نگاهی به کتاب «تلخی رهایی»

خاطرات علی بیگلری؛ اسیر ایرانی رها شده از اردوگاه اشرف

فریدون حیدری مُلک‌میان

25 اردیبهشت 1401


پوتین‌های فرسودۀ گل‌آلود که با بندهایی از زنجیر بر زمینه‌ای خاکستری نقش شده‌اند به همراه پرندگانی سیاه، روی جلدِ تأمل‌برانگیزِ کتاب را شکل می‌دهند. همین پرندگان در پشت جلد نیز اطراف یک زمینۀ خاکستری کوچک و ابرمانند در پروازند که گزیده‌ای از متن کتاب را در خود جا داده است:

«حرف‌های او مثل آب داغی بود که بر تنم ریخته شد و سر تا پایم را سوزاند. به دهانش زل زده بودم، اما دیگر چیزی نمی‌شنیدم. انگار کر شده بودم. من که با هدف فرار از اردوگاه و رفتن به خاک وطنم به اینجا پناه آورده بودم اکنون در کمال ناباوری عضوی از سازمانی تلقی می‌شدم که قرار است با ایران بجنگد!»

کتاب با دست‌خطی از علی بیگلری راوی خاطرات آغاز می‌شود. بعد صفحۀ فهرست و به دنبال آن مقدمۀ نویسنده می‌آید که طی چهار صفحه از چگونگی شکل‌گیری کتاب می‌گوید. سپس نوبت به متن خاطرات می‌رسد که طی نُه فصل با اشاره به  حرکت‌ها و حوادثی که بیگلری در آن‌ها حضور داشته از زبان خود او روایت می‌شود. همچنین در انتهای روایت، بخش اسناد و عکس‌ها گنجانده شده که سیاه و سفید بوده و از کیفیت خوبی برخوردارند. پایان‌بخش کتاب نیز طبق روال معمول به فهرست اعلام اختصاص پیدا کرده است.

نویسنده «تلخی رهایی» در مقدمۀ اشاره می‌کند که خواننده را با دنیای جدیدی از ادبیات پایداری آشنا می‌سازد: «شاید بتوان گفت متفاوت‌ترین نوشته در ادبیات اسارتگاهی است. چون حال و هوایش شبیه کتاب‌هایی نیست که با عنوان خاطرات از اسیران (آزاده‌های) دوران جنگ منتشر شده است؛ همچنان که زندگی خود بیگلری هم مثل زندگی آزاده‌های دیگر نیست.» زیرا «در هفده سالگی در جبهه‌های غرب به اسارت نیروهای بعثی درمی‌آید و پس از تحمل سه‌ و نیم سال سختی‌ها و تلخی‌های اسارت در اردوگاه‌های عراق، به‌ویژه در کمپ اطفال، در عالم نوجوانی، برای گریز از رنج‌ها، به اردوگاه اشرف پناه می‌برد. اما برخلاف انتظار، آنجا هم حدود سیزده سال به معنای واقعی اسیر و زندانی می‌شود...»

بدین ترتیب، نویسنده هدف خویش از نگارش این کتاب را چنین عنوان می‌کند: «پرداختن به بُعد خاصی از دفاع مقدس که تا به حال کمتر واکاوی شده است.»

در فصل اول، راوی خاطراتش را از جایی شروع می‌کند که به اردوگاه اطفال منتقل شده و حدود یک سال در آن به سر برده است. پیش از آن دو سال و نیم هم در الرمادیه گذرانده بود. یعنی جمعاً سه سال و نیم در اسارت بعثی‌ها بود، اما در یک سال اخیر، به دلیل شرایط خاص اردوگاه اطفال، هر روزی که می‌گذشت، بیشتر تحت تأثیر شرایط و چراغ‌سبزهای سازمان مجاهدین خلق قرار می‌گرفت و به آینده‌ای واهی دل می‌بست.

اعضای سازمان هر روز در اردوگاه پرسه می‌زدند و از خوبی‌های اردوگاه‌های خودشان می‌گفتند. آن‌ها سعی می‌کردند سرنوشت اسرا را کاملاً مبهم جلوه دهند و تنها راه نجات از اسارت را عضویت در سازمان خودشان اعلام کنند. کم‌کم حتی بعضی از دوستان راوی جذب سازمان می‌شوند. با گذشت زمان، او نیز در درون خود تغییری حس می‌کند. در شرایطی که احساس می‌کرد از همه به‌خصوص از خانواده‌اش دور افتاده و ارتباطش به ‌کلی قطع شده و هیچ روزنه‌ای برای رهایی‌اش از اردوگاه وجود ندارد، ناگزیر همچون دوستانش برای رهایی از رنج اسارت پیوستن به سازمان را انتخاب می‌کند تا اعضای سازمان برای انتقال او به اردوگاه خودشان برنامه‌ریزی کنند.

وقتی ترتیب انتقال داده شد، نخست آن‌ها را به جایی بردند که تا اردوگاه اشرف فاصله داشت و قرار شد چند روزی در همین قرارگاه اولیه مستقر شوند. یک هفتۀ اول به او و دوستانش که به سازمان پیوسته بودند خیلی خوب می‌رسیدند. حتی به هر کدامشان یک اتاق اختصاصی دادند. با همۀ امکانات؛ از یخچال و سرویس بهداشتی و حمام و لوازم حمام گرفته تا تختخواب و تشک‌ها و بالش‌های راحت و نرم. و این‌همه کاملاً مغایر با آن جهنم اردوگاه الرمادیه بود که مصیبت اسارت را در گرمای وحشتناک و تغذیۀ نامناسب و نبود امکانات بهداشتی آن تجربه کرده بودند.

فصل دوم، شرح نقل و انتقال آن‌ها به اردوگاه اشرف است و در حین آن، حرف‌های نمایندۀ سازمان و همزمان پذیرایی از بچه‌ها. علی بیگلری و دوستانش که به خیال خود با هدف رهایی از اسارت وارد سازمان شده بودند، تصمیم داشتند در اولین فرصت از آنجا هم خلاص شوند و به وطن برگردند، اما به آن‌ها گفتند که دیگر جزء سازمان هستند و باید برای جنگ و نبرد علیه ایران آماده باشند. تازه در آن موقع است که راوی با خود می‌اندیشد که برای پیروزی کشورش مقابل عراق به جبهه آمده و اسیر شده بود اما اکنون باید مقابل دوستان و هم‌وطنانش می‌ایستاد و برای نابودی‌شان اسلحه می‌کشید.

از آنجا که راوی شرایط روحی خاصی داشت، گاه می‌نشست و ناخودآگاه خاطرات گذشته‌اش را مرور می‌کرد: از زمانی که در 20 اسفند 1348 در روستای بان‌ریوند در 60 کیلومتری کرمانشاه به دنیا آمده بود تا سال 1364 که راهی جبهه می‌شود. هر آنچه را که در آن سال‌ها گذرانده بود با حسرت به یاد می‌آورد و افسوس روزهای گذشته را می‌خورد که در روستا کنار خانواده‌اش گذرانده بود. حالا هم که در اردوگاه اشرف بود و نمی‌دانست چه چیزهایی در انتظارش است.

به مرور و با هر ساعتی که می‌گذشت او و دوستانش مجبور بودند به محیط و مناسباتش عادت ‌کنند. روزهای اول به‌راستی احترام خاصی برایشان قائل بودند. با این همه، فرهنگ بچه‌ها با آیین تشکیلات متفاوت بود و گاه کارهایی از آن‌ها سر می‌زد که مورد پسند اعضای سازمان نبود اما باز هم با خونسردی و خوشرویی با آن‌ها برخورد می‌کردند تا اینکه بالاخره مدتی بعد به آن‌ها اعلام کردند که زمان آزاد ماندنشان تمام شده و دیگر باید مثل بقیه در همۀ برنامه‌ها حضور داشته باشند؛ هم صبحگاه و هم برنامه‌های آموزش نظامی. لباس و لوازم مخصوصی به آن‌ها دادند و از آن به بعد وارد عرصۀ تازه‌ای در اردوگاه اشرف شدند.

فصل سوم از پایان چهارمین سال اسارت راوی شروع می‌شود. هر روز ساعت چهار صبح از خواب بیدار می‌شدند و به سرعت پوتین‌ها را پا می‌کردند و با لباس نظامی در حیاط به صف می‌شدند. بعد از ورزش صبحگاهی مارش صبحگاه زده می‌شد. برنامۀ صبحگاه بین ساعت شش تا هفت اجرا می‌شد. بعد نوبت اجرای سرودها می‌رسید. در پی آن، پرچم سازمان به نشانۀ اقتدار بالا می‌رفت و مراسم با سخنرانی کوتاه یکی از فرماندهان لشکرها تمام می‌شد. آن‌وقت آن‌ها به محل استقرار یگان خود باز می‌گشتند و برنامه‌های روزانۀ خود را از سر می‌گرفتند... با این همه، راوی در این مرحله به نکتۀ خاصی اشاره می‌کند: «نیروهای سازمان، بعد از مدتی از جذب اسرا پشیمان شده بودند و چندان محلی به ما نمی‌گذاشتند. اصلاً به چشم یک نیروی سازمانی به ما نگاه نمی‌کردند؛ چرا که با آوردن ما، هم تشکیلاتشان لو رفته بود و هم به نظر می‌رسید بیشترمان ماندگار نباشیم. من این موضوع را در همان اولین نشست متوجه شدم.»

با این حال، سازمان تصمیم گرفت از لحاظ ایدئولوژیک روی اسرا کار کند.

فصل چهارم شرح صریح تغییری است که راوی در خود حس می‌کند: «تا مدتی گرفتار مسائل ایدئولوژیک بودیم و من کم‌کم از درون دچار دگرگونی و تحول می‌شدم. با خود فکر می‌کردم قبلاً چه دیدگاه جاهلانه‌ای داشتم و پایبند مسائلی بودم که ارزشی نداشت...»

اما دوستانش نگاه دیگری داشتند و معتقد بودند که در هچل افتاده‌اند. حرف‌هایشان حتی او را می‌ترساند و دچار حس بسیار بدی می‌شد. با خودش فکر می‌کرد که دیگر راه برگشتی برایش نمانده. با وجود این، هر روز که می‌گذشت، در فضا و تشکیلات سازمان ذوب می‌شد. فضای اردوگاه به گونه‌ای بود که چاره‌ای نداشت جز اینکه تشکیلاتی می‌شد. اگرچه همچنان نمی تواست خود را راضی به این وضع کند: «چند ماه اول ورود به سازمان برایمان خوب بود، اما رفته‌رفته همه چیز تغییر کرد. از لحاظ جسمی اذیتمان نمی‌کردند، اما از لحاظ روحی در بدترین شرایط به سر می‌بردیم؛ آن‌قدر که دیگر خودمان به خاطر تبلیغات مسمومشان جرئت برگشت به ایران را نداشتیم.»

فصل پنجم با مسئلۀ انقلاب ایدئولوژیک و بحث طلاق شروع می‌شود. قرار شد همۀ آن کسانی که در سازمان به سر می‌بردند از هم طلاق بگیرند. اما نتیجه‌اش این شد که قرارگاه بعد از بحث طلاق سوت و کور بود. انگار زندگی در آن جریان نداشت. قوانین سازمان طوری بود که به مرور ریشۀ انسان را خشک می‌کرد. راوی به صراحت اعتراف می‌کند: «ما هر روز مثل گیاهی که در کویر می‌روید، در حال خشک شدن بودیم. یکی دو سال را همین‌طور گذراندیم.»

در فصل ششم، راوی از جهل بزرگی می‌گوید که همگی در آن به سر می‌بردند. اعضای سازمان هر طور دلشان می‌خواست با آن‌ها رفتار می‌کردند. اختیارشان دست سازمان بود و بچه‌ها را به هر طرف که می‌خواستند می‌کشیدند و آن‌ها هم باید می‌رفتند. مثلاً یکی از چیزهایی که همیشه می‌گفتند این بود که نیروها در ایران منتظر رسیدن مجاهدین خلق هستند تا علیه دولت شورش کنند اما به نظر راوی این یک فریب بزرگ بود.

اما از سال 1375 و 1376 به بعد، تمام مناسبات سازمان واقعاً به هم ریخت. انگار قالب عوض کرد. این تغییر رفتار و عملکرد سازمان حتی برای خیلی‌ها جای سؤال شده بود و افراد را در سردرگمی عجیبی فرومی‌برد. کارهایی که سازمان می‌کرد برای همه عجیب بود. همه چیز به یک‌باره رنگ باخته بود... توی سازمان همه چیز به طرز غریبی پیش می‌رفت. حتی آرم سیمای آزادی به شیر و خورشید تغییر شکل داده بود. دیگر همه چیز خسته کننده و حال به هم زن شده بود.

فصل هفتم با پیش کشیدن دوبارۀ بحث انقلاب آغاز می‌شود. راوی احساس می‌کرد کم آورده است. با خودش می‌گفت: «خدایا! تا کجا می‌توانم پیش بروم؟» دلش برای روستایشان بان‌ریوند تنگ شده بود. یاد خاطرات گذشته دیوانه‌اش می‌کرد. دلش می‌خواست کسی کاری به کارش نداشته باشد و برگردد به همان شرایط قبلی خودش. ولی آن‌ها نه رهایش می‌کردند و نه می‌گذاشتند به خواسته‌اش برسد.

اصول سازمان این بود که هرکس جدا می‌شد یا از آن می‌برید، می‌گفتند تو نفوذی و جاسوس سازمان اطلاعات ایران هستی. از قضا عنوان بیگلری در اسارت «بسیجی» بود و آن‌ها این را خیلی خوب می‌دانستند.

از سال 1372 به بعد، دیگر درها را بسته بودند و کسی حق خروج نداشت. خیلی از افراد بودند که سال‌ها با سازمان همکاری کرده بودند اما آخرش به جایی ‌رسیده بودند که دیگر پل‌های پشت سرشان را خراب شده می‌دیدند و نمی‌دانستند در این تشکیلات بدون هیچ تعلقی چه کار باید بکنند. اگرچه اوایل ورود بچه‌ها این‌طور نبود اما بعدها سازمان چهرۀ مخوف خود را بیشتر نشان داد.

در فصل هشتم، راوی از زندانی شدنش در ابوغریب به دلیل خروج از سازمان می‌گوید. زندان حومۀ بغداد بود و یک ساعت با قرارگاه فاصله داشت. سازمان زندانی‌ها به آنجا می‌فرستاد.. زندان مخوف و دژ محکم و نفوذناپذیری بود که به خشونت، تجاوز و بی‌رحمی و عدم رعایت ابتدایی‌ترین حقوق انسانی معروف بود.

با وجود این، یک روز ناگهان به بیگلری و بقیۀ بچه‌ها گفتند که شما آزاد هستید. باورشان نمی‌شد. از نگهبان عراقی پرسیدند: «ما را کجا می فرستند؟» جواب داد: «با ایران مذاکره شده، شماها تبادل خواهید شد.» با شنیدن این حرف، لرزه بر جان بیگلری افتاد. با خودش گفت: «من دوباره به ایران برمی‌گردم! یعنی از این‌همه درد و رنج رهایی پیدا می‌کنم؟ اگر بروم ایران اعدام نمی‌شوم؟» احساس می‌کرد شادی غمباری در درونش ریشه دوانده بود.

فصل نهم فصل تبادل اسرا و اتفاقات ریز و درشتِ بعد از آن است. راوی وقتی خودش را می‌بیند که همراه دیگران در حیاط زندان ابوغریب کیسه در دست منتظر رسیدن اتوبوس‌ها برای انتقالشان به سوی مرز ایران است. پس از ساعت‌ها انتظار بالاخره اتوبوس‌ها آمدند و آن‌ها سوار شدند. حدود دویست نفری می‌شدند. صدوپنجاه نفر زندانی متفرقه، پنجاه نفر زندانی سازمان. بیگلری حال غریبی داشت: «همچنان ذکر می‌گفتم. با خودم می‌گفتم من که حکم اعدامم را با دست خودم امضا کردم. اینکه کجا بمیرم برایم مهم نیست...»

راوی در درون خود با دنیای غمبار اسارت خداحافظی می‌کرد. بین راه تمام شرایط سخت اسارت و فراز و فرودهای دوران اقامت در اردوگاه اشرف را مرور می‌کرد؛ اینکه چندین سال از عمرش با چنان مصیبت‌هایی گذشته بود اما وقتی که اتوبوس‌ها حرکت کرده و وارد خاک ایران شده بودند از اعدام خبری نبود. نمی‌دانست در ایران چه اتفاقی خواهد افتاد اما هرچه که بود، سخت‌تر از تحمل هفده سال غربت و تنهایی نبود.

چاپ اول «تلخی رهایی» که به قلم جواد کامور بخشایش برای دفتر ادبیات و هنر مقاومت به نگارش درآمده، در 1400 توسط انتشارات سورۀ مهر در 322 صفحه و شمارگان 1250 نسخه با جلد معمولی، در قطع رقعی و با قیمت 75000 تومان منتشر و راهی بازار کتاب شده است.



 
تعداد بازدید: 2876


نظر شما


02 خرداد 1401   20:05:16
محسن کریمی
خیلی خوب
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.