سیصد و سی و هشتمین شب خاطره -1
بچه بازارچه
تنظیم: سپیده خلوصیان
06 اردیبهشت 1402
سیصد و سی و هشتمین برنامه شب خاطره با عنوان «بچه بازارچه»، پنجشنبه ۳ شهریور1401با حضور رزمندگان گردان حضرت علیاکبر(ع) از لشکر۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع) در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای محمدحسین محمودیان برگزار شد.
■
راوی اول شب خاطره، دکتر جواد چپردار بود. او در ابتدای سخنان خود گفت: بیان خاطره در جمع رزمندگان و فرماندهان گردان حضرت علیاکبر(ع)، از وجهی جسارت است و از وجهی توفیق و سعادت، از آن جهت که زنده نگاه داشتن یاد و خاطره شهدا ارزشمند است. از آنجا که این برنامه، مراسم رونمایی از کتاب دوست عزیزمان دکتر حمید قاسمی نیز هست، خاطرهای از یکی از عملیاتهایی که توفیق داشتم با ایشان و بسیاری از همرزمانم در گردان حضرت علیاکبر(ع) در آن حاضر باشم را در وصف ویژگیهای چند شهید آن عملیات بیان میکنم.
عملیات بیتالمقدس6 در منطقه غرب کشور و نزدیک به استان سلیمانیه عراق و ارتفاعات آسوس و استروک انجام شد که در محدوده منطقه عملیاتی گردان حضرت علیاکبر(ع) بود. برای اینکه بدانیم شهدا چه ویژگیهایی داشتند که توفیق شهادت پیدا کردند، گاهی مجبوریم ببینیم شهدا چه تفاوتهایی با دیگران داشتند که خداوند این توفیق را نصیب آنها کرد. لازم است بدانیم که هم شهدا دست نایافتنی هستند و هم ما آن مقام را خیلی درک نمیکنیم. یکی از ویژگیهای شهدایی که از دوستان ما بودند و امروز جایشان در این مراسم خالی است، اخلاص، فروتنی و تواضع آنها بود.
یکی از شهدایی که در حوزه درون عملیات بسیار اخلاص و تواضع داشت شهید مهدی عیناللهی بود. من در عملیات بیت المقدس2 در هنگام شهادت مهدی کنار او بودم. آنچه که باعث شهادت او شد قطعاً ترکش خمپاره عملیات نبود، بلکه اخلاص و فروتنی و سوز دعا و نیایش و نمازش بود که او را به مقصود رساند. در عملیات بیت المقدس6 من و حمید قاسمی در گروهان فتح با هم بودیم. در آن گروهان بچههایی بودند که تازه به گردان ملحق شده بودند. یکی از دوستان تازهوارد که در این عملیات شهید شد و مصداق آن تواضع و فروتنی به شمار میرود، شهید دهقان بود. ما در گردان رسم داشتیم که هر بار، یکی از رزمندهها به عنوان شهردار انتخاب شود تا ظرفهای گردان را بشوید. شبها هم به صورت ساعتی نگهبانی میدادیم. برخی از بچههای رزمنده عادت داشتند که جای دیگران ظرفها را میشستند یا از نیمه شب به بعد پستهای نگهبانی را بیدار نمیکردند و به جای آنها پست میدادند. یک ویژگی که شهید دهقان داشت، این بود که ما هر موقع بلند میشدیم، میدیدیم که پوتینهای بچههای گروهان فتح، همه واکسزده مرتب و منظم در مقابل چادر گروهان جفت شده است. برایمان خیلی عجیب بود که چه کسی این کار را میکند. به همین دلیل ما و یکی دو نفر از دوستان از جمله حمید قاسمی، یکی-دو شب تلاش کردیم تا بالاخره متوجه شدیم شهید دهقان گاهی شبها بعد از نماز شب بلند میشد و پوتین بچهها را واکس میزد و گاهی اگر ظرفهایی مانده بود، آنها را میشست. ما این را فهمیدیم و همین، منشاء دوستی ما در آن عملیات شد.
به او گفتیم: اگر میخواهی کارهایت را به دیگران لو ندهیم، باید به ما قول شفاعت بدهی. معمولاً وقتی به دوستان رزمنده درباره بحث شهادتشان میگفتی، از روی فروتنی نمیپذیرفتند. او نیز زیر بار نرفت تا اینکه در عملیات، قرار شد دستهای را به حمید قاسمی بدهند تا به سمت تیرباری که در ارتفاع آن منطقه گروهان را میزد و زمینگیر میکرد برویم. شهید دهقان تا انتهای مسیری که قرار شد از هم جدا شویم با من بود و کنار من بود که تیر مستقیم خورد. تا لحظه قبل از شهادتش کنارش بودم که شاید به ظاهر یک لحظه و یک آن گذشت، ولی گاهی خاطره و اثر آن یک لحظه، یک عمر باقی میماند.
خیلی از مادران شهدا میپرسیدند که فرزندان ما در لحظه شهادت چه درخواستی داشتند؟ من نیز این تجربه را داشتهام. شهید دهقان لحظه شهادتش از من سؤال کرد: سمت و سوی کربلا کجاست؟ میخواست نگاهش به سمت کربلا باشد. من در آن استرس عملیات و وقت شهادتِ دوست رزمندهام، سعی کردم در فضا جهتیابی کنم. ولی یک لحظه دیدم که با دستش اشارهای کرد. نگاهش را به سمتی برد و لبخندی و زمزمهای و بعد شهید شد. آن زمان گذشت و بعد از عملیات که جهتیابی میکردیم، متوجه شدیم همان سمت و سویی که شهید نگاهش را برگرداند و زمزمهای کرد و لبخندی زد، جهت کربلا بود. عمده شهدا اینطور بودند. ما از این شهید قول شهادت و شفاعت گرفته بودیم.
در همین عملیات شهید دیگری هم داشتیم که تازه به گردانمان در گروهان فتح اضافه شده بود. نامش حمید مسلمی بود. وقتی عملیات تمام میشد، طبق روال و سنتی که گردان حضرت علیاکبر داشت با دوستان تقسیم میشدیم و به خانه شهدا میرفتیم و بچههایی که هنگام شهادت کنار رزمندهها بودند، خاطره شهدا را برای خانوادههایشان بازگو میکردند. بعد از عملیات بیت المقدس6 نیز بچههای گردان چند تیم شدند. تیمی که قرار شد با آن برویم و خاطره چند تن از شهدا را محضر خانوادههای معززشان بگوییم شامل من بود و آقای محمد قورچیان (فرمانده گروهان فجر)، آقای رضا فیض، امیر قاسمی، مسعود حسنی و آقای سرتختی که آن موقع مسئول تدارکات گردان بود. قرار بود یا من خاطره شهادت شهید مسلمی را تعریف کنم یا حمید قاسمی.
وقتی نزدیک خانه در آن محله جنوب تهران شدیم، با دیدن بنری که زده بودند و تبریک و شهادت از طرف یگان ارتش نوشته شده بود، متوجه شدیم حمیدآقا جزو فرماندهان یک یگان دیگر بود و سابقه و کسوت رزمندگی و فرماندهی داشت. این یکی از ویژگیهای شهدا بود. خیلی از شهدا در گمنامی شهید شدند. بعضی از آنها در یک یگان یا گردان دیگر، هم پیشکسوت بودند و هم سابقه فرماندهی داشتند و همرزمان و دوستان زیادی در کنارشان در آن گردان شهید شده بودند؛ اما از گردان خودشان جدا میشدند و به گردانی دیگر میآمدند و در عملیاتهای آن گردان، در گمنامی شهید میشدند. ما در گردان حضرت علیاکبر(ع) از این نوع شهدا بسیار داشتیم.
وقتی به محل زندگی شهید رفتیم، به ما گفتند که مراسم ختم شهید در مسجد جامع برگزار شده است. رفتیم داخل مسجد. آنجا با فهمیدن اینکه شهید مسلمی از فرماندهان بود، دیگر تعریف خاطره برای من و حمید قاسمی که سن و سال خیلی کمی هم داشتیم کار سادهای نبود. یادم هست که به آقای قورچیان گفتیم او خاطرات را تعریف کند. اما محمدآقا هم نپذیرفت. ما که وارد مسجد شدیم، مداح گفت که فرماندهان گردان حضرت علیاکبر(ع) آمدهاند. آنجا برادر عزیزمان آقای سرتختی که مسئول تدارکات گردان بود به عنوان فرمانده گردان معرفی کردیم و او خاطره شهید مسلمی را تعریف کرد. شهید مسلمی اولین عملیاتی بود که در گروهان فتح با ما شرکت کرده بود. خودش جزو فرماندهان بود اما در نهایت گمنامی شهید شده بود. من این دو ویژگی شهدا را همیشه به یاد دارم. تفاوتی که شهدا با ما داشتند، این بود که آنها در نهایت اخلاص و فروتنی و تواضع، بر خلاف خیلیها، تلاش میکردند دیده نشوند و به همین دلیل خداوند هم توفیق این شهادت را برای آنها ارزانی داشت. امیدوارم ما هم به اندازه دوستی و رفاقتی که با شهدا داشتیم، هم در زنده نگاه داشتن یاد و خاطره شهدا تلاش کنیم و هم از آن اخلاص و فروتنی و گذشت شهدا درس بگیریم.
مجری برنامه نیز در رابطه با خاطرات راوی اول گفت: ما هم در لشکر حضرت رسول در گردان حضرت عبدالعظیم و بعد در گردان کمیل بودیم که قبل از عملیات کربلای1 در مهران، خط پدافندی داشتیم. آنجا آقای حسینی نامی داشتیم که انسان ورزیده و کارآمدی بود و به همه ما کمک میکرد. قرار بود بعد از عملیات ما، ارتش بیاید و منطقه را از ما تحویل بگیرد. تیم اول ارتش که آمده بودند برای بازدید، وقتی به آقای حسینی رسیدند همگی سلام نظامی دادند و گفتند: جناب سرهنگ؛ شما اینجا چه میکنید؟ آنجا بود که متوجه شدیم آقای حسینی از نیروهای مخصوص است و مرخصی گرفته تا با ما بسیجیها به جبهه بیاید.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 1694