زیتون سرخ (6)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ(۶)
خاطراتناهيديوسفيان
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري)
دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است.
فصل سوم
شش ساله بودم و در مهرماه 1337 به كلاس اول دبستان پا گذاشتم. نام مدرسه ما شكوفه بود. در كلاس اول، سه، چهار ماه نخستِ سال كلاس ما مختلط بود. يعني پسرها و دخترها يك جا بودند. پسرهاي تنبل و درسنخوان يا كساني را كه شيطنت ميكردند، فلك ميكردند. يعني آنها را روي زمين ميخواباندند و با چوب به كف پاهايشان ميزدند. براي تنبيه دخترها، با چوب به كف دستشان ميزدند. هروقت كه به كف دست من چوب ميزدند تا يك هفته دستم درد ميكرد و با درد آن را باز و بسته ميكردم. مدتي بعد پسرها را از دخترها جدا كردند.
خانم معلمي داشتيم كه دخترش هم، شاگردش بود. هميشه، همه توجهش به دخترش بود. او را پاي تختهسياه ميبرد. به ما توجه نميكرد. من از خانم معلم و درس و كلاس بدم ميآمد. دلم ميخواست بيرون از كلاس درس باشم و با بچههاي همسايه و محل ليليبازي و طناببازي كنم. من و ميرزايي، دوستم، ته كلاس مينشستيم و با هم بازي ميكرديم. با ميرزايي تا كلاس ششم دبستان همكلاس بودم. ميرزايي، كه اسم كوچكش از يادم رفته، سالها بعد دچار سرنوشت هولناكي شد. در همان آغاز جنگ، او كه ازدواج كرده بود و فرزنداني هم داشت، ساكن خرمشهر بود. شنيدم كه يكي از تانكهاي عراقي داخل خانه آنها رفته بود و خودش، شوهرش و بچههايش زير تانك له شده بودند. پدر آن دختر با پدرم همكار بود و همو به پدرم اين خبر را داده بود.
از سال اول دبستان چيز زيادي در خاطرم نمانده است. فقط يادم هست صبح و بعدازظهر به مدرسه ميرفتيم؛ صبح تا ساعت دوازده و بعدازظهر از ساعت دو تا چهار. از كلاس و درس فراري بودم و سال اول چيزي ياد نگرفتم. بعدازظهرها معمولاً دلدرد ميگرفتم و هرطور بود از كلاس غيبت ميكردم. اگر به خانه ميرفتم، مادرم مرا دعوا ميکرد. اطراف مدرسه با بچهها بازي ميكردم و ساعت چهار عصر به خانه ميرفتم.
نمرههاي درسيام معمولاً دو يا سه بود! خيلي هم شلخته بودم. يك روز هرچه گشتم دفتر مشق شبم را نيافتم. شروع كردم به گريه كردن. مادرم گفت: «چه شده؟ چرا گريه ميكني؟» گفتم: «دفتر مشقم نيست.» مادرم گفت: «انداختمش تو سطل آشغال!»
سراغ سطل آشغال رفتم. ديدم بله! مادرم دفتر مشقم را در آشغالها انداخته است! كاملاً كثيف شده بود. آن را با آب تميز كردم و برگهايش را اتو كشيدم! صبح روز بعد كه دفتر را به دست معلم دادم، آن را بر سرم كوبيد و گفت: «اين را از سطل آشغال پيدا كردي؟» نميدانم او از كجا به اين راز پي برده بود! متعجبم كه چطور آن سال قبول شدم و به كلاس دوم رفتم.
از سال اول دبستان خريد نان صبح با من بود. يعني بايد صبح خيلي زود بيدار ميشدم و ميرفتم نانوايي، نان ميخريدم، به خانه ميآمدم، صبحانه ميخوردم و به مدرسه ميرفتم. اين كار هر روز من بود. وقتم را طوري تنظيم ميكردم كه نان را ميخريدم و سر ساعت كه خانم هاتفي در راديو براي بچهها برنامه داشت زير پنجره يكي از همسايهها كه راديو داشت ميايستادم و برنامه خانم هاتفي را گوش ميدادم و سپس نانها را به خانه ميبردم. مدرسه نزديك خانه بود و پياده ميرفتم. مدير مدرسه ما زن بسيار بداخلاق و ترشرويي بود به نام خانم ترکماني. همه ما از او ميترسيديم. چند سال قبل شنيدم كه در خانه سالمندان زندگي ميكند. چند بار تصميم گرفتم به ديدارش بروم؛ اما نميدانم چرا نرفتم. شايد هنوز از او ميترسم!
كلاس دوم هم باز دلدردهاي بعدازظهر بود و ليليبازيهاي سرگرمكننده. در كلاس دوم چيزي ياد نگرفتم، چون از پايه ضعيف بودم. حتي حروف را نميشناختم و نميتوانستم بخوانم و بنويسم!
حياط مدرسه ما خيلي بزرگ بود. ته حياط يك انبار قرار داشت كه ميگفتند داخل آن يك ناقالي زندگي ميكند و هركس را كه به انبار نزديك شود ميخورد! من جرئت نميكردم كه به انبار مدرسه نزديك شوم. كودكيام در محاصرة ناقاليها و ترس و دلهره از آنها سپري شد! نمرههاي ناپلئونيام را در خانه از ترس مادرم و پدرم اينجا و آنجا قايم ميكردم. البته در ورزش و دو ميداني نفر اول بودم و كسي به پاي من نميرسيد. متخصص ليليبازي هم بودم. اما در زمينه درس، چيزي بلد نبودم. فقط در درس رياضيات موفق بودم. اين استعداد را به طور ژنتيكي از پدرم به ارث برده بودم. به هر حال كلاس دوم را هم به هر طريقي بود گذراندم و رفتم كلاس سوم.
كلاس سوم دبستان معلم دلسوز و مهرباني داشتيم به نام
خانم پورچي. در همان مهرماه يرقان گرفتم و به مدرسه نرفتم.
از اينكه مريض شدم خيلي خوشحال بودم! چون درس و
مدرسه تعطيل شده بود. حدود يك ماه در خانه بستري بودم. پس از آنكه كاملاً خوب شدم، يك هفتهاي به مدرسه رفتم اما اين بار سرخك گرفتم و يك ماه ديگر را در خانه سپري كردم. ظاهراً ويروسها و ميكروبها هم هوايم را داشتند و در امر نرفتن به مدرسه ياريام ميكردند!
آذرماه بود كه ديگر بهانهاي براي نرفتن به مدرسه نداشتم. هر اندازه دعا كردم كه سيلي، زلزلهاي يا طوفاني بيايد و مدرسه را خراب كند، خبري نشد. ناچار با دلي مالامال از غم و اندوه به كلاس سوم رفتم. چون هنوز كاملاً خوب نشده بودم، معلم يك صندلي به من داد و مرا جدا از دانشآموزان ديگر نشاند. در همان روزها معلم يك مسئله رياضي داد و از دانشآموزها خواست آن را حل كنند. مسئله درباره استخر آب بود و ميزان ورود فلان ليتر آب در دقيقه. من بلد نبودم صورتمسئله را كه خانم پورچي به طور شفاهي ميگفت، بنويسم. آن را به حافظهام سپردم و بدون آنكه در ورقهام صورتمسئله را نوشته باشم، آن را حل كردم و در دفترم نوشتم. خانم پورچي آمد بالاي سرم. ديد صورتمسئله را ننوشتهام اما آن را حل كردهام. اول فكر كرد تقلب كردهام. اما اولاً فاصله من با بچهها زياد بود و ثانياً دو دانشآموز دو طرفم مسئله را حل نكرده بودند. گفت: «از كجا تقلب كردي؟» آن روزها زبانم ميگرفت، با لكنت زبان گفتم: «خ... خ... خ... خانم... خو...دم... ح... ح... حل... ك... ك... كردم.»
ـ دروغ ميگويي! تو دختر متقلبي هستي!
ـ نـ ... نـ ... نـ ... نه!
ـ برو پاي تخته. من ميگويم و تو پاي تخته مسئله را حل كن.
تعداد بازدید: 12816