زیتون سرخ (22)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۲۲)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


گاهي اوقات علي خانه نبود. من با خسرو و فريبرز دربارة مسائل مختلف حرف مي‌زدم. غافل از اينكه بهروز زاغ سياه مرا چوب مي‌زند. حتي از روي ديوار سرک مي‌کشيد و مرا مي‌پاييد. يک بار که من و خسرو نشسته بوديم و حرف مي‌زديم، بهروز نزد علي رفته بود و گفته بود: «از ناهيد خبر داري؟»
ـ چه خبري؟
ـ با خسرو روي هم ريخته!
ـ مزخرف نگو!
علي با عصبانيت به خانه آمد. من و خسرو به او گفتيم: «چه شده!» ماجراي بهروز را گفت و اضافه کرد: «آدم پستي است!»
بهروز از راه‌هاي مختلف چندين بار سعي کرد روابط من و علي را به هم بزند. اما موفق نشد.
سال 1354 پدر علي در شاهرود فوت کرد. ما امتحانات آخر ترم را گذارنديم. يک امتحان ديگر مانده بود. صبح من و علي براي امتحان دادن به دانشگاه رفتيم. درس ترموديناميک بود. بهروز تا علي را ديد، فوراً خبر فوت پدرش را به او داد. ظاهراً از طريق اقوامش خبردار شده بود که پدر علي در شاهرود از دنيا رفته است. همان‌جا حال علي منقلب شد. گوشه‌اي نشست و شروع کرد به گريه کردن. كار بهروز مرا خيلي عصباني كرد. با پرخاش به او گفتم: «تو خجالت نمي‌کشي؟»
ـ براي چه!
ـ اين موقع وقت خبر دادن بود. صبر مي‌كردي امتحان تمام شود بعد به او مي‌گفتي.
اگر علي در آن درس نمره نمي‌آورد، يک ترم عقب مي‌ماند. هرطور بود علي را راضي کردم تا در جلسه امتحان حاضر شود. خودم هم جلوي او نشستم و پاسخ‌ها را به او رساندم. امتحان که تمام شد او براي شركت در مراسم عزاداري پدرش به شاهرود رفت.
استاد درس جامد ما بهايي بود. ضمناً ساواکي هم بود و اخبار دانشگاه را به ساواک منتقل مي‌کرد. روابط خاصي با خارجي‌ها داشت. سال چهارم براي دو نفر از دانشجويان نخبه دانشگاه ما بورس آمريکا فراهم کرد و آن‌ها را راهي آمريکا کرد. براي من هم در يکي از دانشگاه‌هاي آمريکا بورس تهيه کرد. يادم هست روزي که بورس من رسيد، کلي در راهروهاي دانشگاه گشت تا خبرش را به من بدهد. چون مي‌دانستم او ساواکي است، بورس آمريکا را قبول نکردم. به من گفت: «تو با علي نگرد! او تو را خراب مي‌کند! تو بايد به آمريکا بروي! آينده درخشاني در انتظار تو است.» اما هرچه اصرار کرد من نپذيرفتم.
در اين مدت من و علي سخت عاشق و شيفته هم شده بوديم. دلم نمي‌خواست از او دور باشم. مي‌خواستم در محيطي که او هست و نفس مي‌کشد من هم نفس بکشم. اگر به آمريکا مي‌رفتم، از او دور مي‌شدم.

سرانجام در بهمن‌ماه 1354 من و علي فارغ‌التحصيل شديم و ليسانس گرفتيم. البته بايد شش ماه زودتر ليسانس مي‌گرفتيم اما چون ساواک يک ترم ما را تعطيل کرد درس ما بهمن‌ماه تمام شد.

پایان فصل هفتم



 
تعداد بازدید: 5307


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.