روایت مرحوم سیدرحیم میریان از امام خمینی(ره)


13 خرداد 1399


وقتی که مرحوم آیت‌الله بهشتی، زمان بنی‌صدر اون مشکلات رو براش ایجاد کرده بودند و مرتب ناسزا می‌گفتند، آمد خدمت امام درخواست کند برود قم مشغول درس و بحث شود. وقتی مرحوم بهشتی آمد گفت مردم آمدند شما را ببینند. امام گفتند، به خدا قسم اگر به جای این بگویند مرگ بر... هم در من اثر نمی‌کند. پای همه چیز ایستاده‌ام. امام وقتی حرف می‌زد، عمل می‌کرد. خودش را ساخته بود. ما اگر کارهای خرد را رعایت کنیم، کارهای بزرگ را هم می‌توانیم رعایت کنیم. او خودش عمل می‌کرد و اگر می‌دید ما عمل نمی‌کنیم، توبیخ می‌کرد. امام وفتی پاهایشان پماد می‌زدند، با نصف دستمال کاغذی پاک می‌کردند و نصف دیگر را نگه می‌داشتند. نصف لیوان آب می‌‎خوردند نصف دیگر را بعد مصرف می‌کردند. روی مسأله اسراف حساس بودند. یک بار شیر آب چکه می‌کرد من دیر رسیدم. گفتند این پارچ را ببین. چقدر آب جمع شده! اگر هر شیری آنقد چکه کند، چقدر آب هدر می‌شود. یادم است منزل امام لامپی داشت در راهرو گاهی شب‌ها که روشن می‌کردم، صبح یادم می‌رفت خاموش کنم. یک بار آیفون را زدند رفتم خدمتشان. گفتند این لامپ اگر در روز استفاده نشود، حرام است. من به بچه‌ها سپردم هر کسی صبح زود بیدار شد، خاموش کند. یک روز باز هم امام صدایم کردند گفتند سوییچ چراغ را در اتاق من بگذارید تا خاموش کنم. حتی یک بار لامپ دفتر آقای صانعی هم روشن بود، گفتند مگر غیر از مجموعه ماست؟ شما باید مراقب باشید. حالا ما در زندگی‌مان چقدر از این اسراف‌ها داریم؟

یادم هست یک روزی مادری[فردی] از داخل منزل امام، آیفون زد گفت امام با شما کار دارند. رفتم داخل منزل نشسته بودند روی صندلی. سلام کردم. گفتند من احساس می‌کنم قلبم درد می‌کند؛ دکتر خبر کردم. دکتر آمد فشار امام را گرفت. فشار امام پایین بود. زیر بغل امام را گرفتیم و به اتاق بردیم. من شروع کردم آستین امام را بالا بزنم، گفتند: «هر کاری پایانی داره. منم پایان عمرمه..»  ما تا آن وقت ندیده بودیم ایشان به این صراحت بگویند. گفتم انشاءالله سال‌های سال  زنده هستید. امام گفتند: «من وظیفه خودم را انجام داده‌ام. این وظیفه شماهاست که این راه را ادامه بدهید.» عزیزان! وظیفه ما بعد از امام خیلی مشکل‌تر است.

یک شب در خدمت امام بودم. خب از تلویزیون قسمتی از عبادت امام را شاید دیده باشید. اما وقتی کنار امام بودم، فرق داشت. گفتند:«...تا جوانید، عبادت کنید. پیر که بشوید، می‌خواهید عبادت کنید، نمی‌توانید.» دکتر عارفی گفت آزمایش‌ها را آماده کنید. از ایشان خون گرفتند. جواب که آمد، دیدن مشکوک است. دکتر عارفی چند دکتر دیگر را خبر کرد تا مشورت کنند. امام را هر سه ماه آزمایش می‌کردند اما بعد از قطعنامه که گفتند کاسه زهر را می‌نوشم به خاطر اسلام، واقعاً کاسه زهر بود. بعد از آن امام سخنرانی نداشتند. چند دکتر گفتند معده امام زخم شده است. وقتی برای آندوسکوپی از خانه می‌آمدیم بیمارستان، دکتر عبدالحسین طباطبایی بود؛ دکتر عارفی بود، بنده بودم و حاج احمد آقا دنبالِ امام. امام در ماشین، یک جمله فرمودند. گفتند: «نه تقصیبر شماست، نه من. وقتی شناسنامه بخواهد خط قرمز بخورد، این مشکلات پیش می‌آید.» خب خیلی ناراحت‌کننده بود. آمدیم بیمارستان و تحمل لوله به آن ضخامت در معده امام، سخت بود. یک عده می‌گفتند عمل کنیم، یک عده نه. نتیجه این شد که عمل کنیم. دکتر فاضل هم آمد خدمت امام که اجازه بگیرند، عمل کنند. دکتر فاضل گزارش داد و امام گفتند هر کاری لازم است، انجام بدهید، من تسلیم هستم.» این گذشت؛ اما امام بار سنگینی را روی دوش ما گذاشت. وقتی 10 و 20 دقیقه شب که اعلام کردیم به رحمت خدا رفتند، آقای هاشمی رفسنجانی آمد همه را صدا زد و گفت، منافقین شنیده‌اند که امام مریض شدند، نزدیک مرزها منتظرند تا خبر فوت برسد و حمله کنند. خواهش می‌کنم گریه نکنید برویم مرزها را محکم کنیم، بعد اعلام کنیم؛ که صبح شد و اعلام کردند. [1]

 


[1]  مرحوم سیدرحیم میریان، عضو دفتر امام خمینی(ره)، این خاطره را خرداد 1385 در برنامه شب خاطره روایت کرده است.



 
تعداد بازدید: 5239


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.