زیتون سرخ (3)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ(۳)

خاطرات‌ناهيد‌يوسفيان

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني

انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـري)

دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت

نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمي از ناشر است.


پدرم به مادرِ مادرم، «عمه» مي‌گفت. مادربزرگم زن خوبي بود. قلب بزرگي داشت و درِ خانه‌اش هميشه روي همه باز بود. ما به او «مامان تهراني» مي‌گفتيم. دائم در سفر بود؛ خوزستان، اراك، مشهد و خلاصه هرجا كه امكانش بود. خيلي هم مذهبي بود. مادرم در محله فوزيه تهران متولد شد. نُه ساله بود كه با پدرم ازدواج كرد و به انديشمك رفت. سربازي پدرم كه تمام شد به استخدام راه‌آهن درآمد و به شهر اراک منتقل شد. مادرم هم با او رفت. يك سال در اراک بودند كه خواهر بزرگم پوران متولد شد. مادرم تمام زندگي‌اش را وقف دختران و شوهرش كرد. دائم در حال شست‌وشو يا پخت‌وپز بود و براي ما خياطي مي‌كرد. يا لباس مي‌دوخت يا لباس دختر بزرگ‌تر را براي دختر كوچك‌تر آماده مي‌كرد. جوراب‌هاي پاره را وصله و پينه مي‌كرد. در سرماي زمستان اراك، يخ حوض را مي‌شكست و تشت لباس را كنار حوض مي‌گذاشت و لباس‌هاي هفت دخترش را مي‌شست. اگر من و خواهر بزرگم مي‌خواستيم به او كمك كنيم، نمي‌گذاشت و مي‌گفت: «شما برويد درستان را بخوانيد!» در زمستان‌ها پايمان گرم بود؛ اما جوراب‌ها وصله‌اي بودند. براي همين من در مدرسه جرئت نداشتم پايم را از كفشم بيرون بياورم. مادرم حتي خودش براي ما پالتو مي‌دوخت و هميشه حفظ آبرو مي‌كرد. به معني واقعي كلمه خانه‌دار و زن زندگي بود. با وجودي كه حقوق پدرم كم بود، با كدبانويي مادرم، ما پس‌انداز هم داشتيم. در دهه چهل حقوق پدرم ماهي هزار تومان بود. مادرم يك خانواده نه، ده نفري را با همين مبلغ اداره مي‌كرد و ماهانه مقداري هم پس‌انداز مي‌كرد. با همين پول‌ها پدرم موفق شد سال‌هاي بعد در تهران و آمريکا خانه بخرد.
خانوادة من مذهبي نبودند. پدر و مادرم اهل نماز و روزه هم نبودند، اما مادرم به طور سنتي اعتقادات مذهبي داشت. مادرِ پدرم، كه ما به او «ننه آغا» مي‌گفتيم زني مذهبي بود. موهاي بلند و مشكي داشت. همو بود كه به من نماز خواندن ياد داد. من از پنج‌سالگي تحت تأثير شخصيت مادربزرگم روزه مي‌گرفتم. تحمل روزه آن هم در تابستان،‌ براي من خيلي دشوار بود. سرم را داخل آب مي‌كردم تا خنك شود. مادرم هرچه مي‌پخت براي افطار جمع مي‌كردم. پدرم دوستي از دوران سربازي داشت كه خواروبارفروش بود. وقتي به ديدن او مي‌رفتيم، به ما نخود و كشمش مي‌داد. من آن‌ها را در جيب‌هايم مي‌ريختم و براي افطار ذخيره مي‌كردم. موقع افطار آن‌قدر خوراكي جمع كرده بودم كه نمي‌دانستم كدام را بخورم! در سرتاسر دوران دبيرستان تحت تأثير شخصيت ننه آغا نماز مي‌خواندم. مقيد بودم حتماً نمازم را در مسجد بخوانم.
پدرم هميشه به مادرش احترام مي‌گذاشت و با نيكي از او ياد مي‌كرد. ننه آغا هر سال براي زيارت امام رضا(ع) به مشهد مي‌رفت و در بازگشت براي ما سوغاتي مي‌آورد. شب‌ها براي ما قصه‌هاي شاه و پريان، حسن كچل‏، حسين كُرد و ... مي‌گفت. من به قصه‌هاي او خيلي علاقه داشتم.
خواهر بزرگم هم مذهبي بود. زماني كه در دانشكده اشرف پهلوي تهران درس پرستاري مي‌خواند، ماه رمضان چون كسي در خوابگاهشان روزه نمي‌گرفت، شامش را براي سحري كنار مي‌گذاشت و روزه مي‌گرفت.
خانواده ما آن‌قدر پرجمعيت بود كه گاهي پدرم هم سردرگم مي‌شد. يكي از اين سردرگمي‌‌ها ماجراي نام‌گذاري خواهرم، آذر، است. خواهرم وقتي به دنيا آمد مژه‌هاي بلند و موهاي فري داشت. مادرم اسم او را آذر گذاشت. براي آذر سه، چهار ماه شناسنامه نگرفتند. چون موي آذر فرفري بود، ما براي او اين شعر را مي‌خوانديم:
«مينا قِرقِرقِر داره مينا     سرش فرفرفر داره مينا»
بالاخره بعد از مدتي پدرم به اداره ثبت احوال رفت تا براي او سجل بگيرد. كارمند ثبت احوال از او مي‌پرسد: «نام اين دختر را چه مي‌خواهيد بگذاريد؟» پدرم هرچه فكر مي‌كند، نامِ آذر را به خاطر نمي‌آورد. ناگهان به ياد شعر «مينا فرفرفر داره مينا» مي‌افتد. مي‌گويد: «اسمش مينا است!»
وقتي به خانه آمد و مادرم متوجه اشتباه او شد، با او دعوا كرد؛ زيرا اسم دخترخاله‌ام هم مينا بود. بر اساس اعتقادي خرافي باور داشتند كه اگر در يك خانواده دو نفر همنام باشند، ممكن است نفر اول بميرد! براي همين، مينا اسم شناسنامه‌اي او شد، اما ما او را آذر مي‌ناميديم.
مينا (آذر)، بچه كه بود خيلي گريه مي‌كرد. يادم هست يك روز زمستاني پدرم از سرِ كار به خانه آمد. مادرم و پوران به حمام رفته بودند. پدرم از كار شب خيلي خسته بود. آذر مرتب گريه مي‌كرد. پدرم با بي‌حوصلگي به من گفت: «اين را ساكت كن! مي‌خواهم بخوابم.» در كوچه برف سنگيني آمده بود. من آذر را كشان‌كشان از خانه بيرون بردم و درحالي‌كه پاهايش برهنه بود او را سر كوچه گذاشتم و خود با سرعت برگشتم و كنار كرسي در اتاق نشستم و خودم را گرم كردم. آذر گريه‌كنان در برف با پاي برهنه خود را از سر كوچه به خانه رساند. دوباره او را كشان‌كشان بردم سر كوچه و خودم به جاي گرم پناه بردم! آن روزها من حدوداً پنج سال داشتم و او دو سال. اين ماجرا چند بار تكرار شد تا مادر و خواهرم از حمام آمدند. از آن به بعد آذر دچار پادرد شد و هنوز از پادرد رنج مي‌برد. هميشه به من مي‌گويد: «تو باعث پادرد من شدي!»

پایان فصل اول



 
تعداد بازدید: 6144


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.