زیتون سرخ (7)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ(۷)
خاطراتناهيديوسفيان
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري)
دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است.
صورتمسئله را گفت. اما من بلد نبودم آن را بنويسم! صورتمسئله را با صداي بلند خواند و من بلافاصله حل آن را روي تختهسياه نوشتم. معلم از هوشم در رياضيات خيلي تعجب كرد. گفت: «چرا نمينويسي؟» با لكنت زبان گفتم: «بلد نيستم بنويسم.»
ـ بله؟
ـ بله.
ـ رياضيات تو خوب است. بايد خواندن و نوشتن را هم ياد بگيري. فردا با مادرت بيا.
خانم پورچي مادرم را ميشناخت. مادرم نزد او رفت. به مادرم گفت: «خانم! فرزند شما در رياضيات عالي است. اما خواندن و نوشتن نميداند. مگر اين دو سال كجا درس خوانده؟»
سه ماه تمام خانم پورچي بعدازظهرها وقتي مدرسه تعطيل ميشد با من الفباي فارسي كار كرد و موفق شد خواندن و نوشتن را به طور كامل به من ياد بدهد. با وجود اين تا سالهاي بعد من در درسهايي چون املا، انشا، فارسي و ادبيات مشكل داشتم. پدرم براي تقويت املايم، از روي كتاب كليله و دمنه به من املا ميگفت؛ با آن كلمات قلنبه و سلمبه و عجيب و غريب و پر از حروف تشديددار! در بد دامي گير افتاده بودم و راه فرار هم نداشتم. در مدرسه خانم پورچي بود و در خانه پدرم با كتاب كليله و دمنه! چند بار دلدرد معروفم عود كرد، اما معلم دستم را خوانده بود و ميگفت: «بيخود دلت درد ميكند. دلدرد نداري. در كلاس بنشين.» حتي داخل كيفش نبات ميگذاشت و تا خودم را به دلدرد ميزدم، نبات را به من ميداد و ميگفت: «بخور! اين دلت را خوب ميكند.»
خانم پورچي راه فرار را روي من بست. ناچار درس خواندن را پذيرفتم و در مدتي كمتر از سه ماه پيشرفت كردم. راه علم و دانش و پيشرفت را خانم پورچي به روي من گشود. خداوند رحمتش كند. اگر او نبود، هرگز به جايي نميرسيدم. علاوه بر او املاهاي كليله و دمنه پدرم هم خيلي به من كمك كرد.
از كلاس چهارم وضع درسم خوب شد و نمراتم از يك و دو و سه به يازده و دوازده و حتي پانزده رسيد. البته درس رياضياتم عالي بود و غالباً هجده و نوزده و برخي اوقات بيست ميگرفتم. در كلاس شاگرد متوسطي بودم. كلاسهاي چهارم، پنجم و ششم نظام قديم دبستان را با همين وضعيت گذراندم.
مادرم به من «خدر» ميگفت؛ زيرا به طور حيرتانگيزي نسبت به غذا حريص بودم. مادرم سر سفره، نان را تكهتكه ميكرد. من نان خودم را روي پايم ميگذاشتم و از نان خواهرهايم ميخوردم. مادرم ميگفت: «چرا از نان خودت نميخوري؟» ميگفتم: «ميترسم نانم تمام شود و گرسنه بمانم!» كلاس سوم كه بودم، عيد نوروز براي ديدن مامان تهراني به تهران رفتيم. مادربزرگم غذا كشيد و جلوي ما گذاشت. هنوز شروع به خوردن نكرده بودم كه گفتم: «كم است!» مادربزرگم گفت: «بخور! باز هم ميدهم.» شروع كردم به خوردن. مرتب مادربزرگم غذا در بشقاب من ميريخت و من ميخوردم. مادرم گفت: «به اين زياد غذا نده! اين دختر سيري ندارد. ميتركد!» اما مامان تهراني ميگفت: «نه! آنقدر بايد بخورد تا ديگر نگويد ميخواهم!»
آنقدر خوردم كه دلم ورم كرد. دلدرد سختي گرفتم. هنوز آن درد را به ياد دارم. از شب تا صبح به خودم پيچيدم. مامان تهراني گفت: «چرا به خودت ميپيچي؟»
ـ دلم درد ميكند.
ـ چرا؟
ـ خيلي خوردم.
ـ چرا خيلي خوردي؟ كاه مال خودت نبود كاهدان كه مال خودت بود. تا تو باشي ديگر حرص نزني.
آن شب تصميم گرفتم عادت حرص زدن را از خودم دور كنم؛ اما نميتوانستم.
***
كلاس دوم كه بوديم منزل ما عوض شد كه داستان جالبي هم دارد. خانه سازماني كه در آن بوديم فقط دو اتاق داشت؛ مادرم يكي از اتاقها را مهمانخانه كرده بود و كسي حق ورود به آنجا نداشت و در اتاق ديگر پدر، مادر، من و سه خواهرم زندگي ميكرديم. هنوز سه خواهر ديگرم متولد نشده بودند.
جاي ما در آن اتاق تنگ بود. پدرم مطلع شد كه شركت راهآهن براي رانندههاي قطار كمي آنطرفتر از خانه ما، منازل سازماني جديدي ساخته است. پدرم به رئيس خود گفته بود كه خانهاش كوچك است و اگر امكان دارد او را به يكي از منازل جديد منتقل كنند. رئيس محرمانه به پدرم گفته بود: «منازل جديد براي كسان ديگري است. من نميتوانم خانهاي به تو بدهم، اما يك راهحل به تو پيشنهاد ميكنم.»
ـ چه راهحلي؟
ـ شبانه اسباب بكش و برو! به كسي هم نگو كه من به تو گفتهام! ضمناً اين كار را خودت نكن. بگو زن و فرزندانت اين كار را بكنند.
ـ چرا؟
ـ اگر كسي از تو بازخواست كرد، ميگويي من روحم خبر نداشته است! آنها بدون اطلاع من اين كار را كردهاند!
پدرم پذيرفت و تصميم گرفت همين كار را بكند.
تعداد بازدید: 5283