خرده‌روایت‌هایی از اربعین

استخراج: فائزه ساسانی‌خواه

04 مهر 1400


علی انصاری، کارمند، نجف، موکب‌دار

محل گفت‌وگو: جاده نجف – کربلا

این مردمی که می‌بینید بیست روز کلاً کار و زندگی‌شان را ترک کردند. در خانه‌هاشان را هم نبستند. یکی را توی خانه می‌گذارند که از مردم پذیرایی کند. خودشان هم می‌آیند اینجا توی موکب از مردم پذیرایی کنند. خدمت نجفی‌ها کلاً معروف است توی عراق اولین هیئت‌هایی که زدند هیئت‌های نجفی بود. نجفی‌های زمان صدام اولین مردمانی بودند که می‌رفتند به سوی کربلا، آن وقت‌ها زیارت پیاده ممنوع بود.

شب‌ها از کنار شط فرات حرکت می‌کردند. مردم روستاهای سر راه هم ازشان پذیرایی می‌کردند. بعثی‌ها هم می‌آمدند بین مردم. آن‌ها هم کار می‌کردند؟ آن‌ها را می‌گفتند بفرمایید خانه‌مان... بفرمایید... بفرمایید. ازشان پذیرایی که می‌کردند، بعد بعثی‌ها زنگ می‌زدند به ادارۀ امنیت و مردم را لو می‌دادند.

این موکب که ما الان هستیم تا همین چند سال قبل چادری بوده ما قبلاً اینجا سه تا چادر داشتیم. چادر ما پنجاه متر در هشت متر این طرف، یک چادر پنجاه در هشت متر هم آن طرف. آشپزخانه‌مان هم این نبود. الان که کلاً تمام هیئت زدند و ساختند. کمی مرتبش کرده‌اند. قدیم‌ترها سخت‌تر هم بوده. صد سال پیش اول پیاده‌روی بود. موقع برگشتن شان با کالسکه مسیر را برمی‌گشتند.

قدیم شب‌های جمعه هم پیاده می‌رفتند. الان هم یک سری شب‌های جمعه را پیاده می‌روند. ولی تعدادشان کم است. خودم هم مسیر را یک روزه طی می‌کنم. هشتاد کیلومتر نجف تا کربلا است. مسیر را بیست‌وچهار ساعته می‌روم. الان کسی که بخواهد خودش را خسته نکند و به خودش فشار نیاورد سه روزه مسیر را می‌رود.

صدام هر چی می‌گفت زیارت ممنوع است. مردم بیشتر می‌رفتند. ترس از این‌جور چیزها نداشتند. چقدر بچه‌های ما را گرفت زندانی کرد. ولی کسی اهمیت نداد. یعنی امسال صد نفر هزار نفر را گرفت بازداشت کرد، مردم سال بعد شدند چهارهزار نفر و رفتند پیاده‌روی. هر سالی که آدم‌ها را می‌گرفت باز هم بیشتر می‌شدند، مردم می‌رفتند.

خود مردم راهنمایی می‌کردند. می‌گفتند از این مسیر بروید، این مسیر را نروید. این بعثی‌ها کمین گذاشته‌اند شما را بگیرند. مواظب باشید... سال 1977 توی همین مسیر نجف کربلا صدام یک سری جوانان ما را گرفت و تیرباران کرد. با تانک و نفربر آمده بودند سر راهشان.

به خاطر همین، پیاده‌روها تا نیمۀ مسیر رسیدند بعد آن‌ها را گرفتند اعدامشان کردند. از نجف هشت نفر بودند. الان هم معروف‌اند اون شخصیت‌ها.

سال 2000 – 1999، لبیک یا حسین هم ممنوع بود. چون شعار دادن اصلاً زمان صدام ممنوع بود. صدام یک سری مأمور گذاشته بود دور تا دور صحن و داخل ضریح، اسپری رنگ دستشان بود. کسی که مثلاً شعار می‌داد لبیک یا حسین، یک خط روش می‌کشیدند. این نمی‌دانست. پشتش بود. از در که می‌آمد بیرون، می‌گرفتندش، دیگر خبر نداشتیم کجا می‌برندش.

جنگ یا سربازی نرفتیم، فرار کرده بودیم. ضدصدام بودیم. چون صدام سه تا از خانوادۀ ما را گرفته بود. یکی بابا و دو تا داداش، اعدامشان کرد.

ما الان تو این موکب نمی‌دانیم این پول‌ها از کجا می‌آید. سفره باز است. ما با سرمایۀ پنج میلیون دینار می‌آییم توی این موکب که خدمتی به زائر بکنیم. موقعی که کار تمام می‌شود، ما جیبمان پر است. هر چی هم که خرج کردیم دوبله تو جیبمان برمی‌گردد! ده میلیون تو جیبمان می‌ماند. هر چی خرج کردیم باز هم دو برابرش برگشته که برای سال بعد خرج بازسازی موکب می‌کنیم.

قبلاً سفرۀ ما از نجف تا کربلا بوده هشتاد کیلومتر. هشتاد کیلومتر سفرۀ امام حسین بوده. قبلاً یک سری موکب‌های معدودی بودند. حالا مردم شروع کرده‌اند از شهرهای خودشان مثل شهر حله که نزدیک‌های کربلاست، تقریباً پنجاه کیومتر یا چهل کیلومتر است تا کربلا موکب زدند. از بغداد موکب نمی‌زدند. مردم می‌آمدند از نجف نقطۀ شروع‌شان بود به کربلا. ولی الان همه موکب زدند، کم‌کم توی راه مردم دیگر از شهرهای خودشان شروع می‌کنند به پیاده‌روی؛ یعنی بغدادی‌ها از بغداد، حله، کوت، سماوه، عماره، بصره، دیوانیه. ما الان بخواهیم حساب کنیم طول سفرۀ حضرت اباعبدالله را از این شهرها تقریباً هفت صد کیلومتر می‌شود. مردم دیاله، مردم موصل که الان دست داعش است، یک سری مردمی از سامرا می‌آمدند امامین عسکریین و از آنجا شروع می‌کردن. اهل تسنن هم می‌ایند.

بخشی از آن‌هایی که توی موکب‌ها کار می‌کنند مسیحی‌اند یا صابتی‌اند. (صابتی‌ها پیروان حضرت یحیی هستند).

این موکب‌ها کلاً خواب ندارند؛ یعنی اگر بخواهند بخوابند یک ساعت تا دو ساعت می‌خوابند. شامشان را الان تمام کرده‌اند فکر ساعت دوازده شب‌اند. زائر خسته است استراحتی بکند. سوپی بهش بدهیم، فرنی بهش بدهیم. غذای سبکی بدهیم تا کمی توی هوای سرد نیرو بگیرد.

چند تایی افغانی آمدند اینجا که بگذار ما بیاییم کار کنیم. گفتم ما الان کار بنایی نداریم. می‌گفتند بگذار بیاییم یک بهره‌ای ببریم. اثر انگشتی از خودم بگذاریم اینجا توی این موکب.

یک سری خانم ایرانی‌اند ساکن کویت‌اند. با ماشین آمده بودند. ناهار ماهی داشتیم. که این‌ها کاروانی آمدند. با اتوبوس یا مینی‌بوس. اینجا پیاده شدند. آمدند موکب نماز ظهرشان را بخوانند. گفتیم آقا دیگر موقع ناهار است. نباید بروید. یک خانم گفت آقا ما ماهی‌تان را دوست نداریم. گفتم خب بگیرید بخورید، دوست نداشتید یک غذای دیگر برایتان می‌آورم. سفره را پهن کردیم و بعد از غذا شوهرش آمد بیرون گفت: آقا دست شما درد نکند. واقعاً غذای بامزه‌ای بود. گفت خانمم دکتره. متخصص ماهی است. من اگر ماهی خوب نباشد نمی‌آورم خانه ولی این ماهی که خوردم تا الان من نخورده بودم. گفت آقا من می‌خواهم کمکی بکنم قبول می‌کنید؟ گفتم ما نمی‌گیم نه. گفت من می‌خوام یه سهمی بدم. تقریباً بیست‌وپنج نفر بودند غذا می‌خوردند. هزار دلار داد. گفت می‌خواهم با شما شریک باشم.

غذا برای همین خوشمزه می‌شود. چون مردم از ته دل نذری می‌دهند. با تمام وجود کار می‌‌کنند.

ما توی عراق یه مثل داریم این را مادربزرگ‌های‌مان می‌گفتند که وقتی دیوارهای نجف تا کربلا به هم وصل می‌شود و خروس دیوار به دیوار از نجف می‌رسد به کربلا، آن موقع ظهور حضرت صاحب‌الزمان(عج) می‌شود. الان دیگر ما دیوار به دیوار شدیم. دیگر زمین خالی نداریم؛ یعنی از نجف تا کربلا هشتاد کیلومتر دیگر زمین خالی نیست، تمام موکب شده‌اند.

ما پارسال اینجا نماز وحدت برگزار کردیم. طول صف‌های نماز جماعت تقریباً شش کیلومتر بوده است.

پارسال با یک آقایی توی موکب صحبت می‌کردیم. گفت: من خیلی دلخورم از خودم. خیلی مردم عراق را آزار دادم. گفتم: چرا؟ گفت: من بچۀ مشهدم. عراقی‌ها که می‌آمدند از من آدرس می‌گرفتند، آدرس درست و حسابی به‌شان نمی‌دادم. خوشم نمی‌آمد باهاشان صحبت کنم. ولی توی این زیارت اربعین که آمدم عذاب وجدان گرفتم. می‌گویم خدایا من را ببخش، من اشتباه کردم. این همه این مردم را آزار دادم. اما الان می‌بینم چه پذیرایی از ما می‌کنند.

رابطۀ خانوادگی ایجاد کرده این مسیر الان شما با خانواده آمده‌اید. من بعد از یک مدت خدا قسمت کند می‌آیم ایران با خانواده می‌آیم پیشتان. رابطه خانوادگی می‌شود و نمی‌توانیم از هم جدا بشویم. دوستی شیعیان دارد بیشتر می‌شود. روابطشان دارد بیشتر می‌شود. ایرانی‌ها تا سه سال پیش موکب نداشتند اینجا. توی این مسیر خدمتی هم نمی‌توانستند بکنند. ولی الان ایرانی‌ها هیئت دارند سال به سال دارند بیشتر هم می‌شوند.

توی این مسیر شهر دیوانیه به نجف، دو تا قبیلۀ عشایر با هم درگیری داشتند، حدود ده سال قبل. یکی از قبیله‌ها سه نفر از آن قبیله را کشته بودند. این‌ها ازشان دیه نمی‌گرفتند. می‌گفتند ما حق بچه‌هایمان را ازتان می‌گیریم. باید سه تا از شما را بکشیم. تا اینکه زیارت اربین امام حسین(ع) شد. هر دو عشیره موکب داشتند. یک شب عشیره‌ای که خون جوان‌هاش را طلبکار بود مهمان نداشت. پیغام فرستادند برای آن عشیرۀ دیگر که اگر امشب زائرهایتان را بفرستید موکب ما، خون جوان‌هایتان را می‌بخشیم و از خون جوان‌هایمان می‌گذریم، یعنی به عشق امام حسین یک اختلاف را انتقام عشیره‌ای را که می‌توانست باعث جنگ شود، تمام شد.

روز به روز منتظر می‌مانیم. چشم به راهیم... ما واسه نیروی مردمی درگیر جنگ کمک هم می‌بریم. عشقمان خدمت به زائر است، ولی دلمان سر مرز است، پیش بسیج مردمی که دارند از شهر ما و شهرهای دیگر و از این مردم دفاع می‌کنند. یک چشممان اینجاست، یک چشممان آنجا. یک پا اینجا داریم، یک پا آنجا. چون ما بیشتر نگران آن‌ها هستیم. چرا؟ دارند می‌جنگند که راه باز شود زائر امام حسین توی آن مسیرها هم بتواند رفت‌وآمد کند. خدا می‌داند روزشماری می‌کنند که کی تابلو بزنند که این مسیر هم آزاد شده برای زوار حسین.

شیعیان عراق زمان صدام جنگ با ایران را قبول نداشتند؛ ولی مجبور بودند اگر کسی نمی‌رفت جبهه‌های جنگ یا فرار می‌کرد، خانواده‌اش را زندان می‌کردند. مادرش را می‌گرفتد، خواهرش را می‌گرفتند که این فراری بیاید خودش را تحویل دولت بدهد، یعنی جبهه‌های عراق اجباری بود. دو سال خدمت نبود. به متولیدین فلان سال که شاید هشت سال یا هفت سال از پایان سربازی‌اش می‌گذشت دوباره می‌گفتند ‌آقا شما باز هم خدمت دارید. دایی‌ام پاش را با تیر زد. جوری که الان هم پاش می‌لنگد، فقط برای اینکه بتواند از جبهه در برود. خیلی‌ها این کار را کردند چون مجبور بودند. توی جبهه‌های جنگ هم در خط اول، شیعیان را می‌گذاشتند که این‌ها با ایران درگیر بشوند. شیعیان را به جان هم می‌انداختند ولی از مردم ایران هنوز هستند کسانی که از ما دل‌‌چرکین‌اند که ما بچه‌هایشان را کشتیم. چندتایی به خود من گفتند. من هم باهاشان صحبت کردم. گفتم نگویید شما. ما نبودیم. این‌هایی که بودند یا مجبور بودند یا بعثی بودند. این کار را کردند تا شیعیان را بیندازند به جان هم که همدیگر را بکشند و کم بشوند.

من خودم یک سرهنگ بازنشستۀ ایرانی را دیدم می‌گفت هفتادودو سالش است برای بار اول آمده بود عراق اشک جمع شده بود توی چشمش، می‌گفت این مسیر چه معجزه‌ای دارد؟ می‌گفت من هیچ موقع دلم نمی‌آمد بیایم عراق از دشمنان متنفرر بودم، اما حالا که آمده‌ام این محبت را دیده‌ام دیگر حس بدی ندارم.[1]

 


[1] دانشگر، بهزاد، جعفری؛ محمدعلی، پادشاهان پیاده، خرده روایت‌هایی از اربعین، نشر عهدنامه، 1397، چ نهم، ص 132.



 
تعداد بازدید: 3170


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.