در گفتوگو با صدیقه محمدی مطرح شد
مصاحبه با مربی پروشی دهه 60 و 70
مروری بر فعالیتهای فرهنگی دبیرستانهای دخترانه زرند کرمان در دهه شصت
گفتوگو و تنظیم: فائزه ساسانیخواه
22 آذر 1401
صدیقه محمدی متولد 1342/2/20 در زرند کرمان است. وی در سالهای پایانی حکومت شاهنشاهی همراه خانواده در تظاهرات شرکت میکرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان مربی پرورشی وارد آموزش و پرورش شد.
خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران به دلیل اهمیت فعالیتهای فرهنگی و هنری در تثبیت و حفظ ارزشهای انقلاب اسلامی در دهه شصت، با او به گفتوگو نشسته است. آنچه در این مصاحبه میخوانید مرور خاطرات و فعالیتهای محمدی از آن سالهاست.
■
توضیح مختصری درباره فعالیتهای خود بدهید.
من در سال 1360 وارد سپاه شدم و مدتی به عنوان نیروی افتخاری با آنها همکاری داشتم. آن زمان دانشآموز بودم و در قسمت کمیته فرهنگی سپاه به عنوان پاسدار افتخاری فعالیت میکردم و در قسمت فرهنگی جهاد سازندگی هم فعالیت داشتم. در کنار این فعالیتها مسئول انجمن اسلامی دبیرستان بودم. کارهای انجمن اسلامی در چندین کمیته انجام میشد و به صورت گروهبندی فعالیتهای فوق برنامه انجام میشد. حدود بیست تا بیست و پنج نفر از دانشآموزان در انجمن اسلامی فعالیت میکردند و من آنها را رهبری میکردم. علاوه بر فعالیت فرهنگی کار با اسلحه ژ3، کلت و چندین اسلحه دیگر را یاد گرفتم تا اگر لازم شد در جنگ شرکت کنم، استفاده از آن را بلد باشم. تابستان سالهای 1359، 1360 و 1361 به روستاها و مناطق اطراف زرند میرفتم و به دختران جوان اسلحهشناسی درس میدادم. در جهاد سازندگی آموزش اصول اعتقادات، قرآن، احکام و نهجالبلاغه جزو برنامههایشان بود. من از 5 سالگی با قرآن مأنوس بودم و مکتب رفته و حدیث بلد بودم. سعی میکردم مسائل اعتقادی و احکام را در این کلاسها بیان کنم و سهم بسیار کوچکی داشته باشم.
چگونه جذب آموزش و پرورش شدید؟
خرداد 1360 دیپلم گرفتم. مادرم زنی متدیّن و دانا بود. گفت به شما اطمینان دارم، خودت ببین در آموزش و پرورش فعالیت کنی بهتر است یا در سپاه؟ محیط سپاه در آن زمان مردانه و کار در آنجا به طور ثابت برایم سخت بود. از طرفی ذوق و شوق انجام کار فرهنگی به طور ذاتی داشتم. بنابراین 20 آبان از سپاه بیرون آمدم و در آزمونی که پاییز همان سال برگزار شد شرکت کردم و قبول شدم. با توجه به فعالیتهای اجتماعی و فرهنگیای که داشتم در قسمت امور تربیتی و پرورشی طرح شهید رجایی به عنوان مربی پرورشی جذب آموزش و پرورش شدم. طرح شهید رجایی اینطور بود که برای تمامی ادارههای آموزش و پرورش ایران برای تأسیس امور تربیتی و پرورشی فراخوان زده شد. استخدام معلمان پرورشی طرح شهید رجایی نام گرفت. معلمها از میان افراد متعهد و انقلابی واجد شرایط انتخاب میشدند.
ابتدا با دیپلم وارد آموزش و پرورش شدم. بعد همانطور که در قسمتهای فرهنگی کار میکردم، در دانشگاه شرکت کردم و از طریق آموزش و پرورش مدرک کارشناسی تربیتی و پرورشی گرفتم و علاوه بر اینکه در دبیرستانهای دخترانه زرند مربی پرورشی بودم تدریس درس دینی را بر عهده گرفته بودم. در تمام طول هفته در مدرسه کار میکردم و از تعطیلی دو روز در هفته که همه همکاران استفاده میکردند استفاده نمیکردم. علاوه بر فعالیت در مدرسه همکاریام را با سپاه قطع نکردم و در اوقات فراغت با آنها همکاری میکردم.
به عنوان مربی پرورشی چه کارهایی انجام میدادید؟
برنامههای فرهنگی ما متنوع بود. مسابقاتی مثل نقاشی، خطاطی، طراحی، قرآن، احکام و نهجالبلاغه، منبتکاری، روزنامهنگاری، سرود، نمایشنامهنویسی، مقالهنویسی، سرودن شعر، نویسندگی داستان، قصه و قصهگویی برگزار میکردیم. در مدرسه نماز جماعت برگزار میشد. با کمک مربی ورزش مسابقه ورزشی در رشتههای والیبال، بسکتبال، تنیس روی میز، دو میدانی و سایر رشتهها در مدرسه برگزار میشد و برگزیدگان به مسابقات شهرستانی و استان راه پیدا میکردند. یکی دیگر از کارهایمان در طول سال تحصیلی برگزاری اردوهای یکروزه و تفریحی و بازدید از مناطق گردشگری و مذهبی استان کرمان بود.
علاوه بر اینها سعی میکردیم برنامههای فرهنگی خوبی برای شناساندن تاریخ انقلاب اسلامی داشته باشیم. کتابهای شهید مطهری و شهید بهشتی و دیگر علما و مراجع را بین دانشآموزان تبلیغ و ترویج میکردیم. البته من تنها نبودم، به اتفاق جمعی از آقایان و خانمهایی که در این روند با همدیگر همفکر و همراه بودیم تلاش میکردیم. اغلب کمیته فرهنگی جهاد کتابخانههای مدارس را تجهیز میکرد و سپاه هم مقداری کمک میکرد. کتابها را موضوعبندی و شمارهگذاری میکردیم و امانت میدادیم. البته محتوای بعضی کتابها مثل کتابهای شهید بهشتی یا شهید مطهری برای دانشآموزان سنگین بود.
ما در مدرسه دوازده کلاس داشتیم. هر سال در ایام دهه فجر ده روز جشن میگرفتیم. تمام کلاسها و سالن مدرسه تزئین میشد. در آن دوران ساعتهای درسی کوتاهتر میشد تا مراسم جشن را برگزار کنیم. بعداً معلمها با کلاس فوقالعاده این کاهش ساعتهای درسی را جبران میکردند. در هر کلاس تیم تشکیل داده بودیم. یک سال مدرسه در هر کلاس سی تا چهل دانشآموز داشت و از همه مناطق و حتی روستاها برای ادامه تحصیل به مدارس زرند میآمدند. در هر تیم مشخص میشد چه کسی مقاله بخواند، چه کسی قرآن بخواند، چه کسی وصیتنامه شهدا را بخواند و اعضای گروه سرود چه کسانی باشند و... در واقع سعی میکردیم بچهها در انجام کارهای فرهنگی مشارکت داشته باشند. بعضی از دانشآموزان نقاشی و خطاطیشان خوب بود و از هنرشان برای انجام کارهای فرهنگی استفاده میکردند. تمام برنامهها در دهه فجر با مشارکت حداکثری دانشآموزان برگزار میشد و جشن و شادمانی هر روز با حضور همه همکاران انجام میشد.
ما بخصوص در دهه فجر خیلی فعال بودیم و گاهی برنامهها به جای ده روز تا بیست روز طول میکشید. حتی وقتی کنگره دانشجویان خط امام در کرمان چند روز برگزار میشد، همان نمایشگاهی که در دهه فجر برگزار میکردیم، در این کنگره برگزار میکردیم. در آن کنگره از تمام انجمنهای شهرهای استان کرمان ده تا پانزده نفر نماینده داشتند. این مراسم دو سه سال متوالی در فروردین برگزار میشد.
بخش زیادی از دهه 60 همزمان با جنگ بود. آیا فعالیتی برای جمعآوری کمکهای مردمی در مدارس داشتید؟
بله. کمکهای مردمی خودجوش بود. مرباپختن، ربپختن، بستهبندی تنقلات و آجیل مخصوصاً پسته که در این منطقه زبانزد خاص و عام هست، اهدای شکلات، شیرینی، سوهان، مواد غذایی، درست کردن کمپوت سیب و گلابی توسط مردم زرند در ستاد امداد و پشتیبانی جبهه و جنگ جهاد سازندگی و سپاه انجام میشد. در مدارس دستور خاصی روی این محور نبود ولی به لحاظ اینکه ما معتقد بودیم باید به جبههها کمک کنیم این کار را با همکاری همکاران دیگر انجام میدادیم. یک بخش کمکهای مدرسه جمع کردن پول نقد بود که از طریق پخت آش انجام میشد. به دانشآموزان اعلام میکردیم میخواهیم برای کمک به رزمندگان آش درست کنیم و آن را بفروشیم؛ هرکس میتواند سبزی، حبوبات، روغن، رشته و ... بیاورد و آنها همکاری میکردند و این مواد را اهدا میکردند. حتی ادویهجات را خانوادههای دانشآموزان میدادند. صبحگاه که برگزار میشد و دانشآموزان به کلاس میرفتند با کمک همکارانی که در قسمت آموزش نبودند و دفتری بودند مثل مدیر، معاون و معلم پرورشی این کار را انجام میدادیم. دو سه دیگ مسی بسیار بزرگ میآوریم و در آن آش میپختیم و همان را به دانشآموزان و معلمان میفروختیم.
آن زمان آموزش طرح کاد بود. یک کار طرح کاد آموزش آشپزی بود. سعی میکردیم از مسئول کارگاه آن که اسمشان خانم میرحسینی بود استفاده کنیم. آن زمان فقط دو دبیرستان دخترانه در زرند وجود داشت. بعضی وقتها دبیرستان دو شیفت بود و از ساعت دو تا دو نیم یکسره کار میکرد. روزهایی که هشت یا نه ساعت کار داشتیم دیگ دوم را بار میگذاشتیم. از هر دیگ آش سیزده تا پانزده هزار تومان جمع میشد. گاهی روزی سی تا سی و پنج هزار تومان پول به قسمت امور تربیتی اداره آموزش و پرورش تحویل میدادیم. یک روز اداره آموزش و پرورش کار داشتم. به یکی از همکاران گفتم: «باید بروم اداره، شما آش را درست کن تا من بروم و سریع برگردم.» وقتی از اداره برگشتم دیدم ایشان وقتی آب جوش آمده به جای اینکه اول سبزی را بریزد رشتهها را ریخته که باید در آخر کار در قابلمه ریخته شود. تنها چیزی که به ذهنم آمد این بود که دیگ بزرگ دیگری گذاشتیم و سریع آب را جوش آوردیم، سبزیها را جدا پختیم بعد مخلفات را آماده کردیم و رشته پخته شده را داخل آن یکی دیگ ریختیم. به قول معروف سعی کردیم این خرابکاری را درست کنیم. آن روز استرس سنگینی به همکاران وارد شد که آن همه مواد از بین نرود.
گاهی از مسئولان شهر دعوت میکردیم به مدرسه بیایند. یک بار آمدند و از ما مسئولان تربیتی تشکر کردند؛ یک کاسه آش خوردند و بندههای خدا سه چهار برابر پول پرداخت کردند.
درست کردن آش و جمعآوری پول برای جبهه به این سبک در مدارس دخترانه انجام میشد. در مدارس پسرانه از این خبرها نبود. در مدارس پسرانه بعضاً بچهها داوطلب میشدند به جبهه بروند. اعزام پسرها به جبهه معمولاً خودجوش بود؛ یعنی بعضی از خانوادهها حمایت میکردند و بعضی از خانوادهها به فرزندانشان میگفتند درست را بخوان. یادم میآید یک روز به مدارس اعلام کردند امروز اعزام نیرو به جبهه داریم. خانوادهها با هم به بدرقه رزمندهها در ایستگاه قطار زرند میآمدند. یکبار یکی از دانشآموزان گفت: «خانم برادر من از دیشب گم شده و هرچه گشتیم پیدایش نکردیم!» قطار آن روز حرکت کرد. آن وقتها در زرند همه تلفن نداشتند، باید میرفتند به ایستگاه مرکزی مخابرات و زنگ میزدند به مثلاً دشت مرکزی آزادگان، یا کرخه نور و...که بتوانند فرزندشان را پیدا کنند و با او صحبت کنند. پدر و مادرهای دیگر که زنگ زده بودند اهواز احوال فرزندشان را بپرسند یکی از رزمندهها گفته بود فلانی پیش ماست. دو سه روز بعد دانشآموزم آمد و گفت: «برادرم پیدا شده!» گفتم: «کجاست؟» گفت: «اهواز. یواشکی سوار قطار شده و زیر تخت پنهان شده بوده.». بچهها با این عشق و خودجوش به جبهه میرفتند، اصلاً انرژی الهی بود. دست بشر در کار نبود.
شما در مدرسه مواد غذایی برای جبهه جمع نمیکردید؟
چرا. در سال های 1364 و 1365 در کنار پخت آش در مدرسه اعلام کردیم هرکس میتواند مواد غذایی خشک و وسیله بیاورد. یکی پنج کیلو پسته میآورد، یکی ده کیلو پسته میآورد، یکی ده عدد کمپوت میآورد، یکی بیست عدد رب گوجه میآورد و...
معلمها شکر، قند و چای میآوردند. به آنها میگفتیم یا خودتان بستهبندی کنید یا بستههای آماده تهیه کنید. یک نامه هم بنویسید و روی آن بگذارید. گاهی یک وانت به مدرسه میآمد و این کمکها را جمعآوری میکرد و به ستادی که کمکهای نقدی و غیر نقدی را جمعآوری میکرد تحویل میداد.
علت اینکه اصرار داشتید دانشآموزان یا معلمان برای رزمندهها نامه بنویسند و روی هدایایشان بگذارند چه بود؟
در جلسات کمیته فرهنگی سپاه میگفتند باید روحیه رزمندگان تقویت شود. هرکار خلاقانهای که میتوانید در این رابطه انجام دهید. نامه نوشتن یکی از این راهها بود. دانشآموزان در نامههایشان مطالبی مینوشتند که باعث تقویت روحیه رزمندهها شود و بدانند تنها نیستند. بعضی از دانشآموزان نامههای خیلی قشنگی مینوشتند که متأسفانه ما نسخهای از این نامهها جمعآوری نکردیم. مثلاً مینوشتند برادرم! این هدیهای که برایت فرستادم امیدوارم در سلامت کامل استفاده کنی و آقا امام رضا (ع) پشت و پناهت باشد. رزمندهها وقتی بستههای آجیل و تنقلات را باز میکردند اثر نامهها انعکاس پیدا میکرد. وقتی مسئولان از بازدید مناطق جنگی برمیگشتند میگفتند رزمندهها از نامههای ارسالی ابراز خوشحالی کردند. یعنی کار ما فقط ارسال خوراکی برای رزمندگان نبود بلکه تلاش برای تقویت روحیه اعتماد به نفس و روحیه آنها بود.
آیا در مدرسه برنامهای برای شهدا داشتید؟
بله. در مراسم صبحگاهی که هر روز در مدرسه اجرا میشد وصیتنامه شهدا، پیام شهدا و پیامهای امام خمینی توسط مجری خوانده میشد. در کلاسهای فرهنگی هنری و تجسمی امورتربیتی موضوعات پیشنهادی درباره جبهه و جنگ، دفاع مقدس و معرفی شهدای شهرمان و استان و شهادت بزرگان کشور با تصاویر چگونگی شهادت آنها بود.
طرح یادواره شهدا را در مدرسه برگزار میکردیم. برنامه تجلیل از خانواده شهدا هر ماه به طور مرتب انجام میشد. سال 1362 اوج جنگ بود و شهدا را میآوردند. وقتی شهید می آوردند تمام مدرسه در حزن و اندوه فرو میرفت. با مراسمهای بسیار خاصی عزاداری و مداحی میکردیم و در مراسم تشییع شرکت میکردیم و خوشبختانه همراهی خوبی در این زمینه میشد. همکاران مدرسه و دانشآموزان به اتفاق مادرانشان در مراسم شهدا شرکت میکردند. در کنار این برنامه دانشآموزان را گروهگروه به دیدار خانواده شهدا میبردیم. مادران و خواهران شهدا روحیات اخلاقی و مَنِش شهدا را برای آنها به تصویر میکشیدند. دوباره در مراسم چهلم شهید شرکت میکردیم. مراسم چهلم این شهید تمام نشده شهید بعدی میآمد و زنجیرهوار این روند ادامه داشت.
از برگزاری مراسمهای یادواره شهدا در مدرسه خاطرهای به یاد دارید؟
ما وقتی این کارها را انجام میدادیم گاهی چند نفر انگشتشمار با کارهای ما مخالف بودند. یک سال ما عکسها را در بیست تا چهل قطعه در سالنها نصب میکردیم. آنها صبح زود یا به هر طریقی وقتی کسی نبود طنابها را میبریدند. صبح که رفتیم دیدیم عکسها روی زمین افتادهاند. اگر مشکلی برای پوسترها پیش آمده بود ترمیم میکردم و دوباره با کمک همکاران آنها را نصب میکردم. حتی یادم میآید سال 1359 و 1360 سعی میکردیم پوسترهایی با موضوع معرفی شکنجهگران ساواک یا شهدایی که توسط منافقین به شهادت رسیده بودند در مدرسه نصب کنیم یا درباره آنها با دانشآموزان حرف بزنیم. یکی از معاونین که طرفدار منافقین بود نمیخواست در مدرسه چنین فعالیتهایی انجام شود و نمیخواست فعالیتهای فرهنگی توسط انجمن اسلامی در مدرسه انجام شود. برای مقابله این فعالیتها شروع کرد به سمپاشی کردن، به آموزش و پرورش نامه زد، به قسمت فرهنگی سپاه و جهاد نامه زد که دانشآموزان دارند اغتشاش میکنند و مدرسه را به تعطیلی میکشانند. درحالی که اصلاً چنین چیزی صحت نداشت و این فعالیتها در امتداد کارهای فرهنگی مدرسه انجام میشد. از طرف اداره آموزش و پرورش من را خواستند. گفتم من کاری نکردم و برایشان کارم را توضیح دادم.
به لحاظ فرهنگی مسائل جنگ و انقلاب را برای دانشآموزان چطور تبیین میکردید؟
در سالنهای مدرسه با کاغذهای گلاسه بزرگ عکس شهدا، وصیتنامه شهدا و مطالب مربوط به شهدا را که قبل و بعد از انقلاب شهید شده بودند به تصویر میکشیدیم و نمایشگاه درست میکردیم. عکس شهدا را در قالب گل لاله روی دیوار نصب میکردیم. آن زمان چون اتحاد بیشتر بود کارها راحتتر پیش میرفت. در مدرسه نمایشگاه کتاب برگزار میکردیم و دانشآموزان کتاب میخریدند.
با هماهنگی آموزش و پرورش و مدارس سعی میکردیم بچهها را با اهداف شهدا آشنا کنیم. من در مدارس سخنرانی میکردم و سعی میکردم با توجه به اعتقادات سیاسی و مذهبیمان مطالبی را به عنوان روایتگر جنگ تحمیلی مطرح کنم. درباره قداست شهدا، حجاب دختران و آینده دختران صحبت میکردم که خوشبختانه تأثیر خوبی روی بچهها داشت. در تداوم این کار به همراه جمعی از همکاران دی 1362 با یک مینیبوس به مناطق جنگی جنوب مثل بستان، هویزه، دهلاویه، خرمشهر رفتیم و یک ماه تا چهل روز در اهواز مستقر شدیم. از هر شهری یکی دو نفر در ماشین بودیم. آنجا با واحد فرهنگی خواهران در قسمت نوشتن پارچه همکاری میکردیم و کارهای فرهنگی مثل نصب پوستر انجام میدادیم. در مورد شهدا یا جنگ جملههایی روی پارچه مینوشتیم. این پارچهها توسط برادران در سطح شهر اهواز و توابع پخش میشد.
در ادامه سفر بازدیدی از مسجد جامع خرمشهر داشتیم. خرمشهر خیلی ویران شده بود. درختهای نخل از بین رفته بود. آهنها را رو به آسمان گذاشته بودند. در گوشه و کنار ماشینها پر از فشنگ بود. همکاران از دیدن این صحنهها توی مینیبوس با صدای بلند گریه میکردند و ضجه میزدند. در مسجد جامع مراسم فرهنگی برگزار میکردند، از شهدا یاد میکردند، عکس شهدا را روی دیوارها طراحی و نقاشی میکردند. علیرغم اینکه مسجد خراب شده بود ولی چند دیوار را ترمیم کرده و عکسها را آنجا طراحی میکردند و مراسم عزاداری برگزار میشد.
از آن سفر خاطرهای به یاد دارید؟
کار ما بیشتر دیدار با رزمندگان مخصوصاً رزمندگان کرمان بود که در اهواز مستقر بودند. هر روز به یکی از این مناطق جنگی میرفتیم. با سپاه هماهنگ کرده بودیم و چند پاسدار همراهمان بودند. بعضی از جاها راهنما خیلی احتیاط میکرد و به راننده میگفت: «از اینجا برو، از اینجا نرو. هنوز مین در زمین هست و باید پاکسازی شود.» حتی اجازه نمیدادند بعضی جاها از ماشین پیاده شویم. یک خاطره شیرین و پر اضطرابی که دارم این است که گفتیم ما را ببرید رود کارون را از نزدیک ببینیم. عراقیها آن طرف آب و ما این طرف بودیم. ما را بردند نزدیک مسجد جامع خرمشهر و از آنجا به نزدیکترین مسیر به عراقیها بردند. من نمیدانم ما در دید عراقیها قرار گرفتیم یا نه، ولی راهنما گفت ممنوع است خواهرها به مناطق جنگی بیایند. ما گفتیم خانوادههای ما در جریان هستند، میخواهیم این مناطق را ببینیم و از وضعیت مناطق جنگی برای همشهرهایمان تعریف کنیم. ما در سه کیلومتری قرار گرفتیم که دودی به هوا رفت. وقتی دویست متر جلوتر آمدیم راهنما گفت شانس آوردید این منطقه کلاً مینگذاری شده است. از آن منطقه رفتیم به سمت تقریباً دو کیلومتری بستان. دیگر اجازه نمیدادند خانمها جلوتر بروند. دیدیم رزمندهها در دامنه دشت سنگر گرفتهاند. رزمندهها با دیدن ما گروهگروه میآمدند و میگفتند سلام ما را به خانوادههایمان برسانید.
حضور در آنجا سه ساعتی طول کشید تا ماشین غذا آمد. از ما پرسیدند غذا را اینجا میخورید یا میروید خارج از منطقه؟ خانمها گفتند همینجا میخوریم، شهید هم شدیم اشکالی ندارد. به یکی از سنگرها رفتیم. یک سینی کج و معوج بزرگ عدس پلو و یک کاسه نیکلی بزرگ ماست ترش با چند نان لواش آوردند. حالا دستهایمان نشسته بودیم و در بیابان آب برای این کار نبود . گفتند چه کار کنیم؟ گفتیم ما هم مثل این بچهها. قاشق ندارند، ما هم نمیخواهیم. خاک میخورند ما هم بخوریم. اگر بهداشت نیست برای همه همینطور است. با دست شروع کردیم غذا خوردن. هنوز پنج لقمه غذا نخورده بودیم که بعثیها شروع کردند به پرتاب گلوله. سریعاً ما را از منطقه دور کردند. دیگر همراهان خیلی دچار اضطراب و استرس شده بودند. بعد جایی رفتیم که اسمش را قبرستان فاطمیه گذاشته بودند. بعثیها دخترها را آنجا زنده به گور کرده بودند. خیلی ضجه زدیم و گریه کردیم و برایشان فاتحه خواندیم. تنها آثاری که از آنها مانده بود و از روی آن پیدایشان کرده بودند تکه پارچه لباسهایشان بود.
وقتی از سفر برگشتیم آنچه دیده بودم برای دانشآموزان و دیگران روایت میکردم ولی متأسفانه جایی ثبت نشد. ما به مناطق جنگی رفتیم تا تصویر کوچکی از آنچه اتفاق افتاده در ذهنمان ثبت کنیم و برای دیگران به تصویر بکشانیم. هنوز گاهی اگر در مجلسی مرا دعوت کنند اینها را تعریف میکنم.
آیا در فصل تابستان هم در مدرسه فعالیت فرهنگی داشتید؟
بله. در طول تابستان فعالیتهای خوبی داشتیم. در طول هفته کلاسهای آموزش قرآن و نهجالبلاغه، آموزش احکام و اصول اعتقادات و...برگزار میشد.
به نظرتان نقش مربیان تربیتی در رابطه با حفظ انقلاب و جنگ تبیین ارزشهای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس چه بود؟
نقش مربیان تربیتی در دهه شصت پر رنگ بود و در سالهای 1370 تا سال 1375 نسبتاً خوب بود ولی از سال 1375 به بعد این روند فرهنگی رها و کمرنگ شد. حالا شاید جاهایی عملکرد ما اشتباه بود و در خیلی از مسائل تندروی شد ولی در مجموع عملکرد مربیان تربیتی خوب و اثرگذار بود. خدا را شکر میکنم توانستم قدم کوچکی برای مجموعهای که به نام اسلام است بردارم.
از اینکه وقت خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران گذاشتید سپاسگزارم.
تعداد بازدید: 3001