جراحت‌های سنگین از عملیات‌های پیشین، در منطقه حضور داشتند. ریاحی نیز به جمع ما پیوست. با توجه به پیشینه‌ای که از او سراغ داشتیم، قرار شد به عنوان معاون در عملیات مشغول به خدمت شود. عملیات پیش رو کربلای8 بود. بسیاری از بچه‌هایی که در عملیات کربلای8 شرکت کردند، از پر و بال شکسته‌های عملیات کربلای5 بودند و هنوز با پانسمان جراحت‌های قبلی به این عملیات آمده بودند. نیروها به سمت منطقه رفتند و در شلمچه در غرب کانال، جایی که ما پیش از آن -قریب به یک ماه قبل- مرحله تکمیلی عملیات کربلای5 را انجام داده بودیم، در سنگرها استقرار یافتند تا موعد عملیات برسد. فروردین۱۳۶۶ بود.

همانطور که گفتم، این عملیات به نوعی در ادامه مراحل مختلف عملیات کربلای5 و برای دستیابی به بخشی از اهداف بود که در عملیات قبل محقق نشده بود. به هر حال، شب از نیمه گذشت و موعد رفتن به سوی خط دشمن فرا رسید. با توجه به پیشینه‌ای که از منطقه داشتیم و همچنین آتشی که عصر آن روز دشمن بر روی محل استقرار بچه‌های ما یعنی نیروهای «گروهان نصر» ریخته بود، می‌دانستیم که از سوی دشمن آتش شدید در پیش خواهیم داشت. لذا تصمیم گرفتیم نیروها را به نحو خاصی سازماندهی کنیم تا ستون افراد از هم نپاشد و قرار بر آن شد که ریاحی در سر ستون حرکت کند. برادرمان مصطفی نیز قرار شد انتهای ستون را جمع کند و من هم در اواسط ستون همراه بچه‌ها باشم. از کنار سنگرهای رزمنده‌ها که عبور می‌کردیم، در کنار سنگر فرماندهی مسلم اسدی معاون گردان را دیدم. آن‌جا آخرین صحبت‌های ما که بیشتر از چند شوخی نبود رد و بدل شد و رفتیم به سمت خاکریز خودی. یعنی جایی که باید از آن‌جا به سمت دشمن حرکت می‌کردیم.

هنوز نخستین نفراتِ ستون از خاکریز خودمان رها نشده بودند که به ناگاه حجم بسیار زیادی از آتش دشمن بر روی منطقه بارید. گلوله‌های توپ و خمپاره و دیگر سلاح‌های دشمن هم در حجم بسیاری منطقه را فرا گرفت. درباره آتش این عملیات عزیزان بارها و بارها اشاره کرده‌اند. آتش، حتی فرصت خزیدن را نیز از نیروها می‌گرفت. به قدری که در هر لحظه، وقتی گلوله‌ای بر زمین اصابت می‌کرد و منفجر می‌شد، بلافاصله گلوله‌ای دیگر به جای آن بر زمین اصابت می‌کرد. صحنه عجیبی بود. اما با اینکه تعداد زیادی از نیروها آن‌جا پشت خاکریز مجروح یا شهید شدند،‌ ستون به حرکت خود ادامه داد و بین نیروها حرکت کرد. ابتدا گروهی از عزیزان به همراه برادرمان رحمان بیرالوند در جلو حرکت می‌کردند. پشت سر بچه‌های رحمان نیز گروه ما بود.

هنوز از خاکریز خیلی فاصله نگرفته بودیم که گلوله‌های تانک و آر.پی.جی دشمن علاوه بر آتش‌های منحنی به ستون نیرو‌ها اصابت کرد. لحظه به لحظه بر تعداد شهدا و مجروحین اضافه می‌شد، اما نیروها همچنان به مسیرشان ادامه می‌دادند. فاصله ما با دشمن، زیاد نبود و طبق برخی برآوردها 120 تا 130 متر یا حتی کمتر بود. آنچه که حرکت را مقداری کند می‌کرد همین حجم آتش شدید دشمن و مجروحیت‌ها و شهادت‌ها بود. تا به جایی رسیدیم که من احساس کردم حرکت ستون تقریباً متوقف شده است. در همین لحظه ریاحی را دیدم که از سر ستون خودش را دوان دوان به من رساند و گفت که یک میدان مین تعجیلی جلوی پای بچه‌هاست.

دشمن، شب قبل از رسیدن به میدان مین اصلی چنین میدانی ریخته بود و ما از آن اطلاع نداشتیم و تعدادی از بچه‌های گروهان بر روی این میدان رفته ‌و مجروح شده بودند. دویدیم و خودمان را به سر ستون رساندیم. صحنه همانطور بود که توصیف کرده بود. بچه‌های دسته خودمان را دیدم که روی زمین افتاده بودند. زیر آتش دشمن  نور منور حاج روح الله قمی را هم دیدم. از بچه‌های آر.پی.جی‌زن قدیمی گردان بود و ما خیلی روی او حساب می‌کردیم. دیدم دراز کشیده و چیزی نمی‌گوید. سنش از من خیلی بیشتر بود. با احترام به او گفتم: حاج آقا بلند نمی‌شوی برویم؟ چیزی نگفت. ولی با دست اشاره‌ای کرد و دیدم که به دلیلی انفجار مین در زیر پایش از ناحیه پا مجروح شده و روی زمین افتاده بود. با این حال سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت.

چون هنوز به خط دشمن نرسیده بودیم، از میدان مین تعجیلی با سرعت گذشتیم. محمدعلی ریاحی هم پشت سر من می‌آمد. موقعی که از عرض میدان مین رد شدیم، در سمت دیگر قسمتی را دیدم که ظاهراً در گذشته توسط لودر مقداری از خاکش جمع شده و در قسمت دیگری دپو شده بود. به عبارتی یک کوپه خاک و یک خاکریز خیلی کوچک در آن شکل گرفته بود و در جایی که گود شده بود، از بارندگی شب‌های گذشته آب جمع شده بود. من جلوتر می‌دویدم. وقتی میدان مین را رد کردیم از روی این آب‌گرفتگی کوچک گذشتم و در کنار چند نفر دیگر از بچه‌های گردان که پیش از من رسیده بودند، به آن خاکریز رسیدم. هنگام پریدن از آب‌گرفتگی متوجه شدم ریاحی در آب افتاد. اما خیلی تعجب نکردم. روبه‌رو را نگاه می‌کردم. کنارم رحمان بیرالوند، محمدرضا طاهرلو و تعدادی دیگر از دسته‌های یک و دو گروهان نصر هم بودند.

با توجه به اینکه عملیات در چنین وضعیتی قرار داشت، ادامه مسیر از آن‌جایی که مشخص کرده بودند ممکن نبود. پس به دنبال راه جدیدی بودیم. فاصله بین دو تا از سنگرهای دشمن را بیشتر از بقیه دیدم و احساس کردم شاید از آن‌جا بتوان مسیر را ادامه داد. همینطور که رو به سنگرهای دشمن نگاه می‌کردم، شروع کردم با ریاحی صحبت کردن و گفتم: «می‌توانیم از آنجا بچه‌ها را جلو ببریم.» ولی ریاحی ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. کمی به من برخورد و ناراحت شدم. آن آتش شدید و آن شرایط ویژه‌ای که رخ داده بود در نظر بگیرید. فاصله خاکریز دشمن با ما کمتر از 10متر بود. می‌خواستم تندی کنم که چرا حواست نیست؟ اما تا برگشتم او را خطاب کنم خمپاره منوری بالای سر ما روشن شد و وقتی برگشتم ریاحی را ببینم، در زیر نور منور دیدم که پای او در آخرین گامی که داشت روی میدان مین تعجیلی می‌گذاشت، روی مین رفته، متلاشی شده بود و به همین دلیل در آب افتاده بود. اما خودش را در سکوت تا خاکریز کنار من کشانده بود. به پایش که نگاه کردم دیدم مقداری پایین‌تر از زانویش وضعیت بسیار دلخراشی اتفاق افتاده بود. طبیعی است وقتی بر انسان چنین جراحتی وارد می‌شود، داد می‌زند و از بروز چنین عارضه‌ای در وضعیت جسمی، اظهار ناراحتی می‌کند؛ اما او برای حفظ روحیه همان معدود بچه‌هایی که از آن گروهان توانسته بودیم خودمان را تا به آنجا برسانیم هیچ نگفته بود.

راوی ادامه داد: وقتی مجروحیتش را دیدم سریع اقدام به پانسمان کردم. همان مقداری که مانده بود با یک چفیه جمع و جور کردم و بستم تا حداقل جلوی خونریزی گرفته شود. تا اینجا را بارها و بارها در جنگ دیده بودیم و چیز عجیب و جدیدی نبود. نکته‌ای که من همیشه روی آن تأکید می‌کنم و قسمتی که برای من جالب توجه و اعجاب‌برانگیز بوده و هست،‌ این است که وقتی من پای او را بستم و جلوی خونریزی را گرفتم، گفت: «شما گفتید چه کار باید بکنیم؟» من اینجا واقعا احساس ‌کردم که از درون به هم ریخته‌ام. نمی‌دانستم چه باید بگویم. اوج ایثار و حماسه‌‎آفرینی بچه‌ها تا کجا بود؟ او که در عملیات قبل یک چشمش مجروح شده و در این عملیات پایش در این وضعیت بود و نمی‌توانست راجع به ادامه عملیات صحبت کند، حالا که مختصر فراغتی برایش حاصل شده بود، به دنبال بقیه عملیات بود. من به او اصرار می‌کردم برگردد عقب ولی از من اصرار و از او انکار. نهایتاً گفتم: «باید برگردی. این را فرمانده به تو می‌گوید.» با اکراه پذیرفت. همان‌جا که روی خاکریز نشسته بود، آرام آرام به سمت عقب بازگشت. من مقداری با چشم او را مشایعت کردم تا ببینم می‌رود یا نه. دیدم از آب گرفتگی رد شد و با همان وضعیت در میدان مین، آرام‌آرام سینه‌خیز رفت.

هنوز برنگشته بودم که یک نفر چیزی گفت و تا برگشتم خمپاره‌ای به پشت سرم اصابت کرد. مجروحیتی هم به من عارض شد. من دیگر لازم نبود از کسی اجازه بگیرم و خودم باید اقدام می‌کردم. آرام آرام شروع کردم به غلت زدن. از آب‌گرفتگی رد شدم و داشتم روی آن میدان به عقب برمی‌گشتم. هنگامی‌که عقب می‌آمدم رسیدم به ریاحی که داشت سینه‌خیز می‌رفت. صدایش زدم که من دارم حرکت می‌کنم. تو پشت سر من بیا. غلت زدم و به خیال اینکه او هم پشت سر من حرکت می‌کند عقب آمدم. ده یا بیست متر که عقب آمدم، دو نفر از همرزمانمان به نام‌های کاظم بصیر و یوسف آقایی من را دیدند و کمک کردند. اما از بازگشت ریاحی خبری نشد. همانطور که گفتم بینایی او هم به دلیل مجروحیت در عملیات پیش محدود به یک سمت بود. بعدها شنیدم ریاحی همانطور که به عقب می‌آمد از همان سمتی که نمی‌دید از سینه بر روی یک مین گوجه‌ای رفته و به شهادت رسیده بود. پیکر مطهر این شهید بزرگوار، سال‌های سال در همان دشت تفتیده شلمچه باقی ماند.

مجری در پایان سخنان راوی دوم گفت: در همین عملیات در لشکر «حضرت رسول (ص)» گردانی داشتیم به نام «گردان میثم» که 450 نفر بودند و من افتخار داشتم آن‌جا همراه‌شان باشم. شب بعد از عملیات‌مان وقتی دور هم جمع شدیم، ایام نیمه شعبان بود و به این مناسبت جشنی گرفته بودند. از این 450 نفر گردان، تقریباً 100 نفر برگشته بودند. بسیاری از بچه‌ها در عملیات کربلای8 یا به شهادت رسیده یا مجروح شده بودند.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 1037


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.