روایتی از نگهداری گروگان‌های آمریکایی در اراک

احسان منصوری

29 مهر 1394


اشاره: در یک صبح جمعه پاییزی مهمان منزل جمشید مرادی شدم. کار هماهنگی با مدیرکل اسبق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی و از مؤسسین سپاه پاسداران این استان خیلی سخت نبود و با چند تلفن انجام شد. از چند نفر از فعالان انقلاب اسلامی شنیده بودم که برخی از گروگان‌های آمریکایی لانه جاسوسی مدتی در اراک نگهداری می‌شده‌اند. می‌دانستم که جمشید مرادی اطلاعاتی درباره نگهداری گروگان‌های آمریکایی در اراک دارد و وقتی فهمیدم مسئول حفاظت از آن‌ها  بوده است این علاقه چند برابر شد که پای حرف‌های یک پاسدار بازنشسته عملیاتی درباره این نگهداری  بنشینم.

 

*چه اتفاقی افتاد که این گروگان‌ها به اراک منتقل شدند؟

بعد از حادثه‌ای که در طبس اتفاق افتاد، مسئولین برای اینکه باز هم اتفاقی از این دست نیفتد این گروگان‌ها را تقسیم کردند.

 

*اردیبهشت 59 بود؟

تاریخش دقیق خاطرم نیست اما تصمیم گرفته شد که دو نفر از این گروگان‌ها را به اراک منتقل کنند. آن زمان من در عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان مرکزی مشغول به خدمت بودم. در حقیقت مسأله حفاظت از این گروگان‌ها به من سپرده شد و گفتند که افراد زبده سپاه را برای حفاظت از این دو گروگان به کار بگیریم. اما حقیقت این بود که آن موقع نیروی زبده‌ای نداشتیم. یعنی اصلاً تربیت نیرو صورت نگرفته بود. همه، بچه‌های کم سن و سال بودند.

 

*یادتان هست با چه وسیله‌ای این دو گروگان را آوردند؟

یادم هست که با خودرو آوردند. قبلش هم اعلام کردند که مکانی را برای نگهداری اینها مشخص کنید که ما روابط عمومی سپاه را در خیابان عباس‌آباد اراک (که الآن شهید بهشتی است) مشخص کردیم. در آن مکان هم یک سری کارهای اولیه انجام دادیم. از جمله اینکه جلوی اتاق‌ها نرده کشیدیم و کارهای حفاظتی برای نگهداری گروگان‌ها انجام شد. مکان هم دقیقاً روبه‌روی سازمان تأمین اجتماعی امروز است که هنوز هم به سپاه تعلق دارد. کارهای حفاظتی که انجام شد مرحله انتقال انجام شد و فضا برای زندگی و اسکان گروگان‌ها مهیا شد. هم برای این دو گروگان و هم برای بچه‌های سپاه جالب بود. بچه‌های سپاه دوست داشتند بیایند این دو نفر را ببینند. البته این نکته قابل ذکر است که خیلی‌ها مطلع نبودند. اما کم کم و ابتدا نیروهای سپاه متوجه شدند. اطلاعات، آن موقع داخل سپاه بود و وزارت اطلاعات تشکیل نشده بود و همه امور اطلاعاتی توسط اطلاعات سپاه انجام می‌شد و حتی پیگری گروه‌های معاند هم با اطلاعات سپاه بود. مسائل امنیتی هم کلاً با سپاه بود. در این کار هم اطلاعات سپاه پیگیر بود و من هم در عملیات سپاه مسئله حفاظت را پیگیری می‌کردم.

معمولاً  روزها  نیروهای سپاه آنجا بودند و من معمولاً شب‌ها می‌رفتم و آنجا مستقر می‌شدم. نیروهای سپاه هم که درگیر این مسئله نبودند همیشه مشتاق بودند که بیایند و گروگان‌ها را ببینند.

 

*این دو نفر گروگان چه ویژگیهایی داشتند؟

میانسال بودند و قد بلند داشتند. سنشان به چهل و اندی سال می‌رسید. موهای وسط سرشان ریخته بود و طاس شده بودند. معلوم بود که موهایشان به صورت طبیعی ریخته چرا که موهای اطراف سرشان ریزش نداشت.

 

*سفید پوست بودند؟

بله سفید پوست بودند و هیکلی.

 

*اسمشان یادتان نیست؟

نه در خاطرم نیست. در پرونده‌شان باید باشد که در اطلاعات سپاه پاسداران وجود داشت.

نیروهای جوان را هم برای حفاظت گذاشته بودم. همیشه آنجا نیرو وجود داشت. به این صورت بود که دو ساعت پست می‌دادند دو ساعت آماده بودند و دو ساعت هم می‌خوابیدند. نکته جالب این بود که نیروهای جوانی که گذاشته بودیم به دلیل جوانی خیلی شوخی و بازی داشتند. یعنی مثلاً با هم کشتی می‌گرفتند و بازیگوشی زیاد می‌کردند. سر و صدای این نیروها به این دو گروگان می رسید و با تعجب به نیروهای جوان ما نگاه می‌کردند و انتظار نداشتند که نیروهای سپاه این قدر با نشاط و شوخ‌طبع و بازیگوش باشند. البته بعد از مدتی به این امر عادت کردند. اوایل می‌ترسیدند. فکر می‌کردند اتفاقی می‌خواهد برایشان بیفتد. بعد فهمیدند که طبیعت بچه‌های ما این است که شوخی می‌کنند. بعد به این مسأله عادت کردند. جالب بود که همیشه خنده به لب داشتند و دوست داشتند با بچه‌های ما ارتباط برقرار کنند. اما ما به بچه ها دستور داده بودیم که ارتباط نگیرند.

 

*مترجم داشتید؟

مترجم ما یکی از بچه‌های اطلاعات سپاه بود که البته در حدّ ترجمه کلاسیک نبود، بلکه برای رفع نیاز بود که نیازهایشان را برآورده کند. ما فقط وظیفه نگهداری داشتیم و نیازی به ترجمه به آن صورت کلاسیک و تخصصی  نبود. هر دو در یک اتاق بودند و همه چیز برایشان فراهم بود.

 

*آیا وسیلههای خاصی نیاز داشتند که برایشان فراهم کنید؟ مثلاً تیغ صورت‌تراشی برایشان تهیه می‌کردید؟

بله هر چه می‌خواستند در اختیارشان قرار می‌دادیم و برخورد خوبی با این دو گروگان می‌شد. البته چیز خاصی یادم نیست که نیاز داشته باشند. راضی بودند و این رضایت را ما از بشاشیت آنها متوجه می‌شدیم.

 

*چه غذایی می خوردند؟

همان غذایی که خودمان می‌خوردیم به آنها هم می‌دادیم.

 

*توالت و دستشویی کجا می‌رفتند؟

همان اتاق به صورت کامل سرویس داشت. هم توالت داشت هم دستشویی و هم حمام داشت یعنی یک سوئیت کامل بود. اتاق بزرگی بود که می‌شود گفت یک نیمه ساختمان بود.

 

*توالت فرنگی بود؟

نه توالت ایرانی بود. (آقای مرادی می خندد.) مشکل خاصی هم نداشتند.

 

*صبح تا غروب چه کار می‌کردند؟

بیشتر ورزش می کردند. البته از آن چهاردیواری نمی‌توانستند بیرون بیایند همانجا ورزش و نرمش می‌کردند.

 

*مریض هم می شدند؟

مرتب چک می‌شدند. دکتر برایشان می‌آوردند و توسط دکتر چک می‌شدند.

 

*شخص خاصی برای بازدیدشان آمد؟

نه اگر کسی می‌خواست بیاید بازدید، باید می‌آمد و از ما مجوز می‌گرفت.

 

*چه مدت در اختیار شما بودند؟

به صورت دقیق خاطرم نیست اما از یک ماه بیشتر شد و همزمان شد با انتقالشان برای بازگشت به آمریکا.

 

*سمتشان چی بود؟

متوجه نشدیم، به ما نگفتند که سمت اینها چه بوده.

 

*چه کسانی درگیر مسأله گروگانها بودند؟

الآن در وزارت اطلاعات و سپاه قدس مشغول فعالیت هستند.[1]

 

 

*مردم اراک مطلع بودند که گروگانها را آورده‌اند در این مکان نگهداری میکنند؟

اول نه. خیلی مطلع نبودند، ولی بعد مطلع شدند. این را وقتی متوجه شدیم که می‌دیدیم مردم که از جلوی این ساختمان رد می‌شوند مکث می‌کنند و نگاه کنجکاوانه‌ای به این ساختمان می‌کنند و رد می‌شوند. این ساختمان هم در منطقه شلوغ شهر قرار داشت. وقتی مردم متوجه شدند که زمینه رفتن گروگان‌‌ها فراهم شده بود.

 

*ممنون از فرصتی که در اختیار ما گذاشتید.

 

 

[1] -آقای مرادی اسم بردند اما از ذکر نامشان به دلیل مسائل امنیتی معذور هستیم.

 



 
تعداد بازدید: 5678


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.