زیتون سرخ (40)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۴۰)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
علي و راننده را پشت وانتباري انداختند. فرياد زدم: «اين شوهرمن است! به دادش برسيد!»
ـ خانم داريم ميبريم بيمارستان.
ـ زنش را هم ببريد. اين مرد زخمي شوهر اوست.
من و روزبه را جلوي تاكسيبار نشاندند. ماشين به راه افتاد. گريه روزبه آني قطع نميشد. از شيشه، پشتِ تاكسيبار را نگاه كردم. علي را دراز به دراز كف ماشين خوابانده بودند و حركتي هم نميكرد.
روزبه همچنان گريه ميكرد. خوب كه نگاه كردم، ديدم شلوار روزبه خوني است. به پاهايش دست زدم. ناگهان بر خودم لرزيدم. براي لحظهاي همه چيز در نظرم تيره و تار شد. فرياد زدم. پاي چپ بچهام نبود! با خودم گفتم: «اي خدا... اينها خواب باشد. همان كابوسهايي كه ميديدم.»
اما درد پاهاي خودم، چشمانم كه ميسوخت و گريههاي بيامان روزبه، مرا متوجه كرد كه بيدارم و خواب و رؤيا و كابوسي در كار نيست. اگر هم كابوسي باشد، در واقعيت اتفاق ميافتد. اين صحنهها را چندين بار در خواب ديده بودم؛ خوابي كه داشت به واقعيت ميپيوست.
ما را به هتلي بردند كه به بيمارستان تبديل شده بود. مرتب به راننده ميگفتم: «تو را به خدا مواظب اين آقا باش. او شوهر من است. زخمي شده!»
در بيمارستان روزبه را از من گرفتند و بردند. مرا هم روي برانكارد گذاشتند؛ علي را هم همينطور. پاهايم بيحس بودند و نميتوانستم روي آنها بايستم. دكتر معالج تا پاهاي مرا ديد گفت: «ببريدش راديوگرافي. از پاهايش بايد عكس بگيريد.» حرف دكتر را كه شنيدم، گفتم: «نه! مرا نبريد براي عكسبرداري!»
ـ براي چه!
ـ من باردارم.
ـ پس عكس نگيريد. تركشهاي پايش را بيرون بياوريد.
آنجا بود كه فهميدم تركش به پاهايم خورده و به همين خاطر، هر دو پايم لمس شده است. تركش كوچكي به پاي چپم خورده بود كه جراحي كردند و درآوردند. تركش پاي راستم زير عصب سياتيك بود. گفتند: «اگر اين را دربياوريم پايت فلج ميشود.»
شيشه ماشين به هر دو قرنيه چشمانم آسيب رسانده بود و نميتوانستم جايي را درست ببينم. همهجا را تيره و تار ميديدم. در اين فاصله نميدانم عمويم چطور خبردار شده بود. عمو، زنعمو و دخترعموهايم آمدند بيمارستان. يكي از دوستان علي هم آمد. اما حالم آنقدر بد بود كه نميتوانستم با كسي حرف بزنم. مرا از طبقه همكف به طبقه بالا منتقل كردند. نگران علي و روزبه بودم. عجيب آنكه يادم رفته بود پاي روزبه قطع شده است. نميدانم چرا فكر ميكردم سالم است. نگران سر علي بودم. ديده بودم كه مغزش بيرون ريخته است. كيسه آبم پاره شده بود. زنعمويم كنارم بود و از من پرستاري ميكرد. خودش پرستار بود. چند ساعتي به طور سطحي و اوليه به من رسيدگي كردند. در اين مدت از علي و روزبه بيخبر بودم. بعدها به من گفتند كه روزبه پنج ساعت در اتاق عمل بوده است. پاي چپش قطع شده بود و در تاكسي جا مانده بود. فرداي آن روز مردم آن را در صندلي عقب پيدا كردند! ماهيچههاي پاي راست او هم قطع شده و به شدت آسيب ديده بود. استخوان اصلي نيز خرد شده بود. خدا خيلي به او كمك كرد. همان روزي كه اين اتفاق افتاد، يك تيم پزشكي قوي از دانشگاه شيراز به سرپرستي پرفسور مولوي به اهواز آمده بودند تا به مجروحان رسيدگي كنند. اولين مجروح آنها هم پسر من بود. اول قرار بود پاي ديگر روزبه را هم قطع كنند. اما پرفسور مولوي نگذاشته بود و خودش پنج ساعت او را عمل كرد.
يكي از تركشها از كنار نخاع روزبه گذشته بود و به طور سطحي خراشي بر پوست او ايجاد كرده بود و مستقيم به قلب علي خورده بود. اگر آن تركش فقط چند ميليمتر اينطرفتر حركت ميكرد، نخاع روزبه را قطع ميكرد و از سر به پايين فلج ميشد. خدا به او خيلي رحم كرده بود.
پرفسور مولوي استخوان پاي چپ قطعشده روزبه را بسيار ماهرانه و استادانه عمل كرد. استخوان كودك معمولاً رشد ميكند و بزرگ ميشود. استخوان سالم پاي كودكاني كه مثل روزبه پايشان از قلم قطع ميشود، پس از مدتي بيرون ميزند. اما آن دكتر ماهر چنان پاي روزبه را عمل كرد كه هرگز نياز به عمل مجدد پيدا نكرد. پس از آن عمل چندساعته، پرفسور مولوي بالاي سرم آمد و گفت: «خانم از خدا بخواه كه پاي بچهات به كار بيفتد.»
صداي گريه روزبه را از پايين ميشنيدم. گفتم: «مرا نزد بچهام ببريد. گريه ميكند.» زنعمويم گفت: «از كجا ميداني گريه روزبه است؟»
ـ صداي گريه او را ميشناسم. خودش است!
ـ خانم داريم ميبريم بيمارستان.
ـ زنش را هم ببريد. اين مرد زخمي شوهر اوست.
من و روزبه را جلوي تاكسيبار نشاندند. ماشين به راه افتاد. گريه روزبه آني قطع نميشد. از شيشه، پشتِ تاكسيبار را نگاه كردم. علي را دراز به دراز كف ماشين خوابانده بودند و حركتي هم نميكرد.
روزبه همچنان گريه ميكرد. خوب كه نگاه كردم، ديدم شلوار روزبه خوني است. به پاهايش دست زدم. ناگهان بر خودم لرزيدم. براي لحظهاي همه چيز در نظرم تيره و تار شد. فرياد زدم. پاي چپ بچهام نبود! با خودم گفتم: «اي خدا... اينها خواب باشد. همان كابوسهايي كه ميديدم.»
اما درد پاهاي خودم، چشمانم كه ميسوخت و گريههاي بيامان روزبه، مرا متوجه كرد كه بيدارم و خواب و رؤيا و كابوسي در كار نيست. اگر هم كابوسي باشد، در واقعيت اتفاق ميافتد. اين صحنهها را چندين بار در خواب ديده بودم؛ خوابي كه داشت به واقعيت ميپيوست.
ما را به هتلي بردند كه به بيمارستان تبديل شده بود. مرتب به راننده ميگفتم: «تو را به خدا مواظب اين آقا باش. او شوهر من است. زخمي شده!»
در بيمارستان روزبه را از من گرفتند و بردند. مرا هم روي برانكارد گذاشتند؛ علي را هم همينطور. پاهايم بيحس بودند و نميتوانستم روي آنها بايستم. دكتر معالج تا پاهاي مرا ديد گفت: «ببريدش راديوگرافي. از پاهايش بايد عكس بگيريد.» حرف دكتر را كه شنيدم، گفتم: «نه! مرا نبريد براي عكسبرداري!»
ـ براي چه!
ـ من باردارم.
ـ پس عكس نگيريد. تركشهاي پايش را بيرون بياوريد.
آنجا بود كه فهميدم تركش به پاهايم خورده و به همين خاطر، هر دو پايم لمس شده است. تركش كوچكي به پاي چپم خورده بود كه جراحي كردند و درآوردند. تركش پاي راستم زير عصب سياتيك بود. گفتند: «اگر اين را دربياوريم پايت فلج ميشود.»
شيشه ماشين به هر دو قرنيه چشمانم آسيب رسانده بود و نميتوانستم جايي را درست ببينم. همهجا را تيره و تار ميديدم. در اين فاصله نميدانم عمويم چطور خبردار شده بود. عمو، زنعمو و دخترعموهايم آمدند بيمارستان. يكي از دوستان علي هم آمد. اما حالم آنقدر بد بود كه نميتوانستم با كسي حرف بزنم. مرا از طبقه همكف به طبقه بالا منتقل كردند. نگران علي و روزبه بودم. عجيب آنكه يادم رفته بود پاي روزبه قطع شده است. نميدانم چرا فكر ميكردم سالم است. نگران سر علي بودم. ديده بودم كه مغزش بيرون ريخته است. كيسه آبم پاره شده بود. زنعمويم كنارم بود و از من پرستاري ميكرد. خودش پرستار بود. چند ساعتي به طور سطحي و اوليه به من رسيدگي كردند. در اين مدت از علي و روزبه بيخبر بودم. بعدها به من گفتند كه روزبه پنج ساعت در اتاق عمل بوده است. پاي چپش قطع شده بود و در تاكسي جا مانده بود. فرداي آن روز مردم آن را در صندلي عقب پيدا كردند! ماهيچههاي پاي راست او هم قطع شده و به شدت آسيب ديده بود. استخوان اصلي نيز خرد شده بود. خدا خيلي به او كمك كرد. همان روزي كه اين اتفاق افتاد، يك تيم پزشكي قوي از دانشگاه شيراز به سرپرستي پرفسور مولوي به اهواز آمده بودند تا به مجروحان رسيدگي كنند. اولين مجروح آنها هم پسر من بود. اول قرار بود پاي ديگر روزبه را هم قطع كنند. اما پرفسور مولوي نگذاشته بود و خودش پنج ساعت او را عمل كرد.
يكي از تركشها از كنار نخاع روزبه گذشته بود و به طور سطحي خراشي بر پوست او ايجاد كرده بود و مستقيم به قلب علي خورده بود. اگر آن تركش فقط چند ميليمتر اينطرفتر حركت ميكرد، نخاع روزبه را قطع ميكرد و از سر به پايين فلج ميشد. خدا به او خيلي رحم كرده بود.
پرفسور مولوي استخوان پاي چپ قطعشده روزبه را بسيار ماهرانه و استادانه عمل كرد. استخوان كودك معمولاً رشد ميكند و بزرگ ميشود. استخوان سالم پاي كودكاني كه مثل روزبه پايشان از قلم قطع ميشود، پس از مدتي بيرون ميزند. اما آن دكتر ماهر چنان پاي روزبه را عمل كرد كه هرگز نياز به عمل مجدد پيدا نكرد. پس از آن عمل چندساعته، پرفسور مولوي بالاي سرم آمد و گفت: «خانم از خدا بخواه كه پاي بچهات به كار بيفتد.»
صداي گريه روزبه را از پايين ميشنيدم. گفتم: «مرا نزد بچهام ببريد. گريه ميكند.» زنعمويم گفت: «از كجا ميداني گريه روزبه است؟»
ـ صداي گريه او را ميشناسم. خودش است!
در اين وقت دكتر جواني بالاي سرم آمد. پرسيد: «چه شده؟»
ـ مرا نزد بچهام ببريد. گريه ميكند. بهانه مرا گرفته!
ـ تو را ميبرم. اما ميخواهم داستاني را برايت بگويم.
ـ بگو!
پايش را بالا زد. گفت: «پاي مرا نگاه كن!»
متوجه شدم يكي از پاهايش مصنوعي است! گفت: «من يك پزشك موفق هستم. در زندگي هيچ مشكلي ندارم. زن و بچه و شغل خوبي هم دارم.» با خودم گفتم: «اين حرفها را چرا به من ميگويد. اين هم وقت گير آورده!» ادامه داد: «خيليها هستند كه يك پا و حتي دو پا ندارند و در زندگي آدمهاي موفقي هستند.»
ـ مرا نزد بچهام ببريد. گريه ميكند. بهانه مرا گرفته!
ـ تو را ميبرم. اما ميخواهم داستاني را برايت بگويم.
ـ بگو!
پايش را بالا زد. گفت: «پاي مرا نگاه كن!»
متوجه شدم يكي از پاهايش مصنوعي است! گفت: «من يك پزشك موفق هستم. در زندگي هيچ مشكلي ندارم. زن و بچه و شغل خوبي هم دارم.» با خودم گفتم: «اين حرفها را چرا به من ميگويد. اين هم وقت گير آورده!» ادامه داد: «خيليها هستند كه يك پا و حتي دو پا ندارند و در زندگي آدمهاي موفقي هستند.»
تعداد بازدید: 5055