ما اجیر ایرانیها بودیم
خاطرات جواد شیخزاده بازرس هیئت پزشکی سازمان حج و زیارت
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
14 تیر 1401
بعد از حادثه بعضیها توی تریبونهای رسمی و غیررسمی گفتند یک گاز شیمیایی در منطقه زده شده که دلیل کنده شدن پوست قربانیان و خفگی مجروحان است. میخواهم بدانم آنهایی که این حرفها را زدند، روز حادثه کجا بودند؟ وقتی جنازهها روی هم افتاده بودند، حرارت ناشی از تابش آفتاب جذب پوست تیره آفریقاییها ـ که از قضا بیشتر روی اجساد افتاده بودند ـ شد و به مرور باعث شد پوست خشک شود و بشکافد. میان جابهجایی مصدومین اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که آفریقاییها زیر پوست سیاهشان، یک لایه پوست سفید دارند. بعد از مدتی همان قسمتهای سفید شروع کرد به خونریزی و اینطور بود که خون وارد آبی شد که زیر جنازهها در جریان بود. مدتی بعد این اتفاق برای سفید پوستها هم افتاد. علتش همین بود. جذب آفتاب توسط پوستهای مرده. ما صبح تا شب توی صحنه بودیم و سالم ماندیم!
بعضی از تحلیلها از همین جنساند. فکرمیکنم این اتفاق و این همه تلفات همه از بیتدبیری بود. سوءمدیریت! نمیدانم چرا انتهای خیابان 204 را بسته بودند. بعضیها میگویند مهمان ویژه داشتهاند و برای عبور خودروی او خیابان را برای چند دقیقه بستهاند. مأمورها راه را میبندند، همزمان آفریقاییها که باید از مسیر پشت جمرات به چادرهایشان برمیگشتند، از همان مسیری که رفتهاند، برمیگردند. جمعیت اینجا، در ورودی 204 گره میخورد. فشار جمعیت از هر دو طرف زیاد بود و شد آنچه نباید میشد.
بعضیها شکل از حال رفتن زائرها را مشکوک میدانند. اینکه مثل برگ خزان و در یک آن به زمین میافتادهاند. نوع عملیات حج را تصور کنید. زائری که شب را رفته در مشعر تا صبح عبادت کرده. صبح بلند شده، پای پیاده سه کیلومتر از مشعر تا چادرش در منا رفته. ساکش را گذاشته توی چادر. صبحانه خورده و نخورده، دوباره راه افتاده به طرف جمرات. شما خودت این مسیر را با همین حال برو، ببین چه اتفاقی برایت میافتد. افت قند، افت فشار، گرما و رطوبت هوا... دیگری نیازی به گاز شیمیایی نیست.
آن روز ما در کف خیابان هر کسی که علائم حیاتی داشت بلند میکردیم و میرساندیم به برانکاردهای سعودی که ببرندشان بیمارستان. نبض کاروتیدش را میگرفتیم، دست میگذاشتیم جلوی بینیاش. خیلی از مصدومین فرار کرده و رفته بودند توی چادرهای اطراف. زنهای ترکمن فرار کرده بودند توی چادرها و آنجا زمینگیر شده بودند همراه با فیلمبردار بعثه رفتیم توی یکی از چادرها. یکی از جانبازها که هر دو پایش قطع بود را پیدا کردیم. بهش گفتم «بیا کولت کنم تا دم در ببرمت. از اونجا با برانکارد تا چادرت برو» خیال میکردم چون دو تا پا ندارد، وزنش کم است. هر کاری کردم حتی نتوانستم تکانش بدهم. هم وزنش واقعاً زیاد بود و هم من دیگر توان نداشتم.
مشغول زائرهایی بودیم که از نردههای کنار مسیر بالا رفته و خودشان را انداخته بودند روی سقف چادرها. سه چهار ساعت آنجا زیر تابش آفتاب مانده و بیحال شده بودند. همزمان پلیس تلاش میکرد کلاف جنازهها را باز کند. زیر بغل بعضی از جنازهها شلنگ قرمز آب انداختند و چند نفر کشیدندشان. نشد! رهایش کردند. جدا شدنشان محال بود. در یک ساعت اول پس ازمرگ پدیدهای داریم به نام جعود نعشی. به دلیل همولیز خون عضلات منقبض میشوند، درست مثل چوب. هجده تا بیست و چهار ساعت بعد از آن عضلات شل و تخریب بدن شروع میشود. همین جمود باعث شد که جنازهها تا عصر و حتی شب از هم قابل تفکیک نباشند.
تا حدود شش عصر آنجا بودم. برگشتم چادر و دوش گرفتم. شاید این حرف را کسی به شما نگوید، حقیقت تلخی است اما معتقدم حادثه سقوط جرثقیل یک جورهایی برای مجموعه ما فرصت بود. به این دلیل که ما مسیر جستوجوی اجساد را آنجا تجربه کرده بودیم. همین حادثه منا را در ابعادی کوچکتر تجربه کردیم و همه مسیرهایی را که در عربستان باید برای پیگیری این کار طی میکردیم شناختیم. آن شب میدانستیم این جنازهها بعد از منا به کجا خواهند رفت. خیالمان راحت بود که میروند به معیصم. میدانستیم که تا 24 ساعت آینده به این اجساد دسترسی نخواهیم داشت. به قول خودشان باید فرض میشدند. یعنی شناسایی، تفکیک و نمونهبرداری میشدند. بعد از حادثه جرثقیل ما تا 24 ساعت در به در به دنبال اجساد میگشتیم. پلیس میگفت اینجا نیست. پزشکی قانونیشان میگفت اینجا نیست. آن یکی جای دیگری را معرفی میکرد. آنقدر چرخیدیم تا رسیدیم به معصیم. هیچکس جواب درست و حسابی به ما نمیداد که مثلاً اجساد فلان جاست. همه میگفتند: «اینجا نیست» توی حادثه جرثقیل هم اولین گروهی که وارد سردخانه شد، ما بودیم. همان جا بود که با دکتر مازن، دکتر علی و کادر پزشک قانونی آشنا شدیم. خیلی از مسائلمان آنجا زمینهساز کارمان در حادثه منا شد.
این حادثه در نوع خودش بینظیر بود. کجا این حجم تلفات را کف خیابان میبینی؟ این اتفاق فقط میتواند توی اتفاقات طبیعی بیفتد. توی سیل و زلزله مثلاً. توی چنین شرایطی به لحاظ پزشکی دیگر به مردهها نباید فکر کرد. آن روز به جنازه بودن آدمها فکر نمیکردم. فکر نمیکردم فوت کردهاند. برای من این اولویت نبود. فکر میکردم ـ کجا و چطور میتوانم به یک نفر که زنده مانده کمک کنم. به جنازههایی که روی هم تپه شده بودند فکر نمیکردم. نباید هم فکر میکردم. نباید خودمان را میباختیم. باید تلاش میکردم، اولویتبندی میکردم چطور وبه چه کسی باید کمک کنم.
آن روزها گرم بودیم و متوجه نشدیم چه اتفاقی برایمان افتاده. بعدها که برگشتیم عوارضش مشخص شد. تا چهار پنج ماه بعدش صبح وقتی میآمدم سر کار و عصرها توی خانه تا وقتی بیدار بودم توی سایتها دنبال عکسهای منا میگشتم. توی سایتهای عربی حتی. تا چهار پنج ماه کارم همین بود. همین حالا یک آرشیو از عکسهای این حادثه که رسانهای شده دارم.
برای من بودن توی این حادثه یک افتخار است. توی اتفاقی که در طول تاریخ بیبدیل است، باشی و بتوانی آدمی را نجات بدهی،این افتخار است. اتفاق،اتفاق بدی بود. اما اینکه تونستم توی همین اتفاق بد نقش مثبتی داشته باشم، موهبتی بود که خدا نصیبم کرد.
یک وقتهایی احساس گناه هم میکنم. آن روز خیلیها زنده بودند. ولی ما فقط ایرانیها را نجات میدادیم. عراقی بود، هندی بود... ا ما فقط به ایرانیها کمک میکردیم. این برای خودمان بعدها سنگین بود. طوری بود که آدمهای زنده، آنها که بالای چادرها نشسته بودند اشاره میکردند که یک ایرانی اینجاست. بیا سراغش. (چند لحظه سکوت میکند. نفسش را با صدا بیرون میدهد) هرچند که اگر بخواهی منطقیاش را نگاهی کنی، ما اجیر ایرانیها بودیم، کارمند ایرانیها بودیم و باید به آنها خدمت میکردیم.
این جملات آخر را انگار خطاب به خودش میگفت. برای دلداری خودش.[1]
[1] کاردانی، زهرا، خیابان 204: روایت یک فاجعه، تهران: سوره مهر، 1399، ص 43.
تعداد بازدید: 2354