مروری اجمالی بر کتاب «بهشت تخریب»
خاطرات مرتضی نادرمحمدی، معاون گردان تخریب لشکر 32 انصارالحسین
فریدون حیدری مُلکمیان
19 دی 1400
پیش از هرچیز شایسته است به چاپ خوب و صفحهبندی دقیق «بهشت تخریب» اشاره شود. طرح روی جلد کتاب با شاخهگلی که از میان شاخکهای یک مین والمری بیرون زده، ترکیب و تضادی هنرمندانه در ذهن ایجاد میکند که بیننده را به فکر فرو میبرد. علاوه بر این، قطعۀ انتخابی پشت جلد نیز در کنار عکسی از راوی در زمان جنگ، بسیار تأملبرانگیز است:
«هر طرف را نگاه میکردم پیکر شهیدی افتاده بود. تصویر گودال قتلگاه سیدالشهدا که در روضهها شنیده بودم، برایم تداعی شد. یک آن فراموش کردم که برای برش و انفجار جاده به جزیرۀ مجنون آمدهام. باید جاده را به شکلی برش میزدم که موج انفجار، پیکر شهدا را داخل آب نیندازد.
روی عرض هشت متری جاده به فاصلۀ هر دو متر یک «خرج گود» گذاشتم. رو به شهدا و پشت به عراقیها نشستم و انفجار اول را زدم. حالا باید گونیهای پودر آذر را داخل چالهها برای انفجار اصلی میریختم.
تکتیرانداز دشمن برای زدن من از فاصلۀ بیست متری کار دشواری نداشت. دو سه تیر، وزوزکنان از کنار سرم گذشت. ناگهان احساس کردم چیزی مثل پتک بر سرم کوبیده شد و خون از سر تا پیشانیام دوید...»
«بهشت تخریب» با دستنوشتۀ کوتاهی از راوی آغاز میشود و پس از فهرست، نگارنده در یادداشت خود به اشتیاق دل یا وسوسۀ قلمش و نیز به دو سال مصاحبه، تدوین و نگارش برای به سامان رسیدن این کار اشاره میکند. متن کتاب از نظر موضوعی، تاریخ شفاهی مرتضی نادرمحمدی، معاون گردان تخریب لشکر 32 انصارالحسین است که طی ده فصل خاطرات خویش را روایت میکند. همچنین در این کتاب از تصاویر بسیاری استفاده شده که به صورت دستهبندی و مرتب با شرح کامل در انتهای هر فصل آمده است. عکسها سیاه و سفید هستند و عموماً از کیفیت قابل قبولی برخوردارند. بعد از آخرین صفحۀ تصاویر مربوط به فصل دهم، ده صفحۀ پایانی کتاب نیز به فهرستی از اسامی عروجیان گردان تخریب، همچنین شهدای تخریبچی پاکسازی و تفحص، شهدای تخریبچی عملیات مرصاد، شهدای تخریبچی جاویدالاثر عملیات برونمرزی غرب کشور و شهدای تخریبچی جبهۀ مقاومت با اسم و شرح و عکس تحت عنوان کلی «در باغ شهادت باز، باز است» اختصاص یافته است.
متن خاطرات از سالها پیش از به دنیا آمدن مرتضی (راوی) شروع میشود؛ از اوایل دهۀ 1330 و از روستای «بید کُرپه» در 35 کیلومتری شهرستان ملایر از توابع استان همدان. جوانی ملایری از اقوام دور به خواستگاری دختر کدخدای روستا رفت. مرد جوان در شهر قهوهخانه داشت و از حُسن اخلاق و امانتداری برخوردار بود. همین کافی بود کدخدا به این وصلت رضایت دهد. دخترش نیز حرفی نداشت. رضایت پدر، رضایت او بود. بعد از حدود دوازده سال، آنها صاحب شش فرزند شدند: چهار پسر و دو دختر. مرتضی یا به قول مادرش «موری» فرزند چهارم بود.
از سال 1349 تا 1354 دوران ابتدایی را خواند. درسش بد نبود؛ اما در میان دروس، بیش از همه مجذوب درس دینی و قرآن شد. همین علاقه باعث شد تا در اواخر دورۀ راهنمایی راهش به کانون فعالیتهای قرآنی باز شود و در کنار قرائت، تفسیر قرآن و نهجالبلاغه کمکم با فعالیت سیاسی نیز آشنایی پیدا کند. اوایل سال 1357 که تنها چهارده سال دارد به طور اتفاقی چند اعلامیه مربوط به امام خمینی (ره) به دستش میرسد و قرار میشود آنها را بخواند و مخفیانه توزیع کند. سر پرشوری دارد و هر چقدر در این راه فعالیت میکند خسته نمیشود. این کار برایش ماجراجویی نیست بلکه ریشه در معرفت و باورهای دینیاش دارد و اینچنین عملاً به جریان انقلاب وصل میشود. در آستانۀ پیروزی انقلاب و نزدیک شدن به بهمن 1357 فعالیتهایش بیشتر میشود. همراه با بچههای کتابخانۀ ولیعصر (عج) و مسجد چهارده معصوم نقشۀ خاموشی برق مساجد را عملی و مقدمات شعار را آماده میکنند. یکی یکی و به شکل پراکنده، قاطی مردم، وارد مسجد میشدند و او طبق برنامه، پس از نماز و سخنرانی و خاموش شدن چراغها، برمیخاست و برای سلامتی امام، صلوات میفرستاد. گاهی با چند تا از دوستانش داخل جمعیت مسجد مینشستند و اعلامیههای امام را پخش میکردند، یا هنگام قطع برق یکی از بین جمعیت فریاد میزد: «بگو!» و جمعیت جواب میدادند: «مرگ بر شاه!». گاهی هم کوکتلمولوتف میساختند و میرفتند سراغ مظاهر گناه مانند مشروبفروشیها، اما وقتی تظاهرات خیابانی بالا گرفت، مردم با دادن پنج شهید، شهربانی را تسخیر کردند و شهر به دست بچههای انقلاب افتاد.
این آغاز یک راه طولانی بود. پانزده ساله بود و اول دبیرستان. آماده برای خدمت به مردم محروم و انقلابی. ابتدا کارش فعالیتهای تبلیغی و عقیدتی یا تهیۀ ارزاق برای فقرا از طریق «حزب جمهوری اسلامی» بود. گاهی نیز برای کارهای جهادی مثل چیدن گندم به کمک روستاییان میرفت.
وقتی دوم دبیرستان بود، مدرسهشان کانون بحث و جدالهای سیاسی شد و کمکم کار از مدرسه به خیابان کشیده شد. همۀ احزاب و گروهها بعدازظهرها تا غروب در پارک شهر جمع میشدند و آنجا کانون مجادله و نزاع میشد، اما او به اتفاق دوستانش به جای پاسخ دادن، میرفتند مسجد و نماز جماعت میخواندند. آنوقت سکوتشان گروهکها را جریتر میکرد که آنقدر دست به تحریک میزدند تا کار به درگیری میکشید.
در همین دوران، برای اینکه معرفت و شناخت دینیاش را بالا ببرد، چندباری به قم رفت و با مراجع بزرگ آشنا و بالاخره مقیم حرم شد، تا اینکه بعدازظهر یک روز (31 شهریور 1359) با بچههای طلبه نشسته بودند که صدای آژیری ناآشنا از رادیو به گوششان رسید... تهاجمی یکطرفه و سراسری و تمامعیار از زمین و هوا از سوی دولت بعث عراق آغاز شده بود...
هنوز پایههای انقلاب محکم نشده بود که نوبت مشق جنگ رسید. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملایر چند ماه قبل از آغاز جنگ تحمیلی، متولد شده بود. با اینکه فقط سی-چهل نفر نیروی کادر داشت، اما همین تعداد اندک برای حضور در جبهه در سطح شهرستان ملایر و زیر نظر سپاه استان همدان برنامهریزی میکردند.
مرتضی اوایل سال 1359 با تعدادی از بچههای بسیجی ملایر برای گذراندن یک دورۀ آموزشی کوتاهمدت به همدان میرود. مدتی هم در اردوگاهی در خود ملایر آموزشهای تکمیلی میبیند. به بخش اعزام نیرو میرود و بالاخره راهی جبهه میشود. برایش مهم نبود که بداند موقعیت مرز و جبهه کجاست و برای رسیدن به آنجا از چه مسیری باید رد شود. عاقبت هر طور بود به بچههای سپاه ملایر در سرپلذهاب میپیوندد. شهر خالی از سکنه بود. نیروها داخل سنگرها مستقر شده بودند، اما شبها خواب به چشمشان نمیآمد. عراقیها منور میزدند و خمپاره میریختند؛ این کار هر شبشان بود. تا خود صبح خمپاره زوزه میکشید و روی تپه و جاده میخورد. گاه آتشباری میریختند که نمیشد سر از سنگر بالا آورد. تصوری که پیش از این از جبهه داشت این نبود. فکر میکرد نیروهای خودی در داخل سنگر هستند و آنطرفتر دشمن را میبینند و در یک جنگ رودررو با کلاش و آر. پی. جی همدیگر را میزنند، اما این جنگ کاملاً یک طرفه بود. فقط دشمن میزد، آن هم با توپ و خمپاره.
مدتی بعد با گروه تازهای که از ملایر آمده بود تعویض شدند و به ملایر برگشتند، اما اواخر سال 1361 به غیر از سرپلذهاب، جبهۀ جدیدی در نزدیک شهر مرزی مهران به سپاه همدان واگذار شد. دیگر درس و مشق را رها کرده بود و برای بار دوم عازم جبهه شد، اما زمانی که بار دیگر به ملایر برمیگشت تصمیم میگیرد به عضویت سپاه درآید. مسئول پرسنلی سپاه ملایر نیز بعد از انجام مقدمات پذیرش، او را به همدان فرستاد که بعد از انجام مصاحبه برای گذراندن دورۀ آموزشی سپاه به پادگان شهدای کرمانشاه اعزام شد. در اینجا بارقهای به دلش افتاد که اگر میخواهد در مسیر جنگ خدمت کند، بهتر است کاری بپذیرد که داوطلب انجامش کمتر باشد. تخریب و تخریبچی شدن این ویژگی را داشت. بعد از چهار ماه آموزش، آماده میشود تا دورۀ مربیگری تخریب را نیز بگذراند.
زمستان سال 1362 بود و زمزمۀ عملیاتی قریبالوقوع توسط رزمندگان استان همدان در جبهۀ چنگوله در نزدیکی مرز مهران به گوش میرسید. با شروع عملیات والفجر5 عملاً به واحد تخریب میپیوندد.
از آن پس، مرتضی مدام گوشبهزنگ بود. هر نوع مأموریت تخریب که به پادگان شهدا اعلام میشد، از انفجار پل گرفته تا انفجار در کوه به منظور احداث جاده و باز کردن مسیر و هموار کردن راه برای ادوات مهندسی و خنثی کردن مینهای کار گذاشته شده توسط دشمن، او اعلام آمادگی میکرد. همین که مارش عملیات از رادیو پخش میشد، دیگر قرار در پاهایش نبود؛ مرغ جانش از زمین پر میکشید و تا آسمان جبهه اوج میگرفت. هیچ چیز و هیچکس برایش لطفی نداشت و پادگان آموزشی مثل زندان میشد. چه زمانی که خبر عملیاتی سنگین در جنوبیترین نقطۀ جبهه یعنی محل التقای اروندرود با خلیج فارس از بلندگوهای پادگان شهدا پخش میشد و چه زمانی که قرار بود زیر پای بچهها را از مینهای ام 14 تمیز کنند یا وقتی برای جلوگیری از پیشروی تانکهای عراقی جاده را منفجر میکردند. کار اطلاعاتی تخریب، شناسایی زمینها در هر منطقه و بررسی عوارض و نقاط حساس مثل پلها، جادهها ، شیارها برای کاشت مین، کار او و دوستان همراهش بود. گاهی هم باید اطلاعات مینهای جدید، موانع جدید، نحوۀ آرایش میدانهای ترکیبی را دستهبندی میکردند و به مسئول تخریب لشکرها میدادند.
برای بچههای جبهه، نام مرتضی مترادف با گردان تخریب بود و برای تخریبچیها نمودار سختی همراه با معنویت جبهه. او و دوستانش نشان از نسلی بینشان داشتند که سختترین گرههای میدان جنگ به دست و همت آنها گشوده میشد. آنان نوجوانان و جوانانی بودند که مرگ را به بازی گرفته و حتی به آن لبخند میزدند. مرتضی نادرمحمدی اگرچه همرزمانش با تعابیری مانند شکارچی گردنکج، فرمانده جلوتر از فرمانبر، معبرگشای پابرهنه و تخریبچی روضهخوان از او یاد میکردند اما بیتردید هنر و ویژگی اصلی او گذر از موانع و رهایی از تعلقات بود. از تیری که در جزیرۀ مجنون به سرش خورد تا ترکشی که در شلمچه استخوانش را خُرد کرد و از عفونت گازهای شیمیایی که ریهاش را میسوزاند تا انگشت پاهایی که روی مین رفت و حتی این زخمهای دهن بازکردۀ گُردهاش در تنگۀ چارزبر، تقریباً همه تا حدودی التیام پیدا کرده بودند الا زخمی که بر قلبش نشسته بود؛ حتی آغاز زندگی مشترکش هم نمیتوانست مرهمی بر زخم دوری از رفقای شهیدش باشد.
«بهشت تخریب» به قلم حمید حسام به نگارش درآمده و چاپ اول آن در تابستان 1399 توسط انتشارات شهید کاظمی (قم) در 544 صفحه و شمارگان 1000 نسخه با قیمت 65000 تومان در قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 3038