زیتون سرخ (21)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۲۱)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


سال چهارم دانشگاه ساواک ضربه سختي به تشکيلات ما وارد کرد. گروه ما خيلي فعال شده بود و مرتب اعلاميه پخش مي‌کرد. خبرچين‌هاي ساواک فريبرز را شناسايي کردند. ساواک طي يورشي فريبرز را گرفت و حدود يک ماه زنداني کرد. فريبرز که آزاد شد، بلافاصله خسرو را گرفتند. هر دو را شکنجه دادند. من و علي سخت مي‌ترسيديم که آن دو نفر زير شکنجه ما را هم لو بدهند. اين بود که همه اسناد و مدارک و کتاب‌هاي خطرناک را نابود کرده و يا به جاهاي امن منتقل كرديم. براي مدتي قرارهاي تشکيلاتي را متوقف کرديم و فقط به درس و ورزش پرداختيم. خسرو که زندان رفت، کمي بعد چند نفر ديگر را هم گرفتند. همه فکر مي‌کردند خسرو آن‌ها را لو داده است، اما بعدها معلوم شد فريبرز زير شکنجه مقاومت نكرده و عده‌اي را لو داده است. در اين ميان من و علي، به دليل روابط خاص‍ّمان، لو نرفتيم و زنداني نشديم. کمي بعد رسول را هم گرفتند و عملاً هسته ما متلاشي شد.
از دهه پنجاه شمسي وضعيت سياسي دانشگاه‌ها به کلي دگرگون شد و بسياري از دانشجويان سياسي شدند و حداقل در شعار و گفتار مخالف رژيم پهلوي بودند. آگاهي آنان بالا رفت و گروه‌هاي سياسي شروع به يارگيري از ميان دانشجويان کردند. يکي از اشکال اعتراض به رژيم در دانشگاه‌ها، اعتصاب‌هاي عمومي و يا تخريب سالن‌هاي غذاخوري و خوابگاه‌هاي دانشجويي بود. در آن سال‌ها کمتر ترمي بود که در آن اعتصاب يا اعتراض صورت نگيرد. ساواک و مسئولان امنيتي نيز به شدت فعال بودند و از طريق دانشجوياني که به استخدام درمي‌آوردند، رهبران مبارزات دانشجويي را شناسايي و بازداشت مي‌کردند.
سال 1353 که من سال چهارم بودم تصميم گرفتيم در اعتراض به شکنجه و اعدام زندانيان سياسي توسط ساواک، اقدام مهمي انجام دهيم. پس از بحث و بررسي‌هاي مفصل قرار شد اعتراض در خوابگاه دانشجويي دخترانه گلستان، که من هم در آن بودم، صورت گيرد. خوابگاه سه طبقه داشت و بسيار هم شلوغ بود. اتاق ما در طبقة سوم قرار داشت. جعبه کنترل برق در طبقه سوم بود. قرار شد شبانه من بروم و جعبه را دستکاري کنم و از کار بيندازم و برق را قطع کنم تا در تاريکي شب دوستان ديگر دانشجو اقدام به شکستن و تخريب كنند. با هم قرار گذاشتيم که داخل اتاق‌هاي خود به چيزي دست نزنيم و فقط به سالن‌هاي عمومي و راهروها حمله كنيم. در ساعت مناسب رفتم و فيوز اصلي برق خوابگاه را قطع کردم. کل سه طبقه در تاريکي شب فرورفت. بلافاصله من و دختران ديگر شروع کرديم به شکستن شيشه‌هاي در و پنجره‌ها و سالن عمومي و راهروها. من روز قبل، از ترس، همه کتاب‌هاي دردسرساز را در کولر خوابگاهم جاسازي کرده بودم تا ساواکي‌ها نتوانند آن‌ها را پيدا کنند. خسارت زيادي به ساختمان خوابگاه وارد کرديم. يک ساعت بعد گارد دانشگاه آمد و خوابگاه را محاصره کرد. هرطور بود برق ساختمان را وصل کردند. برق که آمد من از ميزان خرابي‌ها تعجب کردم. بلافاصله ما را به اتاق‌ها فرستادند و شبانه شروع كردند به عوض کردن شيشه‌ها و در و پنجره‌هاي شکسته. صبح که از اتاق بيرون آمديم، انگار شب قبل هيچ خبري نبوده است! همه جا شيشه و در نو گذاشته بودند.
مديريت دانشگاه تصميم گرفت از ما انتقام بگيرد. به همين خاطر، ترم را منحل کرد و ما را به خانه‌هايمان فرستادند. يک ترم تمام ما را از تحصيل محروم کردند. الان که به آن واقعه مي‌انديشم، درمي‌يابم كه كار ما احمقانه بود. دانشگاه و امکانات آن از آن‌ِ ما بود و با پول مردم محروم تأمين مي‌شد. شکستن شيشه و اين کارها ضربه‌اي به نظام نبود. فقط باعث شد ما يک ترم از درس و علم و دانش محروم شويم و هيچ نتيجه ملموس و عملي هم به دست نياوريم.
اندکي بعد از اين ماجرا بگير و ببندها شروع شد. ساواك چند نفر از دانشجويان را گرفت و به شدت شکنجه داد. آن‌ها تعداد زيادي را لو دادند. ساواک عده زيادي را شناسايي کرد و برخي از آن‌ها بازداشت شدند. از جمله دختراني را که ساواک بازداشت کرد و زير شکنجه قرار داد، دختري بود که اصلاً در خط مبارزه و انقلاب نبود. خيلي شکنجه شد اما چيزي نداشت که لو بدهد! ساواک يک دختر ديگر را هم گرفت که از رهبران اصلي چريک‌هاي فدايي در خوابگاه گلستان و کل دانشگاه جندي‌شاپور اهواز بود. او را هم خيلي شکنجه کردند و مدت‌ها در زندان بود. آن دختر تُرک بود و در تبريز شاگرد صمد بهرنگي بود. از رفتار و گفتارهاي صمد خاطرات جالبي براي ما تعريف مي‌کرد. دختري مبارز بود و بارها به زندان افتاد. بعدها با يک پزشک جراح ازدواج کرد.
آن ترمي که ما را به زور تعطيل کردند، بنياد اشرف پهلوي ماهيانه‌اش را قطع کرد و تا آغاز ترم جديد به من ماهيانه نداد. اغلب دانشجويان، آن ترم به شهرستان‌هاي خود نرفتند. همگي در  اهواز مانديم. دلم نمي‌خواست پدرم بفهمد که ما را تنبيه كرده‌اند و يک ترم از درس و تحصيل محروم شده‌ايم. چند ماهي در اهواز ماندم. با علي به اين‌طرف و آن‌طرف رفتيم و همه جاي خوزستان را گشتيم. مقدار زيادي هم کتاب و جزوه خواندم.
يکي از دانشجويان همشهري علي، بهروز نام داشت. به روابط من و علي حسادت مي‌كرد. من با علي و دوستان او خيلي راحت و صميمي بودم. بهروز سعي مي‌کرد روابط من و علي را به هم بزند. علي، خسرو و فريبرز در يک منزل مشترک زندگي مي‌کردند. من براي ديدن علي به خانه آن‌ها مي‌رفتم.



 
تعداد بازدید: 6037


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.