زیتون سرخ (34)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۳۴)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
اما عدة ديگري ميگفتند كه تجربه صدساله حضور روحانيان انقلابي در ايران نشان داده است كه دستكم جناحي از روحانيت شيعه پتانسيل مردمي و حتي انقلابي بالايي دارند و در عمل در صف مبارزه با استعمار و امپرياليسم قرار گرفتهاند؛ كساني مثل آيتالله طالقاني، آيتالله شهيد سعيدي، آيتالله شهيد غفاري و امام خميني(ره) كه سالهاست روياروي رژيم شاه قرار دارند و با آن مبارزه ميكنند. به هر حال مردم در آن مقطع عاشقانه امام را دوست داشتند و بحثهاي نظري و تئوريك گروهها بر آنها تأثيري نداشت.
روز دوازدهم بهمن من و علي و خواهرم ناديا و شوهرش جمشيد، صبح زود براي استقبال از امام به خيابان آيزنهاور (آزادي) رفتيم. منزل ما خيابان كندي (توحيد) بود و با خيابان آزادي فاصله زيادي نداشت. صبح كه بيرون آمديم موج جمعيت مرا غافلگير كرد. تا آن روز، چنين جمعيتي را در تهران نديده بودم. حتي در راهپيمايي روز تاسوعا نيز اينهمه آدم نيامده بود. سرتاسر خيابان 24 اسفند (انقلاب) تا ميدان شهياد (آزادي) مملو از جمعيت بود. حتي مردم روي درختها يا تير برق رفته بودند و جا گرفته بودند. آن روز هزاران نفر نيز از شهرستانها آمده بودند. همه ايران در تهران خود را آماده استقبال از امام خميني(ره) كرده بودند.
گروهها با آرم سازماني و پلاكارد صف كشيده بودند و لابهلاي مردم ديده ميشدند. همه گروهها بودند، از چريكهاي فدايي خلق و مجاهدين خلق تا نهضت آزادي و مؤتلفه اسلامي. آن روزها دلها به هم نزديك شده بود همه با هم از رهبري امام خميني(ره) حمايت ميكردند و يا دستكم ناچار به اعلام حمايت شده بودند. امام در آن مقطع تبلور آرمان آزادي و انقلاب بود و هيچ گروهي جرئت مخالفت با ايشان را نداشت.
مردم در صف فشردهاي دو طرف خيابان صف كشيده بودند. پشتبامها مملو از جمعيت بود. سرتاسر خيابان و مسير حركت امام را گل سرخ ريخته بودند. آن روز جشن عمومي بود. وقتي ماشين حامل امام خميني(ره) از جلوي ما عبور كرد طوري از خود بيخود شديم كه بياراده شروع كرديم دنبال ماشين دويدن. وقتي به خودمان آمديم كه متوجه شديم در بهشتزهرا هستيم! كيلومترها راه را دويده بوديم و خودمان هم متوجه نشده بوديم. امام در بهشتزهرا آن سخنراني معروف را عليه سلطنت شاه و نخستوزيري شاپور بختيار كرد و شمارش معكوس براي سقوط رژيم سلطنت پهلوي آغاز شد.
در ماجراي هجوم مردم به پادگان حشمتيه و خلع سلاح آنها ما نيز به طور فعال شركت كرديم. من، علي، خسرو و فريبرز در كنار مردم كوكتل مولوتف ميساختيم و در سنگري كه كنار خيابان ساخته بوديم آنها را به طرف پادگان پرتاب ميكرديم. جنگ و درگيري سختي شد. از شب تا صبح نبرد كرديم. همه هيجان خاصي داشتيم. پادگان كه سقوط كرد برخي گروههاي چپ و مردم شروع به غارت اشيا و اثاثهاي آن كردند. خصوصاً انبار اسلحة آنجا به طور كامل مورد هجوم قرار گرفت و همه اسلحههاي داخل آن غارت شد. صحنة مضحك و در عين حال تأثرآوري پيش آمد. هركسي را كه ميديدي چيزي به غنيمت گرفته بود و در حال فرار بود؛ يكي صندلي، ديگري گوني برنج، آن يكي ميز و پشت سرش صندلي. من از ديدن اين صحنهها خيلي ناراحت ميشدم. گروهي كه مدعي آزادي خلق و عدالت اجتماعي همگاني بودند، در عمل به دزدي ميز و صندلي و برنج و روغن پادگان كشيده شده بودند. همانجا و در همان لحظه دريافتم كه ميان شعار و تئوري و عمل تا چه اندازه فاصله است.
در هجوم به پادگان جمشيديه گروه ما حاضر بود و مقداري اسلحه غارت كرد و در جاهاي امني براي روز مبادا پنهان كرد. وقتي عمل بچهها را با مطالب كتابهاي چهگوارا، كاسترو، هوشيمينه و... مقايسه ميكردم، ميديدم چقدر فاصله وجود دارد. آنها چريك و قهرمان بودند و واقعاً براي رهايي خلقشان از سلطة امپرياليسم مبارزه ميكردند ولي دوستان ما صندليدزد از آب درآمدند.
عصر روز 22 بهمن، روز تاريخي و فراموشناشدني براي مردم تهران و ايران بود. مردم پس از دو سه روز جنگ و نبرد با ارتش شاه و تصرف پادگانها و مراكز نظامي، موفق شدند رژيم سلطنت 2500 ساله را در ايران سرنگون كنند. در خيابانهاي اطراف خانه ما شور و ولوله خاصي برپا بود. زن و مرد و كوچك و بزرگ به كوچه و خيابان ريخته بودند و شادي ميكردند. عدهاي سرود «اي ايران اي مرز پرگهر» ميخواندند. عدهاي با اسلحههاي غنيمتي تيراندازي ميكردند و چند نفر ميان مردم شيريني پخش ميكردند. من حال و هواي خاصي داشتم. از خوشحالي بغض گلويم را فشرده بود و نميدانستم بايد چه كار كنم. شادي و سرور در چهرهها و رفتارها موج ميزد. حتي عدهاي زن و مرد در خيابان شروع كردند به رقصيدن و دست زدن. هركسي با هر رفتاري سعي ميكرد شادي خود را نشان بدهد. علي در حال خود بود و از شادي اشك در چشمانش حلقه زده بود.
پایان فصل دهم
تعداد بازدید: 4584