زیتون سرخ (18)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۱۸)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
در آغاز معني برخي کلمات را نميدانستم. رسول معلم و راهنماي من بود و مثلاً ميگفت که «فيکسيسم» يعني قائلان به خلقت آني انسان توسط خدا و «ترانسفرميسم» يعني معتقدان به روند تکامل. البته بحثهاي تئوريک و عميق فلسفي خيلي کم بود و 95 درصد حجم مباحث حول مسائل سياسي و مبارزاتي روز بود. چند بار به من اعلاميههايي دادند که مخفيانه در دانشگاه و خوابگاه پخش کردم. اعلاميهها درباره مظالم شاه، شکنجه و اعدام زندانيان سياسي و سرکوب مبارزات مردمي بود. مطالبي هم درباره واقعه سياهکل و جنگل بود. منزل عمويم جاي امني براي چنين مطالعاتي نبود. عمويم دو دختر و پنج پسر داشت و خانهاش خيلي شلوغ بود. عموزادگانم نيز خط فکري خاصي نداشتند. از اين رو اغلب اين کتابها را در کتابخانه دانشگاه ميخواندم. کتاب اصلي را لاي کتاب درسي ميگذاشتم و با خيال راحت آن را ميخواندم. خودم هم شروع کردم به کتاب خريدن. چندين کتاب درباره چين، ويتنام، الجزاير، مصر و آمريکا خريدم و مطالعه کردم. بعدها پدرم گفت: «اگر به جاي اينهمه کتاب، فرش ميخريدي، الان از کف تا سقف اتاق فرش داشتي!»
مضحک آنکه در همين مقطع شوهر خالهام که ساواکي بود به من پيشنهاد داد تا خبرچين ساواک در دانشگاه شوم و اخبار را به ساواک اهواز گزارش بدهم و در مقابل آنها به من پول بدهند. سال اول که بودم در خوابگاه ما دختري از اهالي بندرعباس ساواکي بود و همه از وي نفرت داشتند و از او دوري ميکردند. بدون آنکه حساسيت شوهر خالهام را برانگيزم پيشنهاد او را رد کردم. گفتم: «درسهايم خيلي سنگين است. وقت کار ديگري ندارم!» موضوع تماس ساواک را از دوستانم پنهان کردم و چيزي به آنها نگفتم. ساواک ميان دانشجويان مأمور داشت و به شدت محيط دانشگاه را کنترل ميکرد.
چون سال اول دانشجوي اول دانشگاه شده بودم از طرف بنياد اشرف پهلوي ماهي 550 تومان به من کمک مالي ميشد. بر اساس مقررات دانشگاه کساني که عضو تيم دو ميداني بودند از طرف تربيت بدني دانشگاه ماهي دويست تومان مقرري داشتند، اما چون من دختر بودم به من پولي نميدادند. به پسرها ميدادند. در اين ميان مطلع شدم که اشرف پهلوي، خواهر دوقلوي شاه، به اهواز آمده است و قصد بازديد از دانشگاه ما را دارد. روز قبل از بازديد نزد رئيس تربيت بدني دانشگاه رفتم و گفتم: «چون به پسرها پول ميدهي بايد به من هم بدهي!»
ـ نه! به تو نميدهم. به دخترها تعلق نميگيرد!
تصميم گرفتم حقم را به هر نحوي که شده بگيرم. فرداي آن روز که اشرف قرار بود براي بازديد بيايد، ساواک دانشگاه را تعطيل کرد و اجازه نداد هيچ دانشجويي به آنجا برود. از اين ترس داشتند که دانشجويان در حضور اشرف شلوغ کنند يا به او آسيبي برسانند. صبح زود من از پشت دانشگاه بدون آنکه مأموران ساواک مرا ببينند وارد محوطه شدم و زير يک سرپله کنار آزمايشگاه شيمي مخفي شدم. اشرف که وارد ساختمان شد من هم از مخفيگاهم بيرون آمدم. بلافاصله مأموران گارد حفاظت مرا ديدند. با تشر پرسيدند: «تو اينجا چه ميکني.»
ـ آمدهام اشرف پهلوي را ببينم!
ـ براي چه؟
ـ ميخواهم ببينمش. اشکالي دارد!
مضحک آنکه در همين مقطع شوهر خالهام که ساواکي بود به من پيشنهاد داد تا خبرچين ساواک در دانشگاه شوم و اخبار را به ساواک اهواز گزارش بدهم و در مقابل آنها به من پول بدهند. سال اول که بودم در خوابگاه ما دختري از اهالي بندرعباس ساواکي بود و همه از وي نفرت داشتند و از او دوري ميکردند. بدون آنکه حساسيت شوهر خالهام را برانگيزم پيشنهاد او را رد کردم. گفتم: «درسهايم خيلي سنگين است. وقت کار ديگري ندارم!» موضوع تماس ساواک را از دوستانم پنهان کردم و چيزي به آنها نگفتم. ساواک ميان دانشجويان مأمور داشت و به شدت محيط دانشگاه را کنترل ميکرد.
چون سال اول دانشجوي اول دانشگاه شده بودم از طرف بنياد اشرف پهلوي ماهي 550 تومان به من کمک مالي ميشد. بر اساس مقررات دانشگاه کساني که عضو تيم دو ميداني بودند از طرف تربيت بدني دانشگاه ماهي دويست تومان مقرري داشتند، اما چون من دختر بودم به من پولي نميدادند. به پسرها ميدادند. در اين ميان مطلع شدم که اشرف پهلوي، خواهر دوقلوي شاه، به اهواز آمده است و قصد بازديد از دانشگاه ما را دارد. روز قبل از بازديد نزد رئيس تربيت بدني دانشگاه رفتم و گفتم: «چون به پسرها پول ميدهي بايد به من هم بدهي!»
ـ نه! به تو نميدهم. به دخترها تعلق نميگيرد!
تصميم گرفتم حقم را به هر نحوي که شده بگيرم. فرداي آن روز که اشرف قرار بود براي بازديد بيايد، ساواک دانشگاه را تعطيل کرد و اجازه نداد هيچ دانشجويي به آنجا برود. از اين ترس داشتند که دانشجويان در حضور اشرف شلوغ کنند يا به او آسيبي برسانند. صبح زود من از پشت دانشگاه بدون آنکه مأموران ساواک مرا ببينند وارد محوطه شدم و زير يک سرپله کنار آزمايشگاه شيمي مخفي شدم. اشرف که وارد ساختمان شد من هم از مخفيگاهم بيرون آمدم. بلافاصله مأموران گارد حفاظت مرا ديدند. با تشر پرسيدند: «تو اينجا چه ميکني.»
ـ آمدهام اشرف پهلوي را ببينم!
ـ براي چه؟
ـ ميخواهم ببينمش. اشکالي دارد!
تعداد بازدید: 5597