زیتون سرخ (13)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۱۳)

خاطرات‌ناهید‌یوسفیان

گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی

انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)

دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت

نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


ادامه فصل ششم
از تمامي شهرهاي ايران دختراني براي شركت در جشن دختر شايسته آمده بودند. ميزبان ما مجله زن روز بود. همه دختراني كه آمده بودند از طبقه پولدار بودند. همگي به آرايشگاه رفته بودند و موها و صورتشان را آرايش كرده بودند. صبح يك دست لباس بر تن مي‌كردند، عصر يك دست و شب يك دست ديگر. از لحاظ درس و سواد در سطح پاييني بودند و شايستگي آنان در چيز ديگري بود! آن‌ها با تحقير به من نگاه مي‌كردند. من فكر مي‌كردم چون باسواد و شاگرد اول هستم مرا به آنجا برده‌اند، اما حقيقت چيز ديگري بود.
در تهران ما را به ديدن دفتر مجله زن روز و مؤسسه كيهان، كه در خياباني نزديك ميدان توپخانه بود، بردند. رئيس مجله زن روز با ما ديدار كرد. ما را براي بازديد به چند كاخ هم بردند. به پيست اسكي هم رفتيم و اسكي‌ بازي كرديم. ما را به كنسرت نيز بردند. چند خواننده زن و مرد آمدند و خواندند. يك هفته در تهران مانديم و همه جا را گشتيم. من با اعتماد به نفس كامل ميان آن‌همه دختر خوشگل و پولدار حضور داشتم و اصلاً احساس كمبود نمي‌كردم. از آن يك هفته عكس‌هاي زيادي در آلبوم خانوادگي دارم كه البته قابل انتشار نيست! حتي در يكي از شماره‌هاي مجله زن روز عكس دسته‌جمعي ما را به چاپ رساندند. آن شماره مجله را هنوز در آرشيوم نگه‌داري مي‌كنم.
در تهران ما را به يك جمع دانشجويي نيز بردند. آنجا برخي از دانشجويان پسر و دختر با حالت خاصي به ما نگاه مي‌كردند. از نگاهشان تحقير مي‌باريد. البته من بعدها متوجه شدم.
مدتي بعد چند نامه ناشناس از تهران به دستم رسيد. در آن به من تذكر داده بودند كه به جاي نمايش تن و بدن بهتر است افكار و انديشه‌ام را به نمايش بگذارم. اين نامه‌ها ضربه مناسبي بود كه مرا هوشيار كرد و فهميدم كه رژيم شاه چه دام هولناكي پيش پاي ما پهن كرده است. پس از فكر و انديشه بسيار، از اينكه دچار اين اشتباه شده بودم و در مراسمي شركت كرده بودم كه نه براي طبقه من مناسب بود و نه با عقايدم سازگاري داشت، پشيمان شدم.
كتابي به نام پسرك لبوفروش به دستم رسيد. كتاب نوشته صمد بهرنگي بود. از خواندن آن كتاب خيلي لذت بردم. كتاب‌هاي ديگر بهرنگي را نيز يافتم و خواندم. در فاصله دو، سه سال همه كتاب‌هاي وي را خواندم؛ كچل كفترباز، يك هلو هزار هلو، ماهي سياه كوچولو، بيست و چهار ساعت خواب و بيداري و... صمد مرا با دنياي فقر و نداري و مبارزه براي بهروزي انسان‌ها آشنا كرد. همان‌طور كه گفتم در همين دوران كتاب‌هاي جلال‌ آل‌احمد و سيمين دانشور را هم مي‌خواندم. خواندن اين كتاب‌ها چشم مرا بر حقايق بسياري باز كرد و كم‌كم مرا به مسائل اجتماعي و سياسي حساس و علاقه‌مند كرد.
مطالعه كتاب‌هاي صادق هدايت، سيمين دانشور، آل‌احمد و بهرنگي كم‌كم شخصيت و منش مرا تحت تأثير خود قرار دادند و با ديدن بي‌عدالتي‌هاي اجتماعي، حساس‌تر مي‌شدم. اين موضوع در انشاهاي من نيز تأثير مي‌گذاشت. اغلب انشاهاي تند و انتقادي مي‌نوشتم و به همين خاطر، معلم انشا نمره كمي به من مي‌داد. البته در كلاس مرا تشويق مي‌كرد و نمره بيست هم به من مي‌داد اما در امتحانات از ترس ساواك، نمره كمي مي‌داد!
سال آخر دبيرستان در امتحانات نهايي موضوع انشاي ما دربارة «انقلاب سفيد شاه و ملت» بود و من طبق معمول يك انشاي تند انتقادي سياسي نوشتم و ظلم و ستم‌هايي را كه به كشاورزان مي‌شد، افشا كردم. آن روزها مقالاتي از خسرو گل‌سرخي و كرامت‌الله دانشيان به دستم رسيده بود. دانشيان در مقالات خود چهره رژيم را در ارتباط با روستاها، افشا كرده بود. من همان‌ها را در انشايم نوشتم. روي همين اصل معلم انشا به من نمره يازده. داد. خوب كه فكر مي‌كنم درمي‌يابم كه اين كار من خيلي اشتباه بود؛ زيرا اگر آن معلم ساواكي بود و انشاي مرا به ساواك مي‌داد، روزگارم سياه مي‌شد. اما مرد خوب و مط‍ّلعي بود.
در دبيرستان كه بوديم يك واحد درسي داشتيم به نام «انقلاب سفيد» كه در آن كتاب انقلاب سفيد، نوشته محمدرضاشاه پهلوي را به ما درس مي‌دادند. معلم اين درس چپي و مخالف شاه و رژيم پهلوي بود. در كلاس به جاي انقلاب سفيد مي‌گفت: «انقلاب سياه» و سياست‌هاي غلط شاه را افشا مي‌كرد. همان روزها برخي از روستايياني را كه براي كار به اراك مي‌آمدند، مي‌ديدم. آنان تعريف مي‌كردند كه چگونه زمين‌هايشان غصب شده است و دربه‌در شده‌اند و به روز سياه نشسته‌اند. آن معلم انقلابي ما را با بسياري از مظالم رژيم شاه آشنا كرد. پس از مدتي ساواك او را دستگير و زنداني كرد. حرف‌ها و درس‌هاي او براي من بسيار مفيد بود.
وقتي به سال چهارم دبيرستان رسيدم، آن روزگار، در شهر اراك در رشته رياضي كلاس چهارم تشكيل نمي‌شد. به پدرم گفتم: «اگر اينجا مدرسه نبود، بايد براي ادامه تحصيل به تهران بروم.»
چندين بار به اداره آموزش و پرورش اراك رفتم و تلاش بسيار كردم تا بالاخره كلاس چهارم رشته رياضي دختران، در شهر اراك تشكيل شد و من جزء اولين دانش‌آموزاني بودم كه در اراك در كلاس چهارم رياضي دختران شركت كردم و با معدل هفده شاگرد اول شدم.
سال آخر دبيرستان كه بودم در اعتقادات مذهبي‌ام اتفاق خاصي افتاد. كتابي از يكي از روحانيان خوش‌فكر معاصر به دستم رسيد. درباره نماز بود. در اين كتاب آمده بود كه مسلمان ايراني مي‌تواند نمازش را به زبان فارسي بخواند! شايد هم، من، چنين استنباطي از آن كتاب كردم.


 
تعداد بازدید: 6085


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.